کاشی و سرامیک و پرسلان

.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
در یکی از روزهای گرم تابستانی فیروزه به نزد من آمد… فیروزه زنی حدودا نزدیک به چهل ساله بود که از ظاهرش میتوان تشخیص داد که نمونه یک زن از طبقه متوسط رو به بالا است.در نگاهش تشویش اضطراب به خوبی نمایان بود… اما در کل با چند کلمه صحبت میشد فهمید که این تشویش از موضوعی نشات میگیرد و اگر از آن عبور کنیم میبینیم که او زنی نرمال و آرام و استاندارد است.
او خیلی جدی برای نجات زندگی زناشوییاش به نزد من آمده بود… نمیدانست که چه کند… اما تصمیم داشت تا از همسرش جدا شود.
او در همان وضعیت، خیلی راحت و بدون هیچ مقدمهای شروع به بازگو کردن داستان زندگیاش کرد و گفت:
– من زنی خانه دار هستم… زنی ساده و معمولی مانند هزاران و میلیونها زنی که ازدواج میکنند و سر خانه و زندگی خود میروند… ازدواج من خیلی ساده و معمولی بود.
من با مهرداد تقریبا از همان دوران کودکی برای هم در نظر گرفته شده بودیم.
اگرچه ما و مهرداد هیچ نسبت فامیلی نداشتیم… اما مادربزرگ و پدربزرگ من در همان آغاز ازدواج، همسایه دیوار به دیوار پدربزرگ و مادربزرگ مهرداد اینا بودند و همین همسایگی باعث ایجاد یک رابطه دوستی عمیق بین آنها شده بود… به طوری که آنها از خواهر و برادر به هم نزدیکتر شدند و این دوستی حتی آنقدر ادامه پیدا کرد که بعدتر هم که هر دو خانواده از آن محل رفتند بازهم این دوستی ادامه داشت و حتی به فرزندان آنها که پدر و مادرهای ما باشند منتقل شد و بعد هم نسل ما.
بدین شکل دو خانواده به قدری به هم نزدیک بودند که حتی خود را از فامیل به هم نزدیکتر میدانستند.
پدرها و مادرهای من و مهرداد، هفتهای حداقل یکبار دور هم جمع میشدند و به هم سر میزدند… به همین جهت زمانی که من و مهرداد به فاصله چهار سال به دنیا آمدیم خیلی زود ما را برای هم در نظر گرفتند.
شاید این نامگذاری در آن دوران از سر شوخی و نشان دادن مهر و محبت و دوستی به یکدیگر بود… اما کمکم با گذشت زمان و ورود ما به دنیای جوانی این شوخی تبدیل به جدی شد و خانواده مهرداد به خواستگاری من آمدند.
خواستگاری که هیچ کدام از دو طرف از شدت شناختی که به هم داشتند هیچ حرفی نداشتند و فقط ماند جواب و نظر من و مهرداد که البته قطعا نظر مهرداد که چون به خواستگاری من آمده بود مشخص بود و تنها مانده بود من.
راستش را بخواهید من، چون از بچگی با مهرداد بزرگ شده بودم او را به طور کامل میشناختم و نسبت به روحیات و خلق و خوی او شناخت کامل داشتم.
مهرداد پسر خوبی بود… جوون با انگیزه و مهربونی و اهل کار و کوشش بود… از نظر ظاهری هم او را میپسندیدم و برای همین نظرم نسبت به او مثبت بود.
از سوی دیگر من از آن دست دخترهایی نبودم که بلند پروازی خاصی داشته باشم و یا به دنبال استقلال و تحصیلات بسیار بالای دانشگاهی و نظر به فتح قله خاصی داشته باشم.
من یک دختر معمولی و در عین حال خدارا شکر واقع بین بودم که بعد از گرفتن دیپلم میدانستم که در نهایت خیلی قرار باشد اتفاق خوبی برایم رخ بدهد این است که به دانشگاه بروم و در یک رشته معمولی مشغول به درس خواندن بشوم و بعد هم بخواهم شوهر کنم… ان هم با کسی که نه میدانم کیست و چه خصوصیاتی دارد… پس حداقل با مهرداد ازدواج کنم که هم از خودش شناخت کامل دارم و هم خانوادهاش مانند خاله و عمو برایم هستند.
به همین دلیل پاسخ مثبت خود را اعلام کردم و بلافاصله من و مهرداد با هم نامزد کردیم.
خانواده مهرداد وضع مالی خوبی داشتند… پدر مهرداد در بازار به کار خرید و فروش لوازم خانگی مشغول بود و از قدیمیهای این کار به حساب میآمد… از سوی دیگر چند دهنه مغازه هم داشت که از خیلی سال پیش هرکدام را به اسم یکی از بچههایش کرده بود و خیال خود را راحت کرده بود.
بدین ترتیب من و مهرداد که با هم ازدواج کردیم به خانهای که خانواده مهرداد برای ما در نظر گرفته بودند رفتیم و مهرداد هم در مغازه خودش مشغول به کار شد.
او در کار و حرفه پدرش تخصص داشت و به همین دلیل همان راه را ادامه داد.
این گونه بود که زندگی مشترک ما آغاز شد و خدا را شکر از همان ابتدا هم هیچ مشکل مالی نداشتیم.
من و مهرداد به مرور عشق و علاقهمان به یکدیگر بیشتر شد… البته این را هم بگویم که من هیچ وقت و هرگز نسبت به مهرداد دچار عشق اتشین نبودم و تجربه عشق به معنای اسطورهای و رویایی را نداشتم… اما مهرداد را دوست داشتم و احساس میکردم که زندگی خوبی دارم… خوشبختانه مهرداد از خصلتهای بسیار خوبی برخوردار بود… از جمله اینکه بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد و مهربان بود… او مانند مردهای سنتی اهل این نبود که شب به خانه بیاید و حرف نزند و شام بخورد و یک دستت درد نکند بگوید و بعد هم برود بخوابد… اتفاقا با من حسابی حرف میزد و ما باهم گپ میزدیم. به همین دلیل ما در عین حال بسیار هم با هم رفیق بودیم.
هرچند در یک سال ابتدای زندگی کمی برایم سخت بود که خود را به زندگی عادت بدهم… چون مهرداد صبح به مغازه خود میرفت و شب برمی گشت و من از صبح تا شب در خانه تنها بودم و هیچ کاری نداشتم و به همین جهت گاهی احساس تنهایی میکردم که البته انصافا باید بگویم که مهرداد بارها به من گفته بود که به کلاسهای مختلف بروم و با دوستانم تفریح کنم و هرکاری که دلم میخواهد آنجام بدهم و حتی تاکید داشت که چرا عین زنهای سنتی میخواهی صبح تا شب در خانه بمانی تا من برگردم.
مهرداد از این نظرها بسیار ایدهآل بود و من کمکم راه و روش زندگی مشترکمان را پیدا کردم و بعدتر هم که در ابتدا پسرم و سه سال بعد دخترم به دنیا آمد و حسابی سرم شلوغ شد.
پسرم اکنون دوازده سال سن دارد و دخترم نه ساله است… در آن روزگار روز به روز وضع مالی مهرداد بهتر و بهتر میشد و به سمت موفقیت میرفت.
زندگی ما به وضوح در مسیر رشد و تکامل در حال پیشرفت بود و من از این بابت همیشه شاکر خداوند بودم… اینکه صاحب زندگی خوب و شوهر و بچههایی نمونه هستم و برای همین ذاتا انسان خوشحالی بودم و احساس میکردم که در زندگیام هیچ کمبود و مشکلی ندارم.
ما از همان ابتدا با مهرداد تصمیم گرفتیم که وقتی بچهها بزرگتر شدند و دیپلم گرفتند آنها را برای ادامه تحصیل و موفقیت بیشتر راهی خارج از کشور کنیم و این البته یک نمونه از برنامهریزیهای ما بود و من و مهرداد برنامهریزیهای ده سالهای را برای زندگیمان ترتیت داده بودیم و در عین حال که سعی میکردیم از زندگی حال خود لذت ببریم به فکر آینده هم بودیم.
بله… باید اعتراف کنم که با گذشت زمان، من هر روز بیش از پیش خدا را شکر میکردم و خوشحال بودم… از اینکه میدیدم بچههایم در مدرسه موفق هستند و خوب و سالم و شاد و نرمال هستند به خود میبالیدم… از اینکه در کنار مهرداد زندگیمان بسیار پیشرفت داشت خوشحال بودم و از اینکه شوهرم مرد خوب و مهربان ایدهآلی بود به خود فخر میفروختم و همین موضوعات خوب باعث شد تا خاری شود در چشم سایرین و آنقدر من و زندگیام را چشم زدند تا در مسیر سراشیبی قرار گرفتم.
همان طور که گفتم من زندگی معمولی و با کیفیت خود را داشتم که یک روز یکی از دوستان خانوادگی ما به نزد من آمد و کلی مقدمه چینی کرد.
از رفتارش میتوانستم حدس بزنم که میخواهد چیزی بگوید… فکر میکردم موضوع و بحث بر سر دوستان دیگر است و گلایه و شکایتی در پیش است… اما چنین نبود… او چیزی گفت که من حتی برای یک لحظه هم آن را باور نکردم.
– چطور بگم فیروزهجون… راستش آقا مهرداد مدتی هست که یه خانمی رو صیغه کرده!!
از شنیدن این حرف به شدت خندهام گرفت… آنقدر به مهرداد در طول این سالها اعتماد داشتم که حتی برای یک لحظه هم فکر نکردم که الهام درست میگوید… برای همین خندیدم و گفتم:
– چی میگی الهام؟ … چرا چرت و پرت میگی؟
اما الهام که از چهرهاش اضطراب میبارید گفت:
– کاشکی چرت و پرت بود… ولی حقیقت داره
– الهام حتما اشتباه میکنی… مطمئن باش اونی که بهت این حرف رو زده یا دچار اشتباه و سوءتفاهم شده یا از سر حسادت اینو گفته
– نه فیروزه جون… امار کاملا درست هست… اتفاقا من خودم اول باور نکردم… اما بعد که کنکاش کردم دیدم درست میگه
الهام آنقدر کد داد و با اطمینان حرف میزد که من نیز کمکم به شک افتادم… البته باز هم در همان لحظات بر این باور بودم که اشتباهی رخ داده و بعد هم با خودم میگفتم بیشک یک انسان حسود خواسته تا آرامش زندگی ما از هم بپاشد.
در برزخ بدی بودم… دوست نداشتم ماجرا کش پیدا کند… باید همان شب تکلیف این موضوع مشخص میشد… من و مهرداد تاکنون و و در طول این سیزده، چهارده سال زندگی همیشه با هم حرف زدهایم و موضوعات زندگی و مشکلات را با حرف زدن به نتیجه رسانده بودیم… پس اینبار هم تصمیم گرفتم تا رک و پوست کنده واقعیت را به مهرداد بگویم که گفتم.
مهرداد با شنیدن حرفهای من سرش را به نشانه شرم پایین انداخت و گفت که صحت دارد… اما فقط برای کمک کردن به خانواده بوده و نه چیز دیگری
مهرداد در ادامه توضیح داد… شوهر این خانوم یه جورایی همکار ما بود(راننده ما بود)… البته این اواخر حسابی بدهی بالا آورده و زندگی مالی چندان خوبی نداشت… بعد هم توی جاده با یه کامیون تصادف میکنه و تمام… اون زن بیچاره میمونه و یه بچه پنج ساله و کلی بدهی از شوهر
بیچاره روزگار خیلی بدی رو داشتن و یکی از قدیمیهای بازار پیشنهاد داد که من برم این دختر رو صیغه کنم تا خدای ناکرده به گناه و راه خلاف کشیده نشه… تا توی این مدت بتونه خودش رو پیدا کنه و زندگیاش رو از نو بسازه… من اول مخالفت کردم… ولی اینقدر همه به این کار اصرار کردن و گفتن ثواب داره و چون نیت خداپسندانه توش هست، خیر خواهم دید که سرانجام این کارو کردم… اما هر دفعه میخواستم بهت بگم میترسیدم که دچار سوءتفاهم و فکر بد بشی و جرات گفتنش رو پیدا نکردم… چند ماه که گذشت دیدم حالا الان بیام بهت چی بگم؟… از اونجایی هم که نیت من ارتباط با اون زن که بسیار هم خانوم و با شخصیت هم هست، نبوده و نیست که بخواد زندگی من رو تحت الشعاع قرار بده… پس بذار یکی دو سال همین طوری بمونه و بعد هم دیگه همه چیز تموم میشه و میره… من اصلا یه شبم پیش نبودم، باور کن فیروزه…
مهرداد با شرم و ناراحتی این جملات را گفت و در انتها تاکید کرد که:
– فیروزه به خدا هیچ نیتی پشت اتفاق نبوده… من از ترسم بهت چیزی نگفتم… اصلا تو توی این چند ماه تغییر رفتاری از من دیدی؟ دیدی من یک شب دیر بیام؟
حرفهای مهرداد که تمام شد تمام بدنم داغ شده بود… چنان بهم ریختم که تا یک هفته با مهرداد حرف نمیزدم و او شب و روز کارش این بود که در گوش من حرف بزند و به من اطمینان بدهد که فقط و فقط نیت خیر بوده و حتی حاضر است مرا پیش آن زن ببرد و خودم از نزدیک ماجرا را ببینم
مهرداد انقدر گفت و از اشتباه خود ابراز ندامت کرد که در نهایت کمکم نرم شدم و به زندگی بازگشتم… یعنی سعی کردم که باز گردم… اما واقعیت این است که نشد… هر کاری کردم و هرکاری که مهرداد کرد دیگر نه زندگی من طعم و بوی سابق را داشت و نه مهرداد دیگر برایم آن مهرداد سابق بود… نمی دانم چرا نمیتوانستم حرفهای او را باور کنم… اینکه کوچکترین هوسی در کار نبوده و همه این اتفاق فقط برای کمک بوده برایم خنده دار بود… به تدریج دیگر به همه چیز و همه کس و همه حرفی شک میکردم و نمیتوانستم مانند گذشته زندگی کنم… احساس عذاب و سختی میکردیم و به همین جهت یک روز با خود خلوت کردم و به این نتیجه رسیدم که تحت هیچ شرایطی نمیتوانم به زندگی سابق بازگردم و برای همین دارم به آرامی از مهرداد متنفر میشوم و در نتیجه بهتر است که از او طلاق بگیرم… اما نمیدانم تصمیم درستی است یا خیر… برای همین به نزد شما آمدهام
حرفهای فیروزه که تمام شد، آنقدر راه و جاده و اتفاق برایم مشخص و آشکار بود که جای هیچ گونه ابهام و پرسشی باقی نمانده بود.
فیروزه باید متوجه یکسری چیزها میشد… اول اینکه باید میفهمید که این تصمیم در این شرایط و با این وضعیت موضوع ساده و معمولی نیست که بخواهد با سرعت و عجله نسبت به آن اقدام کند… پس باید با احتیاط کامل و دقت و هوشیاری بسیار در راه آن قدم بردارد.
موضوع دوم و بسیار مهمی که فیروزه باید متوجه میشد این بود که اصلا تلاش برای بازگشت نعل به نعل و عین به عین گذشته، از ریشه و اساس یک تلاش کاملا بیثمر بوده و تحت هیچ شرایطی این اتفاق رخ نمیداد و نخواهد داد… فیروزه باید با حقیقت روبرو میشد و آن را میدید… اتفاقی درست یا غلط صورت گرفته است… بیشک اشتباهی از طرف مهرداد رخ داده و دیوار اعتماد قدیمی فرو ریخته و شکسته است… این موضوع ورق خوردن یک برگ جدید در دفتر زندگی است و اگر فکر میکنیم که میتوانیم با فراموش کردن و یا تمرکز به چیزهای دیگر به گذشته بازگردیم فکری کاملا غلط و عبث است… در نهایت موفقترین کار ترمیم کردن و از نو ساختن است و نه کپی از گذشته و پیست به حال… پس فیروزه باید این را متوجه میشد.
برای فیروزه توضیح دادم که چند حالت و شرایط پیش روی خود دارد… اینکه اگر همین الان اقدام به طلاق کند چه اتفاقهایی رخ میدهد و یا اینکه سعی در ترمیم کند چه میشود… اگر گذشت کند چه میشود و اگر کینه به دل بگیرد چه میشود؟
تقریبا در طی جلساتی طولانی سر حو صله و به دقت و مو به مو تمام راههای پیش روی را باهم بازنگری کردیم و مورد بررسی قرار دادیم… این کار کمک بسیار شایان و بزرگی به فیروزه کرده بود… خصوصا که مرور زمان او را از آن حالت احساسی و عصبی و غیر منطقی دور ساخته بود.
اما من هنوز یک قدم بسیار مهم و اساسی دیگر داشتم و آن صحبت با مهرداد بود… روزی که مهرداد به نزد من آمد، تا نیم ساعت برای من قسم میخورد که منظور و نیتش هوا و هوس نبوده… من اما برایش شرح دادم که اصلا کاری که نیت او و گذشته ندارم… موضوع من اکنون و بعد از این اتفاق است و تنها مهرداد است که میتواند منجر به ترمیم رابطه بشود و برای او نیز شرح دادم که فکر بازگشت نعل به نعل رابطه قبل را باید از سرش بیرون کند و برای بازگشت فیروزه نباید عجله داشته باشد و زمان زیادی را میطلبد و باید حوصله کند.
بدین شکل هم فیروزه و هم مهرداد زیر نظر من گامهای مشترکی را برای ساختن دوباره زندگی شان برداشتند و با گذشت چیزی نزدیک به یکسال کمکم زندگی آنها به حالت طبیعی بازگشت و حالا آنها آنقدر تکنیکهای درست زندگی زناشویی را یاد گرفته بودند که بعد از چند سال به گفته خودشان زندگی مشترکشان از قبل از آن اتفاق هم بهتر و بهتر شد.
فیروزه و مهرداد نمونههای پایان خوش این دست ماجراها هستند… اما متاسفانه چه بسیار بنیانهایی که بر اثر عدم سوء مدیریت درست زندگی در اوج خوشبختی و شکوفایی در چشم برهم زدنی ویران میگردند و فرو مینشینند.