کاشی و سرامیک و پرسلان

.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
از روز اولی که شرکت را راه انداختم، هر ماه روز سیام حقوقها را پرداخت میکردم اما آن ماه به علت بروز کمی مشکلات نتوانستم سر موقع حقوقها را پرداخت کنم اما درست از همان روز اول تاخیر فهیمه هر بار به شوخی میگفت: یوسف من برای چها روز دیگه حتما حقوقم رو میخوامها! ومن با اینکه میدانستم او شوخی میکند اما چون یقین داشتم این پول تا آن روز حاضر خواهد شد قولش را دادم اما آن ماه همه چیز به ضرر من بود و چون چند مشتری حسابشان را تسویه نکردند پرداخت حقوق آنقدر به تعویق افتاد که روز چهارم نیز نتوانستم حقوقها را پرداخت کنم آن روز از صبح فهیمه شاید ده بار سراغ حقوقش را گرفت ومن که میدیدم او حرفش را جدی میزند کمکم داشتم از رفتارش دلخور میشدم. بالاخره پس از اینکه شرکت تعطیل شد و هیچ یک از کارمندان هم بابت دیر کردن حقوقشان اعتراض نکردن فهیمه سراغم آمد و خیلی جدی گفت:
آقای رئیس من گفته بودم که امروز حقوقم را میخوام، پس حتما باید امشب پولم را بدین. با عصبانیت گفتم:
فهیمه تو جدی جدی داری منو خسته میکنی نا سلامتی تو دیگه جزو زندگی من هستی، یعنی میخوای بگی متوجه نیستی که من این پول رو ندارم؟
من به این مسائل کاری ندارم من امشب به اون پول احتیاج دارم.
با خونسردی گفتم:
و اگه امشب حقوقت را ندم چی؟
که یک مرتبه فهیمه با عصبانیت گفت:
اگه ندی، مطمئن باش منو دیگه از فردا در شرکت نخواهی دید!
برای لحظهای کاملا قفل شدم. باور نمیکردم که فهیمه این جملات را بر زبان آورده باشد. با بهت به او خیره شدم و در صدم ثانیهای گذشته مانند یک لوح فشرده از جلوی چشمانم گذشتند.
بالاخره تصمیم خودم را برای دادن پیشنهاد ازدواج به فهیمه گرفتم. خوشبختانه در این مورد با خانوادهام نیز هیچ مشکلی نداشتم شب قبل موقعی که در خانه گفتم که میخواهم به فهیمه پیشنهاد ازدواج بدهم همه خواهر و برادرانم خوشحال شدند و مادرم که او را چند دفعه هم دیده بود بیشتر از بقیه شاد شد.
پدر نیز که از زبان بقیه در مورد او شناختی داشت با اینکه همیشه اخم میکرد آن شب تبسمی کرد و گفت: چه عجب برای یک بار هم که شده تصمیم عاقلانهای گرفتی! و ما رو خوشحال کردی…
متوجه متلک پدر شدم طعنه او به دخترانی بود که قبلا برای ازدواج مد نظر داشتم نه اینکه آنها هم دختران بدی باشند اما اعتقاد پدر در این مورد چیز دیگری بود: یه دخترقبل از هر چیز باید سه ویژگی برای ازدواج داشته باشد اول مومن باشد. دوم شخصیت داشته باشد و سوم اینکه خانوادهدار باشد و اصیل و فهیمه همه این چیزها را یک جا داشت، قبل از او نیز من چند دختر چه از فامیل چه از غریبه را برای ازدواج در نظر داشتم اما هر کدام از آنها یکی از ویژگیهایی را که پدر میگفت نداشت به خصوص اینکه مومن باشند. شاید علتش این بود که چون خودم چند سالی را برای تحصیل در خارج از کشور بودم دست روی دخترهایی میگذاشتم که آنها نیز مدتی در اروپا و آمریکا زندگی کرده بودند. به همین خاطر طبیعی بود که آنها – نه به طور صددرصد – کمتر به این مسائل فکر کنند.
اتفاقا خود فهیمه نیز حدود نه سال در اروپا زندگی کرده بود همراه با خانوادهاش به ضرورت شغل پدرش. اما از آن جایی که خانواده او افرادی مذهبی بودند از خواهرانم که با او همکار بودند شنیده بودم که حتی در آن ایام و در آن سرزمینها نیز هرگز فهیمه روسری را از سر برنداشته بود.
فهیمه را در محل کار شناختم، او تقریبا جزو اولین کارمندانی بود که در شرکت استخدام کردم. هنگامی که تحصیلاتم تمام شد و به ایران برگشتم یکی دو سالی در ادارات دولتی کار کردم و پس از کسب تجربه، خودم یک شرکت خصوصی دایر کردم چون کارمان در ارتباط با خارج از کشور بود فهیمه را به عنوان متصدی ایمیلهای خارجی استخدام کردم تا از تسلطش در انگلیسی استفاده کنم.
در بدو تاسیس شرکت، هر دو خواهرم را نیز استخدام کردم یک نفرشان مسئول امور مالی بود و دیگری منشی خودم. اما برای اینکه جو شرکت نامناسب نشود، آنها را با فامیلی مادریمان استخدام شدند تا راحت تر بتوانند کار کنند.
به همین خاطر نیز خیلی زود با بقیه کارمندان – که حدود سیزده نفر بودند اخت و با اکثرشان دوست شدند. از جمله دوستانشان یکی هم همین فهیمه بود و تقریبا از ماه دوم بود که تعریفهای او از زبان افسانه و ریحانه به خانه ما داخل شد:
عجب دختر با خداییه، کافیه بچهها در مورد یک نفر شروع به صحبت کنن، فهیمه بلافاصله از جمع جدا میشه که مبادا در بحث غیبت؛ شنونده باشه!
این ایمان و اعتقاد از یک دختری که فوقلیسانس داره و چند سال هم در فرانسه و آلمان و ایتالیا زندگی کرده خیلی جالب توجهه!
به این ترتیب، من قبل از اینکه خودم به فهیمه توجهی کنم توسط دو خواهرم با روحیات او آشنا شدم. اتفاقا همین تعاریف بود که کمکم پدر و مادرم را نیز تشویق کرد تا مرا به یاد او بیندازند. من اما، در همه یک سالی که حرف او در خانهمان بود، کمترین توجهی به او نداشتم… شاید علتش این بود که فکر میکردم:
فهیمه خیلی دختر خوبیه، اما به لحاظ فکری به من نمیخوره!
اما این تفکر به مرور رنگ باخت و هر چه بیشتر او را میشناختم نظرم نسبت به او فرق میکرد. در یک ماه آخر تقریبا او را به طور کامل زیر نظر گرفتم و نه تنها نکتهای که باعث عدم تفاهم با من باشد در او ندیدم بلکه همین توجه دقیق – شاید- باعث شد که به او دلبسته نیز بشوم. بالاخره در آن روز که روز اول ماه رمضان بود مصمم شدم حرف دلم را به او بزنم که اگر جوابش مثبت بود آن موقع با پدر و مادرم به خانه شان برویم.
ساعت سه که شرکت تعطیل شد به فهیمه گفتم که چون قرار است ساعتی دیگر یک ایمیل مهم دریافت کنم، بعد از تعطیلی شرکت بماند او نیز پذیرفت و پس از اینکه تلفنی به خانوادهاش اطلاع داد منتظر ماند. هنگامی که همه کارمندانم به جز دو خواهرم – که آنها نیز در جریان بودند – رفتند، فهیمه را به اتاقم خواستم و پس از کمی مقدمه چینی بالاخره رفتم سر اصل صحبت:
خانم فهیمه، حقیقت اینه که من امروز با شما یک کار خصوصی داشتم که به این بهونه ازتون خواستم بمونید(چهره فهیمه بلافاصله درهم رفت و اخم کرد) صحبتی که با شما دارم در مورد خودم و شماست (احساس کردم معذب شده و پا به پا میکند که زودتر از اتاق خارج شود) مسئله هم اینه که من در این مدت خیلی به شما فکر کردم و امروز تصمیم گرفتم ابتدا از خودتان اجازه بگیرم که اگه فکر میکنین من میتونم خوشبختتان کنم، خانوادهام را بفرستم منزلتان خواستگاری!
اینها را یک نفس گفتم و در چهره و رفتار او دقیق شده تا قبل از حرف زدن از حالاتش پاسخ را بگیرم، نه تنها رنگ صورت او سرخ شده بود بلکه من عملا لرزش دستهایش را متوجه میشدم.
شاید یک دقیقهای را به سکوت گذراند، معلوم بود که دارد فکر میکند، بالاخره نیز پس از اینکه بر اعصابش مسلط شد با متانت تمام گفت:
مسلما امر ازدواج چیزی نیست که بشه بدون شناخت کامل در موردش تصمیم گرفت البته شما میتونین هر دختری رو خوشبخت کنین ولی در مورد من همانطور که خودتان گفتید بهتره که خانوادهها صحبت کنن! فهیمه اینها را گفت و بدون اینکه منتظر حرف دیگری از جانب من باشد به سرعت از روی مبل بلند شد و خداحافظی کرد و از در بیرون رفت آن قدر در مورد حرفهایش به فکر فرو رفته بودم که حتی فراموشم شد جواب خداحافظیاش را بدهم.
هنگامی که او رفت و مضمون حرفهایش را بین راه به خواهرانم گفتم، هر دو خوشحال شدند و هر دو یک نظر را دادند:
این حرف از جانب یک دختر، یعنی جواب مثبت!
حق با آنها بود چرا که وقتی مادرم آخر شب به خانه آنها تلفن زد مادر فهیمه که زنی ساده و خوش قلب بود با خوشحالی گفت:
فهیمه یک چیزهایی گفته. وا… از جانب من و پدرش که کی بهتر از آقای مهندس؟ ولی نظر نهایی مربوط به خود فهیمه است که اون هم فکر کنم درست بشه!
و به این ترتیب برای شب جمعه وعده جلسه خواستگاری را گذاشتیم!!
در شب خواستگاری همانطور که پدر ندیده و نشناخته پیش بینی کرده بود شاید کل دقایقی که در مورد مسائل فرعی ازدواج- مانند جهیزیه و مهریه و وضعیت درآمد و خانه و… صحبت شد به پنج دقیقه هم نکشید در این موارد هر دو خانواده یک نظر را داشتند اصل قضیه اینکه دختر و پسر همدیگرو بخوان، بقیه مسائل حذف است، بعد هم که به پیشنهاد بزرگترها قرار شد من و فهیمه حرفهایمان را بزنیم در حالی که در حیات کوچک اما مشجر و زیبای خانه آنها قدم میزدیم فهیمه پس از اینکه بارها دچار لکنت زبان شد و ده بار رنگ صورتش سرخ وسفید و کبود و زرد شد بالاخره همه حرفهایش را خیلی کوتاه زد:
ببین آقا یوسف من هم در این یک سال به اندازه کافی در مورد شما شناخت پیدا کردهام و برای همین تنها چیزی که میخواهم در موردش صحبت کنم اینکه شما چون چند سال در خارج از کشور بودید امکان داره کمی دچار تغییر فرهنگ شده باشید اما من یک دختر مسلمان با تمام اعتقادات و پایبند به همه اصول مذهب هستم… من نه از شما پول میخواهم و نه ثروت، تنها چیزی که میخواهم اینکه شما هم ایمانتان را قوی کنین!
به این ترتیب دیگر حرفی برای گفتن باقی نماند. همان شب به ابتکار مادر که پیشاپیش همه چیز را درست شده میدید دو حلقه معمولی تهیه شده بود که من و فهیمه به دست هم کردیم و قرارها به این صورت شد که شب جمعه آخر ماه بله برون داشته باشیم و به امید خدا در روز نیمه شعبان جشن عروسی. روزهای باقی مانده تا شب بله برون؛ من و فهیمه ساعات زیادی را چه در منزل آنها و چه در شرکت در مورد زندگی فردایمان صحبت کردیم و من هر چه بیشتر او را میشناختم مطمئن تر میشدم که خوشبخت خواهم شد همه چیز به خوبی پیش میرفت تا آن روز که شبش قرار بود به مجلس بله برون برویم که این ماجرای حقوق و حرفهای فهیمه پیش آمد.
با آن حرفها، خصوصا جمله آخرش یخ کردم، وقتی دیدم او اینقدر مادی و پولپرست است که میخواهد همه چیز را برای چند صد هزار تومان زیر پا بگذارد به او گفتم که چند دقیقه منتظر بماند و سپس به مغازه کافیشاپ زیر شرکت که مرا میشناخت رفتم و تقریبا دو برابر حقوق او را قرض کردم و بعد حلقه مثلا نامزدی را نیز از انگشتم در آوردم و روی پولها گذاشتم و جلوی او انداختم و گفتم:
بیا این حقوقت به اضافه پولی که باید بابت تسویه حساب بهت بدم این هم حلقه نامزدی که دیگه لازم نباشه همدیگرو ببینیم، فهیمه عملا جا خورد کمی نگاهم کرد و بعد در حالی که پول و حلقه را بر میداشت تبسمی تلخ کرد و گفت:
با این حساب برنامه امشب چی میشه؟!
فقط پوزخندی تحویلش دادم و از شرکت بیرون زدم، در طول راه خواهرانم نیز که همیشه مدافع او بودن از رفتار او دلخور و متعجب بودند موقعی که به خانه رسیدم و دیدم پدر و مادرم دارن خود را برای مراسم آن شب آماده میکنند خندهای کردم و گفتم:
بیخودی زحمت نکشید همه چیز به هم خورد، این هم از عروس مومن و خداپرستی که آنقدر ازش تعریف میکردین. اینها را گفتم و تعریف کردن بقیه ماجرا را واگذار کردم به خواهرهایم هنگامی که حرف آنها تمام شد مادرم نیز عصبانی بود، پدر اما، چند دقیقهای در فکر فرو رفت وسپس انگار چیزی یادش آمده باشد رو به من کرد و خیلی جدی گفت:
بدون اینکه چیزی سوال کنی ماشین رو روشن کن و همراه من بیا… اخلاق پدر را میدانستم که وقتی نمیخواهد چیزی بگوید سوال کردن هم بیفایده است به همین خاطر درخواستش را انجام دادم و به اتفاق او سوار ماشین شده و راه افتادیم… در طول راه پدر فقط موقعی دهان باز میکرد که میخواست ادامه آدرس را بدهد، وقتی دقت کردم متوجه شدم که وارد یکی از فقیرنشینترین محلات تهران، یعنی محله مسگرآباد شدهایم. با تعجب وعصبانیت گفتم: پدر هنوز هم نمیخوای بهم بگی داریم کجا میریم؟
پدر سری تکان داد و گفت:
چرا، داریم میریم زن آیندهات رو ببینیم.
هنوز فرصت سوال کردن پیدا نکرده بودم که پدر ناگهان دستور توقف اتومبیل را داد و از من خواست که پیاده شوم و بعد هم داخل یکی از کوچههای تنگ را نشانم داد که در آن، مخروبههایی به جای خانه کنار هم قد کشیده بودند. پدر در میان همه آن به اصطلاح خانهها به سمت خانهای در انتهای کوچه میرفت و من گیج و منگ به دنبال او در حرکت بودم. تا اینکه در باز شد و من زن و مرد شکستهای را دیدم که در کنار دختری جوان به همراه چهار کودک حضور دارند. اندکی که دقیقتر شدم متوجه شدم که آن مرد کسی نیست جز آقا یدا… کارگر قدیمی پدرم که شنیده بودم مدتی پیش به علت انجام کارهای سنگین در طول سالها دچار دیسک کمر و خانهنشین شده بود و آن دختر…
آری! آن دختر کسی نبود جز فهیمه که در آن کوخها مشغول تقسیم برنج و روغن و سایر مواد غذایی به خانوادهای بود که شاید در همه این ماهها حتی یک وعده غذای گرم نخورده بودند. برای یک لحظه، نیمی از ماجرا برایم روشن شد، آری این اجناس با همان پولهایی خریداری شده بود که من از کافی شاپ زیر شرکت گرفته بودم.
بقیه ماجرا را نیز پدر برایم تعریف کرد: چند شب قبل بود که یک شب فهیمه که آمده بود خونه مون، صحبت آقا یدا… به میان آمد و من ماجرایش را تعریف کردم و اوازمن سوال کرد که آنها، در کدام محل و کجا زندگی میکنن. من هم که منظورش را نفهمیده بودم، آدرس اینجا رو بهش دادم؛ امشب که برام گفتی فهیمه با چه اصراری حقوقش رو گرفت یادم آمد که یک بار خودم بهش گفتم بهترین عبادت، شاد کردن دل مستمند است. این طوری شد که مطمئن شدم میتونم فهیمه رو اینجا ببینم و خدا رو صد هزار مرتبه شکر که خطا نکردم و… پدر همچنان میگفت و من هق هق میکردم و بعد سر در آغوش او گذاشتم و گریستم و گفتم:
پدر من واقعا لیاقت فهیمه رو ندارم.
پدر اما نظرش غیر از این بود چرا که همان شب من و خانواده طبق قرار قبلی به خانه آنها رفتیم (البته خیلی دیر شده بود ساعت یازده شب) و اگر چه خانواده آنها و خصوصا خود فهیمه متعجب شده و حتی همه چیز را تمام شده فکر میکردند ولی با روی باز ما را پذیرفتند. آن شب من هر طور بود موفق شدم که از فهیمه قول بگیرم که مرا ببخشد…
اما نه آن شب و نه اکنون که چند سال از آن شب و از عروسی ما میگذرد. به توصیه پدر من هرگز لب به گشودن آن راز باز نکردم.