اخبار, شرکت ارگان معماری

کاشی و سرامیک و پرسلان

کاشی و سرامیک و پرسلان

یک ساعت بیشتر به مراسم عقدمان نمانده بود و من و بهرام داخل اتاق انتظار آرایشگاه عروس نشسته بودیم و انتظار آمدن بابک (برادر شوهرم) را می‌کشیدیم. قرار بود ساعت 14 ماشین را بیاورد تا ما سر فرصت به مراسم عقد که ساعت 16 بود برسیم. اما حالا ساعت 15 بود و از او خبری نبود. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید که مبادا دیر شود. اما وقتی می‌دیدم بهرام اینطور با خیال راحت نشسته، کفرم بیشتر در می‌آمد. بالاخره گفتم:
– بهرام من و تو تازه به هم نرسیدیم که از این حرفم اینطور استنباط کنی که می‌خوام از همین الان بین تو و برادرت اختلاف بیندازم. چون من دو سال است که نامزد تو هستم و تمام خانواده‌ات رو مثل خانواده خودم دوست دارم و مخصوصا در مورد بابک، او را مثل برادر خودم می‌دونم، اما واقعیت اینه که تو زیاد از حد به برادرت «بابک» رو دادی. همین شده که بابک به خودش این اجازه رو می‌ده که در روز عروسی ما، ماشین تو را که ماشین عروس هم هست بگیره و معلوم نیست کجا رفته؟ ناسلامتی عروسی داداششه، آنقدر آدم بی‌‌‌مسئولیت!!
همانطور که انتظار داشتم بهرام ترش کرد، خون توی صورتش دوید و بعد کبود شد وآخر سر با رنجیدگی – و نه عصبانیت – گفت:
– گوش کن مینا، تو خودت بهتر از همه می‌دونی که من تو رو از جان خودم هم بیشتر دوست دارم. اینم رو هم می‌دونی و من هم می‌دونم که خانواده من، تو رونه فقط به عنوان عروس، که از دخترشان هم عزیزتر می‌دونند با همه اینها، برای این‌که در زندگی آینده‌مان دچار مشکل نشیم. همین الان قبل از خواندن خطبه عقد بهت می‌گم که من برادر کوچکم بابک رو از چشمان خودم هم بیشتر دوست دارم و اگر روزی برسه که تضمین یک سال بیشتر زندگی کردن بابک، بیست سال کسر عمر از من باشه، مطمئن باش که بدون کمترین تردید این کاررو می‌کنم. اینها رو گفتم تا یادت باشه که بعد از این، اگر بابک بدترین کارها رو هم مرتکب شد نه تنها من دلخور نمی‌شم بلکه تو هم نباید از من بخوای که باهاش برخورد کنم.
حرف بهرام آب پاکی بود که روی دستم ریخت قبلا هم این تعصبش را نسبت به بابک می‌دانستم، اما دلیلش را هرگز نفهمیدم ! این درست که بابک جوان 26 ساله بذله‌گو و شاد و سرزنده‌ای بود که همه فامیل به خاطر «خوش مجلس» بودن و خوش برخورد بودنش او را دوست داشتند اما همه این محاسن نیز چیزی نبود که بهرام و پنج خواهر و برادر بزرگش اینطور برای او سینه چاک کنند.
وقتی بهرام موضع خود را گفت و من پی بردم که دیگر بحث کردن بی فایده است، سکوت کردم و کوتاه آمدم. اما افکارم از بابک جدا نشد، او جوان خوبی بود، اتفاقا از همان زمانی که من نامزد بهرام شدم او به عنوان برادر کوچک‌تر بهرام خیلی – به اصطلاح – مرا تحویل گرفت و من هم دوستش داشتم. اما در همه این دو سال من چیزهایی در وجود او می‌دیدم که پنج خواهر و برادرش یا نمی‌دیدند و یا دوست نداشتند ببینند! آری بابک بچه خوبی بود اما من می‌دیدم که لذت‌های لحظه‌ای دنیا برای اوارزش فدا کردن همه چیز را دارد، من حس می‌کردم که رفقای بابک کسانی هستند که جز آموزش غلط چیز دیگری ندارند که یادش بدهند. من اینها را می‌دیدم و خانواده‌اش نمی‌دید. من می‌دیدم و بارها دیده بودم که بابک وقتی پول ندارد پنهانی و دور از چشم دیگران دست داخل جیب و کیف خانواده‌اش می‌کند و از والدین گرفته تا خواهر و برادرهایش پول برمی‌دارد. حتی یکی دوبار او را سر کیف خودم دیدم که اوایل آن را به حساب بچه بودنش گذاشتم و بعدها بابک با شوخی و لودگی قباحت عملش را از بین برد.
– هر چقدر به من فحش دادین حق داشتین… ببخشین.
این صدای بابک بود که در چارچوب سالن آرایشگاه ایستاد و با گفتن این حرف، دلخوری بهرام و خشم مرا کمرنگ کرد و از بین برد. آری، آن روز من و بهرام مثل بقیه اعضای خانواده او مانند ده‌ها بار و صدها بار قبل از آن بابک را بخشیدیم.
زندگی با بهرام مصداق همان آرزوهایی بود که دو سال تمام در موردش تردید داشتم، بهرام یکی از بهترین مردانی بود که می‌توانست همسرش را خوشبخت کند او نه حسود بود نه دهان بین، هم دست و دلباز بود هم مهربان، به همین خاطر در طول سه سالی که از ازدواج‌مان می‌گذشت حتی یک بار نیز من و او بر سر مسائل خودمان با یکدیگر بگو مگو نکردیم. تاکیدم بر «مسائل خودمان» از این جهت است که چند باری که اختلاف سلیقه‌مان بالا گرفت که تقریبا تمام دفعاتش بر سر بابک بود.
بابک روز به روز از ناحیه خانواده‌اش و خصوصا از ناحیه بهرام لوس‌تر می‌شد آنقدر پنج خواهر و برادر به او رو داده بودند که علنا در زندگی همه دخالت می‌کرد و حتی برای زن برادرها و شوهر خواهرهایش تصمیم‌گیری نیز می‌کرد! و من نیز علی‌رغم علاقه‌ای که به بابک داشتم و خود او و همه می‌دانستند که بابک مرا مانند خواهرش دوست دارد از این رویه شاکی بودم و لذا چند بار به بهرام تذکر دادم که:
این شیوه منجر به خراب کردن بابک خواهد شد.
اما نه بهرام و نه هیچ کس دیگر هرگز حرف‌های مرا جدی نگرفتند.
تا این‌که در این اواخر بابک دو پایش را کرد در یک کفش که:
من می‌خوام برم خارج درس بخوانم یا کار کنم.
عجیب بود تقریبا همه خواهر و برادرها و حتی پدر و مادر، به اتفاق با این درخواست فرزند کوچک خانواده مخالفت کردند و خیلی محکم گفتند نه… اوایل من هم مانند دو جاری دیگرم و دو داماد خانواده علت این مخالفت دسته جمعی را نفهیمدم تا این‌که یک روز بهرام دلیل مخالفت‌ها را برایم گفت:
– در فامیل ما سه نفر تا حالا رفتن به خارج که هر سه تاشون سرنوشت شومی داشتند نفر اول دایی‌ام بود که حدود سی سال قبل از راه زمینی راهی اروپا بود که در جاده تصادف کرد و کشته شد. دومین نفر «عمو حسن» بود برادر کوچک‌تر پدرم که برای کار رفت به ژاپن، اما یک سال پس از رفتنش در یک حادثه شوم که همچنان در پرده ابهام است- یک شب توی تختخوابش با چاقو کشته شد! و بالاخره؛ سومین نفر پسر عمه‌ام ‌هادی بود که رفت انگلستان و آنجا معتاد و تزریقی شد و یک روز هم توی همان دیار بر اثر استعمال زیاد «سنکپ» کرد و مرد. ما هم که سابقه این سه مسافر رو در ذهن داریم با رفتن بابک مخالف هستیم.
آری به این ترتیب بابک برای اولین بار در طول 29 سال زندگی‌اش از سوی خانواده «نه» شنید! و عجبا که چنان جنگ و آشوبی راه انداخت که تقریبا همه خواهر و برادرهایش و والدینش وقتی با من روبه‌رو می‌شدند در اوج ناراحتی می‌گفتند حق با تو بود مینا ما اشتباه کردیم!
آری آنها اشتباه کردند و تاوان اشتباه‌شان این بود که بابک وقتی دید آنها برای مسافرت پول در اختیارش نمی‌گذارند یک روز فرش‌های همه خانواده را از خانه دزدید که اگر پدرش سر نرسیده بود شاید فرش‌ها بلیط هواپیمایش می‌شد! یک بار دیگر دسته چک برادر بزرگ‌شان آقا غلام را که حسابدار یک شرکت بود از جیبش بلند کرد و یک چک را صادر کرد و به بانک رفت تا کل موجودی آن شرکت را بگیرد که اگر آقا غلام فقط چند ثانیه دیرتر به بانک تلفن زده بود شاید بابک به خارج رفته بود و غلام به زندان!
یک بار دیگر هم با حیله و تزویر می‌خواست طلاهای خواهرانش را از آنها بگیرد که این بار هم موفق نشد کم‌کم بابک داشت خشم همه را باعث می‌شد که آن اتفاق شوم رخ داد.
آن شب من و بهرام در خانه خواب بودیم که تلفن زنگ زد گوشی را من برداشتم یکی از خواهرهای بهرام پشت خط بود:
– مینا داداش رو بردار بیا اینجا بابک دوباره سر پول گرفتن توی خونه دعوا راه انداخته و حال اقا جون به هم خورده.
من و بهرام به سرعت لباس پوشیدیم و به خانه آنها رفتیم موقعی که رسیدیم خوشبختانه حال پدر بهرام بهتر شده بود و اورژانس رسیده بود اما همان جا و در حضور همگی بهرام رو به بابک کرد و گفت:
– از این لحظه به بعد تو فرزند این خانواده نیستی و دیگه حق نداری بیای توی این خونه!
بهرام این را گفت و همراه من از خانه بیرون آمد در بین راه برگشتن، آنقدر ناراحت بود و چنان اشک می‌ریخت که چند بار من از او خواستم اجازه بدهد من پشت فرمان بشینم اما او آنقدر یک دندگی کرد تا آنچه نباید رخ داد! یک لحظه چشمان بهرام عابری را که داشت از وسط خیابان رد می‌شد ندید و با ماشین از روی او گذشت وقتی مرد بیچاره را که 40 سال سن داشت و کمی هم دچار اختلال حواس بود به بیمارستان رساندیم تمام کرده بود. بهرام راهی زندان شد و من عازم بزرگ‌ترین بازی ناجوانمردانه عالم!
آن روز همه در منزل آقا غلام جمع بودیم – حتی بابک! – ساعت 11 صبح بود و خود آقا غلام شروع به صحبت کرد:
– همه‌تون می‌دونین واسه چی اینجا جمع شدیم. من همین یک ساعت قبل توی دادگاه بودم قاضی پرونده با مراجعه به مشکلات روانی آن خدا بیامرز، این ارفاق رو در حق بهرام کرد که اگه خانواده‌اش راضی بشن می‌تونین با رضایت گرفتن از آنها برادرتون رو از زندان آزاد کنید
منم بلافاصله سراغ همسر اون خدا بیامرز که زن خوب و خداشناسی بود رفتم، اون بیچاره حرفی نداشت و می‌گفت: من خودم می‌دونم که شوهرم حواس درست وحسابی نداشته و خودش هم مقصر بود. اما هر چی بود اون نان‌آور خونه ما بود.
خلاصه سرتان را درد نیاورم، بعد از کلی صحبت راضی شد که با دریافت دویست میلیون تومان رضایت بده حالا دیگه همه چیز دست من و شماست. خود بهرام بیچاره یه ماشین بیست میلیونی داره که نصفش قرض است و نصفش می‌مونه پس اگه می‌خواین برادرتون آزاد بشه باید خودمان آستین‌ها رو بالا بزنیم و بقیه رو جور کنیم.
فقط خدا می‌داند که من چقدر آن روز از درون ذوب شدم. وقتی می‌دیدم خواهر و برادرهای بهرام که همگی کارمند و از طبقه متوسط جامعه هستند، با آتش زدن به مال‌شان و گذشتن از پس‌اندازی که نتیجه سال‌ها گرسنگی بود، دارند برای شوهرم پول جمع می‌کنند فقط اشک می‌ریختم و از خدا طلب فرصت جبران می‌کردم!
چند روز بعد، پول جمع شد، همان موقع با زن آن خدا بیامرز تماس گرفتم و قرار شد که پول را بگیرد و رضایت را بنویسد… صبح روز بعد که آقا غلام آماده رفتن بود، بابک که او هم پولی را که برای خارج رفتن جمع کرده بود گذشته بود، با چهره‌ای غصه‌دار به برادر بزرگش گفت:
داداش اجازه بده من این کار رو بکنم یعنی من پول رو بدم به اون زن و رضایتنامه رو برای داداش بهرام ببرم. اینطوری شاید بهرام از گناه من بگذره!
حرف‌های بابک چنان دل سوزاننده بود که همه به گریه افتادند و غلام نیز قبول کرد و پول را به بابک داد و او از خانه خارج شد موقعی که بابک داشت از خانه بیرون می‌رفت، لحظه‌ای رو بر گرداند و نگاهی به چشمان من انداخت که ناگهان دلم به آشوب کشیده شد ترسی شفاف و موهوم وجودم را پر کرد. ترسی که جرات بازگو کردنش را نداشتم و ‌ای کاش جراتش را داشتم و فریاد می‌زدم نه… بابک، نه!
بابک آب شده بود و به زمین فرو رفته بود تا حوالی ظهر هنوز کسی نگرانی‌اش را بروز نمی‌داد بعد همه به دلشوره افتادند شب که شد خبری نشد و زن آن خدابیامرز هم گفت بابک سراغش نیامده و بهرام هم گفت خبری از بابک ندارد. آن وقت همه با تردید به یکدیگر نگاه کردند اما تا سه روز بعد هیچ کس جرات نداشت به غیر از نگاه، با زبانش از حقیقت تلخی که رخ داده بود حرف بزند.
سه روز بعد در غروب غم‌انگیز یک پاییز تلخ، زنگ تلفن به صدا در آمد. قبل از بقیه من گوشی را برداشتم بابک حتی اجازه نداد من حرف بزنم و فقط گفت:
زن داداش خودتی؟ سلام… می‌خواستم بگم اگه می‌خواین داداش بهرام رو از زندان آزاد کنین باید به فکر پول دیگه‌ای باشین چون من این پول رو به عنوان حق خودم برداشتم و رفتم الان هم جایی هستم که دست هیچ‌کدام از شما‌ها بهم نخواهد رسید به بقیه بگو زیاد دلخور نباشن. مگه خود بهرام نگفت من فرزند این خانواده نیستم؟ بسیار خب، پس آنها که خواهر و برادر بهرام هستن و فرزند این خانواده، برای‌شان کاری ندارد که دوباره پول فراهم کنند! دنبال من هم نگردید که بی‌‌‌فایده است… خداحافظ…
و بعد صدای سوت ممتد تلفن بود و بهت من!
نیم ساعتی گذشت تا توانستم ماجرا را شرح دهم. ابتدا همه حرف مرا دروغ گرفتند بعد گفتند که بابک می‌خواد شوخی کنه و بعدتر که باور کردند نه شوخی‌ای در کار نیست فقط بهت‌شان زد.
بهرام یک ماه بعد از زندان آزاد شد بهای آزادیش خیلی سنگین بود دو تا از برادرانش مجبور شدند خانه اجاره‌ای خود را پس بدهند و همراه ما برای ادامه زندگی به خانه کوچک و تنگ پدر بهرام برویم تا پول رهن این سه خانه، بخشی از دیه را فراهم کند. دو خواهر شوهر بهرام هم که تمام زندگی‌شان یک مغازه کوچک بود که شریک بودند، فروختند تا علاوه بر پول مورد نیاز نیاز بهرام، بقیه را خرج دوا و دکتر آقاجون بکنند که پس از این واقعه سکته کرد و راهی بیمارستان شد!
بهرام اما، از هنگامی که قضیه بابک را شنیده است بیست سال پیر شده است تمام موهای سرش سفید شده و از فرط شرمندگی نسبت به خواهرها و برادرانش، از خانه بیرون نمی‌رود. بابک هم گویی آب شده و به زمین فرو رفته است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *