کاشی و سرامیک و پرسلان

.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
یما جوان بیست و هشت ساله خوش برخورد و مودبی بود که در یکی از روزهای پایانی پاییزی به نزد من آمد. از چهره و کلامش مشخص بود که مشکل او بیشتر جنبه مشاوره دارد تا روان درمانی. من بعد از این سالها دیگر یاد گرفته بودم که مراجعهکنندهام را با همان نگاه اول آنالیز کنم و متوجه شوم که مشکل او در چه بخشی مستتر شده است. حدسم در مورد نیما درست بود. او آشفته و پریشان نبود، اما چنان غمی در درونش رخنه کرده بود که آن را به راحتی از کلام و نگاهش میشد حدس زد. او را دعوت به نشستن کردم و از او خواستم تا مشکلش را بگوید. از طرز کلام و رفتار نیما هویدا بود که پسری تحصیلکرده و با خانواده است. او سر حرف را اینگونه باز کرد که:
– راستش خانوم دکتر نمیدونم از کجا باید بگم… اصلا نمیدونم در مورد مشکلم واقعا باید نزد مشاور و روانشناس میاومدم یا نه… اما هر چی که هست بدجوری آشفته و داغون هستم. در دوراهی بدی قرار گرفتم و دیگه طاقت و تحمل این همه فشار رو ندارم.
بغض نیما درحال شکسته شدن بود و نمیخواستم تا مانع این کار بشوم. برای همین سکوت کردم و او نیز خیلی زود اشکهایش به بار نشست و به آرامی شروع به گریستن کرد.
اندکی بعد وقتی که آرام شد رو به وی کردم و گفتم:
– من اگر کمکی از دستم بربیاد براتون دریغ نمیکنم… تو مشخصه که پسر فهمیده و با خانواده و تحصیلکردهای هستی… برام مشکلت رو شرح بده تا ببینم چه کاری میشه کرد.
– من بیست و هشت سال دارم و مهندس برق هستم، اونم از یه دانشگاه معتبر با یه رتبه خوب. از بچگی سرم توی کار خودم بود و با عشق و علاقه درس میخوندم. پدر و مادر من هر دو فرهنگی و معلم دبیرستان بودند. من و خواهرم هردو در چنین بستری رشد کرده بودیم و هردو یاد گرفته بودیم که علم و ادب از نون شب واجبتره. از اون جایی که پدرم معلم ادبیات بود من و خواهرم نازنین از نه – ده سالگی علاقه شدیدی به کتاب خواندن پیدا کرده بودیم. خواهرم ده سال از من بزرگتر بود و زمانی که من تازه کلاس دوم راهنمایی بودم او لیسانس مامایی خود را گرفته بود و در دانشگاه با همسر فعلیاش که پزشکی خوانده بود آشنا شده بود و قرار و مدار ازدواج را گذاشته بودند.
مهرداد داماد ما مرد بسیار خوبی بود و بیشتر اقوامش هم در کانادا زندگی میکردند. مهرداد هم از همان ابتدا قصد مهاجرت داشت و این موضوع بین او و خواهرم نازنین مشخص شده بود که بعد از عروسی کارهای اقامتشان را انجام دهند و راهی کانادا شوند که این مهم هم درست دوسال بعد از عروسی آنها اتفاق افتاد و نازنین و مهرداد به کانادا رفتند.
این را بگویم که ما خانواده به شدت وابستهای بودیم و همه به یکدیگر عشق و علاقه زیادی داشتیم. پدر و مادر و خواهر من بهترین دوستان من در زندگیام بودند و این حس در مورد تک تک ما صدق میکرد.
با رفتن خواهرم اگرچه من، که تازه وارد دبیرستان شده بودم احساس تنهایی کردم، اما هنوز تمام زندگیام پدر و مادرم بودند و دلم به آنها خوش بود.
این وضعیت ادامه داشت و خواهرم با گذشت چند سال که حالا یک دوقلوی آتیش پاره هم داشت هر تابستان به اتفاق شوهر و بچههایش به ایران میآمد و چند هفتهای را اینجا بود.
شاید باور نکنید، اما تمام دلخوشی من این بود که زودتر تابستان از راه برسد و خواهر و بچههایش به ایران بیایند تا اندکی از بار دلتنگی من کم شود.
این وضعیت در حالی بود که در شرف دیپلم گرفتن بودم و نازنین و مهرداد نیز در انجا حسابی جا افتاده بودند و کارشان هم گرفته بود. برای همین مهرداد بارها به من گفته بود که اگر دوست داشته باشم از آنجایی که نمراتم بسیار عالی است میتواند کارهایم را ردیف کند تا به کانادا بروم.
شاید با خود بگویید من آدم احمقی هستم، شاید بگویید آدم دوراندیشی نیستم و هزار شاید دیگر… من اما واقعا تمایلی به رفتن نداشتم. حداقل در آن زمان دوست نداشتم و بر این باور بودم که لیسانسم را اینجا بگیرم و برای تحصیلات تکمیلی به آنجا بروم. برای همین چندان پیگیر پیشنهاد مهرداد نشدم و او هم که ظاهرا موضوع را فهمیده بود دیگر چیزی نگفت.
همان طور که گفتم در رشته برق در یکی از دانشگاههای بسیار معتبر قبول شدم و سرم به درس خواندن گرم شد. در این بین مادرم که خواهر و برادرهایش یعنی خالهها و داییهای من همگی در آمریکا بودند و قلبا بدش نمیآمد که به آنجا برود از روی سرگرمی فرم لاتاری را پر کرد و فرستاد. هرگز فراموش نمیکنم روزی که فرم را فرستاد و من و پدر با خنده گفتیم این همه آدم در دنیا این فرمها رو پر میکنند و فکر میکنی چقدر باید خوش شانس باشی که قرعه به نام تو بیفتد؟
خود مادر هم حتی یک درصد احتمال نمیداد که اسمش بیرون بیاید. اما او خوش شانس بود و با همان یکبار اقدام موفق شد که گرین کارت آمریکا را بگیرد.
شانس یا بدشانسی هرچه که اسمش را بگذارید، نام او و پدر درآمده بود و باید کارهایشان را هرچه سریعتر انجام میدادند تا بروند. این درست زمانی بود که من لیسانسم را گرفته بودم و پدر نیز چندسالی بود که بازنشسته شده بود، مادر اما هنوز چهار سالی تا بازنشستگی فاصله داشت. اما او چنان شوق رفتن داشت که از این همه سال خدمت چشمپوشی کرد و با باز خرید کردن خود نشان داد که تصمیمش جدی است. پدر نیز اگرچه قلبا چندان تمایلی به رفتن نداشت، اما دوست نداشت تا مانع مادر شود و برای همین همراه او شد. آنها که تصمیم داشتند تا به آمریکا بروند و بلافاصله کارهای مرانیز انجام دهند با فروش خانه و لوازم، منزلی کوچکتر گرفتند تا من در این مدتی که مجبور هستم اینجا باشم راحت باشم.
مادر با این تصور که باقی زندگی خود را در کنار خواهرها و برادرهایش سپری خواهد کرد روی ابرها سیر میکرد و بالاخره روز موعود فرا رسید و آنها راهی آمریکا شدند. با رفتن آنها بدجوری دچار خلا شدم. مایی که روزگاری چنان به هم وابسته بودیم که اگر یک شب همدیگر را نمیدیدیم خوابمان نمیبرد، حالا هرکدام در گوشهای از دنیا به سر میبردیم. نازنین در کانادا، پدر و مادرم در آمریکا و خودم نیز در ایران.
چند روز اول مرتب از آنجا خبر میرسید. پدر و مادرم دور برشان حسابی شلوغ بود و تلفنهایشان خوشحالم میکرد. اما کمکم به موازات رخوت و تنهایی و افسردگی به جانم افتاده بود زندگی آنها هم سخت شده بود. مادر میگفت آنجا همه مشغول کار هستند و کسی فرصت ندارد به دیگری سر بزند. پدرم با آن سن و سال دوباره مجبور شده است که به سرکار برود. مشخص بود که انها از وضعیت خود چندان راضی نیستند، اما از سوی دیگر هیچ کس هم جرات مطرح کردن بازگشت را نداشت. مادرم میگفت که نازنین وخانواده اش تصمیم گرفتهاند که به آمریکا مهاجرت کنند و از طرف دیگر مادرم به شدت دنبال ردیف کردن کارهای من برای رفتن است.
این وضعیت ادامه داشت و من در یک برزخ بیانتها برای پر شدن وقتم درحالی که با رتبه خوبی فارغالتحصیل شده بودم در شرکتی مشغول به کار شدم.
این ایام گذاشت، من اما روز به روز افسردهتر میشدم و تنهاییام بیشتر دامنم را میگرفت و برای همین عمو و عمههایم اصرار کردند که برای رهایی از این وضعیت زن بگیرم و تشکیل خانواده بدهم. من نیز خود بدم نمیآمد که ازدواج کنم و از این تنهایی خلاص شوم، چراکه برخلاف تصور همه ظاهرا شانس من با وجود مدرک تحصیلی خوب با نمرههایی بالا از یک دانشگاه معتبر برای رفتن مانند پدر و مادرم نبود و هرچه مادرم و خواهرم تلاش میکردند موفق به گرفتن ویزای من نمیشدند.
من نیز کمکم قید رفتن را زده بودم و در همین حین با ماندانا آشنا شدم. ماندانا را شوهر عمهام به من معرفی کرده بود. دختر یکی از دوستانش بود و بدین وسیله ما باهم آشنا شدیم. ماندانا دختری بسیار ساده و معمولی بود، او کارمند یک شرکت بود و خانوادهای متوسط داشت. اما شوق و شور او برای زندگی و ساختن یک خانواده موفق به قدری بود که مرا به وجد آورد و خیلی زود با هم ازدواج کردیم. او از من چیز زیادی نمیدانست. فقط همین را میدانست که خانواده من همگی خارج هستند و من نیز اینجا تنها زندگی میکنم.
باید اعتراف کنم که من هرگز عاشق و شیفته ماندانا نبودم، اما کنار او دوباره معنای خانواده را فهمیده بودم و از این موهبت لذت میبردم، برای همین دل به کار دادم و خیلی زود اتفاقی که مدتها دنبال آن بودم رخ داد و در یک اداره مهم با پستی بسیار بالا استخدام شدم.
زندگی ما روز به روز درحال پیشرفت بود و خوشبخت بودیم تا اینکه بالاخره زد و با مهاجرت من موافقت شد.
نمیدانید با شنیدن این خبر چقدر شوکه شدم. من تا مدتها دنبال این بودم که به نزد پدر و مادرم بروم، اما نمیشد. پس چرا باید حالا که همه چیز داشت خوب پیش میرفت این اتفاق باید میافتاد؟
چند روزی به این موضوع فکر کردم و سپس تصمیم خود را گرفتم و قید رفتن را زدم. اما ظاهرا ماندانا تفکری کاملا متضاد با من داشت. او دلش میخواست که هرطور شده به خارج برود و در انجا زندگی کند. او به من گوشزد میکرد نباید این موقعیت را نادیده بگیرم. من اما که تازه در پست تازهام جا افتاده بودم و به سرعت درحال پیشرفت بودم دلم نمیخواست که به خارج بروم. اما این موضوع نه برای من و نه برای ماندانا تمامی نداشت و زندگی ما را تبدیل به جهنم کرده بود، تا جایی که بالاخره من یک روز تمام مدارک مهاجرت را در خانه پاره کردم و آتش زدم و ماندانا نیز بحث طلاق را پیش کشید.
دعوای من و ماندانا به حدی رسیده بود که وی یک روز تمام وسایلش را جمع کرد و به خانه پدرش رفت. من نیز که حسابی عصبانی بودم دنبالش نرفتم تا اینکه احضاریه دادگاه مبنی بر تقاضای طلاق به دستم رسید و متوجه شدم که ماجرا جدی است و برای همین به نزد شما آمدم تا کمکم کنید. نمیدانم شاید ایراد از من است، اما من دوست دارم در کشور خودم باشم و در اینجا کار و تلاش کنم.
حرفهای نیما که تمام شد، اگرچه نیاز داشتم تا با ماندانا نیز حرف بزنم، اما در لحظه فهمیدم که با موضوع تفاوت دیدگاه سر و کار دارم و من به عنوان مشاور باید سعی خودم را بکنم تا این دو را از لحاظ تفکری به هم نزدیک کنم. برای همین چند جلسهای با نیما حرف زدم و سپس از وی خواستم تا از ماندانا هم بخواهد برای جلسه بعد به نزد من بیاید.
جلسه بعد ماندانا هم امده بود، پس از چند دقیقه صحبت با آنها از نیما خواستم که من و ماندانا را تنها بگذارد. ماندانا همان طور که نیما گفته بود دختری ساده و معمولی بود که مشخص بود او نیز دختر با خانوادهای هست. از ماندانا نیز خواستم تا دغدغه و نگاهش را برایم شرح بدهد و بگوید که چرا تا این حد اشتیاق رفتن را دارد.
این را بگویم که به زعم من مقوله مهاجرت و رفتن به خارج از کشور موضوعی است که اصلا به طور کلی نمیتوان درباره آن حکم صادر کرد و به شدت به نگاه و نیاز و خواستگاه و جایگاه فرد بستگی دارد. اینکه برای هر فردی یکسری چیزها در زندگی اهمیت دارد که آن موارد ممکن است در کشور خودش یافت شود و برای همین مهاجرت برای او اشتباه است و همین طور برعکس. ممکن است مهاجرت برای فردی که اینجا راننده تاکسی است و آنجا هم قرار است برود راننده تاکسی بشود خوب باشد، اما برای فردی که اینجا مثلا پزشک است و آنجا قرار است راننده تاکسی بشود کاری بس عبث و غلط باشد. برای همین نمیتوان حکم قطعی صادر کرد و ماندانا نیز از خواستهها و نیازهایش گفت و در اینجا بود که متوجه شدم متاسفانه نیما و ماندانا در مورد خواستهها و علایقشان در زندگی کمترین اشتراکات را دارند. میدانستم که دوام زندگی آنها تقریبا محال است، اما شروع کردم به نزدیک کردن آنها به هم، اما آنها که هنوز به معنای واقعی در زندگی مشترک خود به وابستگی نرسیده بودند و از طرف دیگر بچهای هم نداشتند خیلی سخت حاضر بودند که به هم نزدیک شوند. ماندانا هم مانند نیما نه از روی عشق که از روی یک رسم و عادت با نیما ازدواج کرده بود و برای همین حتی حربه عشق نیز در این میان راه به جایی نداشت. حتی چند جلسهای را با هر دوی آنها مشاوره گذاشتم، اما ظاهرا هیچ کدام نمیخواستند قبول کنند که گامی به سوی هم بردارند. نیما برایش ماندن در اینجا و پیشرفت در کارش را بر هر چیز دیگر ارجح میدانست و برای ماندانا نیز کار و موقعیت نیما کوچکترین اهمیتی نداشت. تا اینکه بالاخره در جلسه آخر مجبور شدم کار را تمام کنم و برای همین رو به هردو کردم و گفتم:
– ببینید چیزی که این میان وجود دارد این است که متاسفانه هیچ کدام از شما نمیخواهید گامی به سمت دیگری بردارید و در مورد هم فداکاری کنید. شاید حرفی را که امروز میخواهم بزنم کمی تند و تلخ باشد، اما این یک واقعیت است. برای اینکه این موضوع بین شما حل و تمام شود نیازمند این است که چه بروید و چه نروید باید این موضوع را در ذهن خود تمام کنید. اما ظاهرا هیچ کدام قادر به چنین کاری نیستید، من شک ندارم که اگر در همین مقطع و در همین وضعیت هم هرکدام از شما دونفر به نفع دیگری کوتاه بیاید بازهم دیر یا زود این مشکل دوباره سرباز خواهد زد و بحران ساز خواهد شد. شما دو نفر اگر این موضوع را در ذهن خود تمام نکنید اگر تصمیم به رفتن بگیرید در آنجا در برابر هر مشکلی این بحث پیش خواهد آمد که اگر نرفته بودید الان این چنین نمیشد و همین طور برعکس اگر اینجا بمانید در برابر هر بحرانی این دعوا شکل خواهد گرفت که اگر رفته بودیم چنین میشد و چنان.
با این وضع باید خودتان بخواهید که این بحران را برای همیشه تمام کنید و تا زمانی که خود نخواهید نه من که هیچ کس قادر نیست به شما کمکی بکند.
آن روز نیما و ماندانا از دفتر مشاوره من بیرون زدند و دیگر هم به نزد من نیامدند. دورادور در جریان بودم که بالاخره نیما با موضوع کنار آمده است و به خاطر حفظ زندگی خود و ماندانا قبول به رفتن کرده است. اما میدانستم که نیما این موضوع را در ذهن خود تمام نکرده است و برای همین همواره نگران حال آنها بودم.
من دیگر از آنها خبر نداشتم تا خبری هولناک به گوشم رسید. نمیدانم در آنجا بین آنها چه گذاشته بود و چه شده بود، اما ظاهرا در یکی از شبها میان آنها دعوای سختی در گرفته بود و نیما گلدانی را به سمت ماندانا پرتاب کرده بود که مستقیما به سر دختر بیچاره خورده بود و وی نیز درجا مرده بود…
ماجرای نیما و ماندانا اگرچه بسیار غم انگیز و ناراحتکننده بود، اما میتواند درس عبرتی باشد برای خیلی از افراد در زندگی که یاد بگیرند در زندگی اگر به بحران و مشکلی میرسند و مجبورند دست به تصمیم بزنند باید در تصمیم خود تمام جوانب را در نظر بگیرند و اگر راهی را انتخاب کردند دیگر باید آن را در ذهن خود تمام کنند و دیگر به آن فکر نکنند. باور کنید اگر نیما و ماندانا در همین جا از هم جدا میشدند، اگرچه مدتی را به تلخی سپری میکردند، اما بعد از مدتی هرکدام به زندگی عادی بازمیکشتند و سرنوشتشان به این تلخی و سیاهی نمیشد. سعی بکنیم در تصمیمات زندگی بیشتر فکر کنیم و با منطق قویتری تصمیم بگیریم که منجر به فاجعه نشویم.