کاشی و سرامیک و پرسلان

.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
آخرین بیمار را ویزیت کردم. خستگی گردنم را گرفتم و دست در کیفم کردم و گوشی موبایلم را در آوردم. نگاهی به صفحهاش انداختم و دیدم واااااای، کلی تماس بیپاسخ از خانه داشتم. تا خواستم به خانه زنگ بزنم تلفن اتاقم زنگ خورد، منشی بود گفت خانم دکتر؛ آیدا پشت خطه، وصل کنم؟ گفتم وصل کن. صدای دخترم را شنیدم که تند تند حرف میزد. مامان خانم کجایی / مگه قول نداده بودی زودتر بیای؟ حالا خوبه از شما قول گرفته بودم. پاک یادت رفته که اصلا بچه هم داری… با قول این که نیم ساعت دیگه خانه باشم گوشی را گذاشتم و با سرعت نور روپوشم را عوض کردم و به سمت پارکینگ راه افتادم. خیابان شلوغ بود و پر از عابر پیاده، در روزهایی که به پنجاه سالگی نزدیک میشدم حس و حالم متفاوت بود. پشت فرمان ماشین غرق در فکر بودم که با ضربهای شدید با ماشین جلویی برخورد کردم. شوک شده بودم و ترسیده بودم. راننده ماشین جلویی پیاده شد و با عصبانیت به سمت من راه افتاد. فریاد زد حواستون کجاست خانم؟ گواهینامه داری؟ به خودم آمدم و گفتم بله که دارم حادثه است پیش میاد.
دیدم مرد جوان به چهره من خیره شده. تعجب کردم و پرسیدم چیکار کنیم؟ با پلیس تماس بگیریم؟ گفت بیمهنامه ماشین را بدهید و شنبه هماهنگ میشویم برای پرداخت خسارت. از میان مدارکم بیمهنامه را پیدا کردم و به دستش دادم. از شوک این اتفاق هنوزم گیج و مبهوت بودم که جوان نگاهی به بیمهنامه انداخت و چهرهاش از هم شکفته شد و با خوشحالی گفت نه باور نمیکنم. یک لحظه حدس زدم شما باشید. حالتان چه طور است؟ چشمانم از تعجب گرد شده بود. گفتم ببخشید شما؟ گفت ای بابا خانم معلم من رو یادتون نمیاد؟ من هستم حجت رسولی. شاگردتان در روستا سال دوم ابتدایی شاگردتان بودم البته از دوم تا پنجم. خودتان کمکم کردید بروم تیزهوشان. جیغ کوتاهی زدم و گفتم وای حجت جان تویی؟ باور نمیکنم ماشاءا… مرد بزرگی شدی. گفت خانم معلم شما که از روستا رفتید صفا هم رفت، چه دورانی بود یادش به خیر. با خوشحالی شماره تماسش را گرفتم و شماره مطب را دادم و قول داد یک روز با همسرش به مطب بیاید. به خانه که رسیدم از سکوتش متوجه شدم هر دو دخترم خوابیدهاند. از کودکی مجبورشان کردم تا همیشه راس ساعت نه خواب باشند و خوشبختانه این عادت ثانویه هر دوشان شده بود. همسرم با لبخندی به استقبالم آمد و گفت دکتر یکمی به ما رحم کن. شبیه پیتزا شدیم. یک چایی بریزم؟ در حال عوض کردن لباسم گفتم بریز. خسته و کوفته روی کاناپه ولو شدم که دیدم همسرم با دوتا چای و یک کیک کج و کوله به سمتم آمد.
تازه فهمیدم اصرار دخترم برای زود آمدن خانه من چی بوده. طفلکی پوششی نامرتب از شکلات صبحانه و اسمارتیز روی کیک گذاشته و تزیینش کرده بود. یک برش برداشتم و در دهانم گذاشتم، طعم عشق میداد. به همسرم گفتم محمود بگو امروز چه اتفاقی افتاد؟ با کنجکاوی پرسید مگر اتفاقی غیر از دانشگاه و تدریس و بیمار و مطب و کلینیک هم برای تو میافتد؟ گفتم لوس نشو محمود. امروز تصادف کردم. چای در یک دستش و کیک هم در چند سانتی دهانش ایستاد و گفت مژگان بازم تصادف کردی؟ مگه نگفتم مراقب باش. حالا خودت چیزی نشدی خانم دکتر؟ گفتم نه بابا فقط چراغ جلوی ماشین شکسته. آهی کشید و گفت فدای سرت و کیک را در دهانش گذاشت. گفتم کسی که با او تصادف کردم آشنا از آب درآمد. البته او من را شناخت. شاگردم بود وقتی که در روستا معلم بودم و شروع کردم به صحبت کردن در مورد دوران معلمیام.
شب موقع خواب زندگیم مثل یک فیلم از جلوی چشمانم میگذشت. من فرزند چهارم از یک خانواده هفت نفره بودم. ما پنج خواهر بودیم که گویا به امید تولد پسری به دنیا آمده بودیم و ظاهرا قسمت نبود که پدر و مادرم پسری داشته باشند. از وقتی چشم باز کردم خودم را در فقیرترین حالت ممکن دیدم. پدرم زیاد اهل کار نبود و مادرم که خودش گذشته تلخ و سختی داشت با قناعت فراوان و بافتن قالی ما پنج دختر را بزرگ میکرد. طوری که مجبور شده بودند خواهر بزرگترم را به دلیل فقر مجبور به ازدواج کنند.
من کوچک بودم که خواهر بزرگم علیرغم داشتن یک فرزند و فشار خانواده برای ماندن و ساختن از همسرش جدا شد و برگشت و مجددا ازدواج کرد. همسر دومش اجازه دیدار با فرزند اولش را نمیداد و او بسیار از این قضیه در عذاب بود و حال و روزش باعث شد مادرم از ازدواج اجباری باقی سایر دخترها جلوگیری کند. فقر عذاب آور بود. مادرم مدام پای دار قالی مینشست و فرش میبافت تا بتواند اموراتمان را بگذراند. پدرم هم با اینکه جوان بود تن به کار نمیداد و اوقاتش گوشه قهوهخانه میگذشت. روزها میگذشت و ما با هر سختی که بود بزرگ میشدیم. خواهر دوم هم بعد از رسیدن به سن شانزده سالگی ازدواج کرد که البته همسرش مرد بدی نبود. خواهر بعدی با گرفتن دیپلم به عنوان بهیار به استخدام بهداری در آمد و عازم روستا شد. کار کردن او توانست کمی از فقر مطلق ما کاسته کند و این جرقهای شد برای این که به فکر کار کردن بیفتم. دیپلم را که گرفتم توانستم به عنوان معلم کاری پیدا کنم و عازم روستا شوم. روزها باید سوار مینیبوس میشدم و سه ساعت در راه بودم تا برسم و صبح خیلی زود از خانه میزدم بیرون و در تاریک و روشن هوا عازم روستا میشدم. شور وشوق عجیبی داشتم و از این که درآمدی دارم و کمک خرج خانوادهام شدم در پوست خود نمیگنجیدم. هر روز با شور و شوق سختیها را به جان میخریدم تا به روستا برسم. تعداد شاگردانم زیاد نبود. حجت را درست به خاطر دارم او بسیار با استعداد و باهوش بود. کلاس دوم بود که بعد از مدتی غیبت میکرد. خانهاش را پیدا کردم و علت غیبت را از مادرش پرسیدم. گفت پدرش اجازه نمیدهد به مدرسه بیاید و هر روز با خودش او را به سر زمین کشاورزی میبرد و از طرفی پول کافی برای تهیه دفتر و کتاب نداریم.
آن روز آن قدر منتظر شدم تا پدرحجت و خودش به خانه برگشتند. با پدرش صحبت کردم و از استعداد حجت گفتم و این که این بچه چه استعدادی دارد و چگونه میتواند پلههای ترقی را طی کند. برایشان گفتم که این بچه شاید الان سختی بکشد ولی میتواند با رفتن به دانشگاه ناجی همه خانواده باشد و من خودم کمک میکنم که حجت در امتحان مدرسه تیزهوشان قبول شود تا تحصیلش برایشان هزینهای نداشته باشد. نهایتا پدرش قبول کرد که او به مدرسه برگردد. از آن روز خودم هم در گیر این فکر شدم که چرا ادامه تحصیل ندهم. چند سال زحمت و یک عمر استراحت ارزشش را دارد. تصمیم گرفتم در روستا بمانم و رفت و آمد نکنم و به جای رفت و آمد کردن وقتم را برای درس خواندن بگذارم. رشتهام تجربی بود و کتابهایم را به روستا آوردم و شروع کردم به درس خواندن. از درس خواندنم گزارش پیشرفت کار مینوشتم تا وسط راه سرد نشوم. میخواستم به هر قیمتی که شده پزشکی بخوانم. سه سال نتوانستم قبول شوم و دقیقا همان سالی که حجت در امتحان مدرسه تیزهوشان پذیرفته شد من نیز با رتبهای سه رقمی توانستم پزشکی یک شهر کوچک در نزدیکی شهرمان قبول شوم. قبولی من در کنکور هم همه را خوشحال کرد و هم ناراحت. با توجه به این که خواهرم که بهیار بود ازدواج کرده بود و خودش هم وضع خوبی نداشت بیشتر تکیه خانه روی من بود. حالا با مشغول شدن من به تحصیل باز نانآوری نداشتیم. با همه این مشکلها در دانشگاه ثبتنام کردم. تمام پسانداز اندکم را برای مادرم گذاشتم و با یک ساک لباس مندرس و چند ظرف کهنه راهی دانشگاه و خوابگاه شدم. آن زمان دانشجوهای دانشگاههای دولتی میتوانستند کمک هزینه بگیرند و این برای من کورسوی امیدی بود. با توجه به فقری که از گذشته گریبانم را گرفته بود میتوانستم با آن پول اندک سر کنم. با این حال همه استرسم برای خانوادهام بود.
ناچارا مادرم بافتن قالی را از سر گرفت و پدرم که به خواهر کوچکم که آخرین فرزندش بود علاقهای شدید داشت گاهی برای کفاشی میرفت. اموراتمان با سختی تمام میگذشت اما به امید آینده با سختیها میجنگیدم. اعتماد به نفس من بالا رفت. قبولی من در دانشگاه و این که همه میدانستند چند سال دیگر دکتر میشوم باعث شده بود خواهرانم انگیزه پیدا کنند. خواهر دیگرم که بهیار بود علیرغم تمام سختیها در کنکور شرکت کرد و توانست در رشته مامایی قبول شود. او هم سختی فراوان داشت و هم درس میخواند و هم کار میکرد و بچه کوچک داشت. سال پنجم که انترن شدم درآمد خیلی کمی از طرف بیمارستان به ما پرداخت میشد و من بیوقفه همهاش را به مادرم میدادم و در همین سال خواهر کوچکم و دختر خالهام که شرایطش مثل ما بود، هم در دانشگاه خودم در همین رشته پذیرفته شد. خانوادهام غرق در شادی شدند و همه میدانستند که روزهای خوشبختی نزدیک است. برای جشن فارغالتحصیلیام، مانتو و روسری سبز رنگ زیبایی برای مادرم خریدم و کت و شلوار قهوهای که پدرم ارزویش را داشت. روز فارغالتحصیلیام شاید بهترین روز زندگیام بود. پدر مادرم سالخورده اما غرق در شادی و غرور بودند. با خوشحالی پدر و مادرم را به همکلاسیهایم معرفی کردم و دستان پینه بسته پدر و مادرم را بوسیدم. بعد از فارغالتحصیلی به سرعت طرحم آغاز شد و بعد از پایان طرحم در بیمارستانی مشغول به کار شدم و عصرها هم به مطب میرفتم. دیگر روزهای سختی تمام شده بود. همکلاسیهایم برای امتحان تخصص آماده میشدند اما من همه فکر و ذکرم کار بود. درآمد خوبی داشتم و توانستم سر و سامانی به وضعیتمان بدهم.
خانه سیمانی کوچکمان را تعمیر کردیم. از هر راهی برای خوشحالی مادرو پدرم بر میآمدم. وسایل خانه نو خریدن و ترتیب دادن سفر به مشهد و سوپرایز اصلیام مکه بود. مادرم با چشمانی پر از اشک شوق راهی مکه شد و دست از دعا کردنم بر نمیداشت. خواهرم کوچکم با آرامشی نسبی تحصیل میکرد. به فکر تاسیس کلینیکی افتادم و با یکی از دوستانم شریک شدم. با تاسیس کلینیک برکتی به کارم افتاد. کمکم وضع بهتر و بهتر میشد و مادرم جدا از سفرهای زیارتی دستهای النگو به دستش، چادر به سر به بازار میرفت و خرید میکرد. خواهر بزرگترم هم از رشته مامایی فارغالتحصیل شد و در زایشگاه شهرمان استخدام شد. او هم توانست سامانی به وضعیت زندگیش بدهد. دیگر در کار غرق شده بودم و زمزمه ازدواج کردن من هم بر سر زبانها افتاده بود. از سنم هم گذشته بود خواستگاران زیادی داشتم که همه را یکی پس از دیگری رد میکردم بدون فکر کردن. اما مدتی بود که مدیر بانکی که در آن حساب داشتم از من خواستگاری کرده بود. قاطعانه جواب منفی دادم اما او دست بردار نبود. یک روز به کلینیک آمده بود تا نظرم را جویا شود که به او گفتم آقای حاتمی، خواهش میکنم دست از سر من بردارید. شرط میبندم که اگر دکتر نبودم صد سال به دنبال ازدواج با من نمیافتادید. خندهای جانانه سر داد و گفت خانم دکتر مژگان، من شما را تحسین میکنم. نه به خاطر دکتر بودن به خاطر راهی که آمدهاید. من هم دقیقا مثل شما روی پای خودم ایستادهام و از صفر شروع کردم دوست دارم شریک زندگیام مثل خودم پر تلاش و سختکوش باشد. تازه فهمیدم چه قدر در مورد من تحقیق کرده است و سیر تا پیاز زندگیام را میداند.
کمکم مهرش به دلم نشست و علی رغم سنگهایی که سر راهش گذاشتم مثل مهریه بالا و سه دانگ خانه و عروسی مجلل و هزار بهانه، ما ازدواج کردیم. بعد از ازدواج با تشویق محمود امتحان تخصص دادم و قبول شدم و با وجو این که فرزندم کوچک بود دوره تخصص را هم گذراندم و در تحصیل یک قدم جلوتر گذاشتم. با جدیت از خانوادهام حمایت میکردم و این موضوع از روز اول برای همسرم روشن بود و او نه تنها هیچ مخالفتی نمیکرد بلکه بسیار مرا میستود. بعد از فارغالتحصیلی توانستم در دانشگاه تدریس کنم و عشقم به معلمی را دوباره زنده کنم و دختر دومم هم به دنیا آمد و خوشبختی ما تکمیل شد. سالها گذشت و من غرق در کار شده بودم و دخترم کوچکم به صدا آمده بود که تو چرا همیشه من رو تنها میگذاری. آخرین حربهاش پختن انواع کیکهای کج و کوله بود تا دلم را به دست بیاورد و بیشتر در خانه بمانم. چند روز بعد از تصادف من، حجت با همسرش به مطب آمد. هر چه قدر به دنبال نشانی از آن کودک نحیف میگشتم چیزی پیدا نمیکردم. دسته گل بسیار زیبایی آورده بود و روی میزم گذاشت. بوی گل در فضای مطب پیچیده بود و من غرق در غرور بودم. برایم گفت که تا کنکور به مدرسه تیزهوشان رفته و المپیادی شده و بعد از اتمام دوره مهندسی در یکی از بهترین دانشگاههای تهران، بورسیه گرفته و به خارج از کشور رفته و حالا با اتمام تحصیلاتش برگشته تا به کشورش خدمت کند. نتوانستم خودم را نگه دارم و خجالت را کنار گذاشتم و زدم زیر گریه… از پدر و مادرش پرسیدم و گفت که پدرش متاسفانه فوت کرده اما مادرش زنده است. بعد از گفتگوی مفصلی که داشتیم آدرس خانهاش را گرفتم و به خانه دعوتشان کردم تا با همسرم آشنا شوند. بعد از رفتن حجت در فکر فرو رفتم که چه طور یک همت و یک تصمیم سر نوشت همه مارا عوض میکند. روزهای سخت گذشت و روزهای آرامش رسید در چشم بر هم زدنی…