کاشی و سرامیک و پرسلان

.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
«میخوام یه اعترافی بهت بکنم… تو خیلی پسر خوب و مهربون و جذابی هستی… خوش به حال اون دختری که کنار تو زندگی آیندهاش رو بسازه»
مریم که این پیغام را حوالی ساعت یازده شب روی تلگرامم داد دچار حس عجیبی شدم… به وضوح صدای تپش قلب خود را میشنیدم و دچار هیجان شده بودم… این یعنی اینکه او به من علاقهمند است و همین باعث شد تا پس از مدتها اعتماد به نفس از دست رفتهام به من بازگردد… اعتماد به نفسی که تقریبا بعد از سال اول نامزدیام با سحر هر روز در حال از بین رفتن بود و احساس میکردم که به هیچ دردی نمیخورم.
من در یک خانواده بسیار معمولی به دنیا آمدم و پدر و مادرم هردو بازنشسته دولتی بودند که با پول بازنشستگی و خون جگر من و خواهرم را به دانشگاه فرستاده بودند و بعدتر هم با پول همین بازنشستگی و البته کارکردن پدرم در آژانس خرج زندگی و کرایه خانه را میپرداختند.
من فارغالتحصیل رشته دامپزشکی بودم… از آن دست فارغالتحصیلانی که مانند خیلیهای دیگر بیکار بودم و به هر دری که زده بودم نتوانسته بودم برای خودم شغل آبرومند و مرتبط با رشتهام پیدا کنم… هرکجا که میرفتم یا پول میخواست و یا پارتی؟
بعد از مدتی پیگیری به این نتیجه رسیدم که استخدام و کارکردن در ادارات دولتی تقریبا محال است و بدون داشتن پارتی به هیچ شکلی نمیتوانم به استخدام چنین جاهایی در بیایم.
برای زدن کلینیک دامپزشکی هم نیازمند پول و سرمایه بودم که من حداقل به شخصه آن را نداشتم و پدر و مادرم بعد از سی سال جان کندن به زور با دوتا حقوق میتوانستند با کلی صرفهجویی از پس خرج کرایه خانه و مخارج زندگی بربیایند و در نتیجه از این موضوع هم ناامید شده بودم و برای فرار از بیکاری در مغازه کامپیوتری یکی از دوستانم کار میکردم.
جایی که در آن با سحر آشنا شدم… سحر یکی از مشتریهای مغازه بود و زیاد به انجا میآمد… دختری که من در همان چند دفعه اول شیفته او شدم… شیفته سادگی و بیآلایشی او و همین علاقه باعث شد تا بیشتر سر صحبت را با او باز کنم و با وی برای صحبت کردن در بیرون قرار بگذارم.
البته سحر در همان جلسه اول خیلی صریح به من اعلام کرد که من از آن دست دخترهایی نیستم که اهل دوست شدن باشم و اصلا از این نوع روابط گریزان هستم و این قرار را هم به احترام شخصیت من قبول کرده که یک وقت بیادبی نکرده باشد.
از نوع برخورد مودبانه سحر خیلی خوشم امد و بیش از پیش به این اطمینان رسیدم که او همان کسی است که من همیشه به دنبال او بودم و دلم میخواست تا شریک زندگیام شود… برای همین به وی اطمینان دادم که هدف من هم چیزی فراتر از یک رابطه دوستی معمولی است.
برخورد سحر بعد از شنیدن این حرف من به کلی عوض شد و قبول کرد که چند باری یکدیگر را ملاقات کنیم تا بیشتر با روحیات هم آشنا شویم… سحر بمب انرژی و انگیزه بود… برعکس من که بعد از پیدا نکردن کار مناسب حسابی مایوس و سرخورده بودم، او پر از انگیزه بود و همیشه میگفت که در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد و هیچ چیز در این دنیا همیشگی نیست و بالاخره روزهای خوب هم خواهد امد و آدم با تلاش و پشتکار میتواند به خواستههایش برسد.
باید بگویم که عشق به سحر و حرفهای او، نور امید زیادی را در دل من روشن کرده بود… بعد از مدتها دوباره به زندگی امیدوار شده بود و در دلم انگیزه ایجاد شده بود… سحر نگاه مرا به زندگی متحول کرده بود و همین باعث شد تا دیگر بدون او نتوانم حتی یک لحظه هم دوام بیاورم.
سحر بسیار دختر خوشبین و مثبت اندیشی بود… او میگفت که مطئن است که من میتوانم موفق شوم و به تمام خواستههایم برسم.
برای همین مدام از چیزهای خوب میگفت و من هم حسابی به زندگی امیدوار شده بودم… تا جایی که تصمیم گرفتم به خواستگاری سحر بروم.
من و سحر با هم به این نتیجه رسیده بودیم که بعد از خواستگاری و در جریان قرار گرفتن دوخانواده برای مدتی باهم نامزد شویم و من با همراهی او در این مدت با جدیت به دنبال یک کار خوب و مناسب بگردم و بعد از درست شدن شرایط زندگی مشترکمان را آغاز کنیم.
هرگز روزی را که خبر این موضوع را با خانوادهام در میان گذاشتم را فراموش نمیکنم… بیچاره پدر و مادر پیر من از یکسو تنها آرزویشان دیدن من و خواهرم در لباس دامادی و عروسی بود و از سوی دیگر هراس داشتند که حداقل من با نداشتن شغل مناسب و پول چگونه بخواهم اداره یک زندگی را به دست بگیرم و آن را شروع کنم.
روزی هم که این خبر را به آنها دادم به وضوح این تردید و مکث را میان ترس و شادی در نگاه و چهره آنها دیدم… بندگان خدا از یک سو از خوشحالی میخواستند فریاد بزنند و از سوی دیگر ترس داشتند که من چگونه و با چه پشتوانهای بخواهم یک زندگی مستقل را تشکیل بدهم.
به آنها حق میدادم… اما سحر چنان در وجود من شوق و انگیزه ایجاد کرده بود که برای آنها شرح دادم که ما قرار است برای مدتی نامزد شویم و بعدتر هم با پیدا کردن یک شغل مناسب به سر خانه و زندگی خودمان برویم.
پدر و مادرم، اگرچه همچنان تردید داشتند، اما در نهایت به خداوند توکل و قبول کردند و در نتیجه قرار و مدار روز خواستگاری گذاشته شد.
خانواده و پدر و مادر سحر بسیار انسانهای خوب و فرهیخته و مهربانی بودند و به خوبی شرایط امروز من و امثال مرا درک میکردند و از قبل هم توسط سحر در جریان وضعیت من بودند… برای همین قبول کردند که برای مدتی من و سحر با هم نامزد شویم و بعد هم با پیدا کردن کار خوب و تثبیت شرایط زندگی مشترکمان را آغاز کنیم.
* * *
بدین شکل نامزدی من و سحر در بین دوخانواده رسما اعلام گردید و رفت و امد ما رسمی شد.
در آن روزها در اوج خوشحالی و خوشبختی بودم… بعد از مدتها در من ایجاد انگیزه شده بود و از آن رخوت خارج شده بودم… به آینده به شدت امیدوار بودم و آماده بودم تا شروع کنم به دنبال یک کار مناسب بگردم.
اما زهی خیال باطل… تا شش ماه همچنان روحیهام را حفظ کرده بودم… اما هرچه بیشتر تلاش میکردم، بیشتر ناامید میشدم… روزی نبود که در اماکن مختلف و روزنامهها و بنگاههای شغلیابی به دنبال یک کار مناسب نباشم… اما یا کاری نبود و یا اگر هم بود حقوق آنها به قدری کم بود که تمام آن خرج هزینه رفت و آمدم هم نمیشد، واقعا به خودم میگفتم پس مسئولین با چه رویی میگویند ازدواج کنید.
کمکم داشت دوباره یاس و ناامیدی به من برمیگشت، اما سحر همچنان امیدوار بود و میگفت که حتما هم قرار نیست که شغلی مرتبط صددرصد با رشته من باشد… در چنان مخمصهای قرار گرفته بودم که در نهایت این را هم پذیرفتم و شروع کردم به جستجوی کار در رشتههای گوناگون…
اما بازهم موفق نبودم… من نه تخصص و فن و حرفهای به جز دامپزشکی بلد بودم و نه آشنا و دوستی داشتم که بخواهم از طریق او به جایی وصل بشوم و نه سرمایهای برای راهاندازی یک تجارت شخصی…
تمام اقوام و فامیل مارا یک مشت بازنشسته تشکیل میدادند که آنها هم خودشان مشکلات خود را داشتند و برای همین کاری از دست کسی برنمیآمد
از زور فشار فکری و برای فرار از فکر و خیالهایی که داشت مانند خوره روح و جانم را میخورد و از بین میبرد ماشین پدرم را گرفته بودم و در آژانس کار میکردم.
بدین شکل ماهها از پس هم عبور میکردند و سالها را شکل میدادند.
* * *
دو سال از نامزدی من و سحر گذشته بود و من رسما هیچ کاری نمیتوانستم انجام بدهم… دیگر کم کم صدای سحر هم بلند شده بود… سحری که منبع انگیزه و امید بود و میگفت که همه چیز درست میشود، حالا او هم معترض بود که بالاخره در این شرایط وضعیت ازدواج ما چه خواهد شد و… در این بین خانواده سحر هم که تا آن موقع نجابت به خرج داده بودند و سکوت پیشه کرده بودند هم به آرامی شروع به اعتراض کردند. خب حق داشتند بندههای خدا…
در بد مخمصهای گرفتار شده بودم… دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم غلط کردم… از ته دل از تعهدی که داده بودم پشیمان بودم… از سوی دیگر از لحاظ اخلاقی و انسانی نمیتوانستم بعد از این همه مدت زیر همه چیز بزنم و بگویم که همه چیز بهم بخورد.
میدانستم که با این کار آبروی سحر در بین خانواده و دوستانش خواهد رفت و برای او بسیار بد خواهد بود… اما هیچ دورنمایی هم از آینده نداشتم و همین باعث شده بود که کارم به قرص اعصاب بکشد و شبها با زور کلی قرص به خواب بروم.
بدین شکل باز هم سپری شد و میزان اختلافات من و سحر به اوج خود رسیده بود… وضع به گونهای بود که میخواستم به سیم آخر بزنم و سحر را عقد کنم و دستش را بگیرم و به خانه خودمان بیاورم… اما وقتی فکر چنین کاری را آن هم بعد از دو سال و نیم نامزدی میکردم از خودم بدم میآمد… تمام اعتماد به نفسم از بین رفته و تمام شده بود و روز به روز حالم بدتر میشد.
در این بین پسرخالهام که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و تقریبا صمیمیترین دوست من بود و در جریان تمام زندگی و احوالات من بود به من پیشنهاد داد که بهتر است کمی از این شرایط فاصله بگیرم و به مغزم استراحت بدهم و برای همین مرا با خود به چند مهمانی و پارتی بود.
البته نه آن دست مهمانیهایی که همه تا خرخره مواد میکشند و مشروب میخورند و هرکاری میکنند… نه! اما هرچه که بود وضعیت آن مهمانی حداقل چند پله مناسبتر از آن تصویر بود.
* * *
در یکی از این مهمانیها بود که با مریم آشنا شدم… دختری قد بلند که بعد از مدتی متوجه شدم از یک خانواده بسیار سنتی و پولدار است و پدرش هم از بازاریهای قدیمی و بسیار پرنفوذ و پولدار است.
مریم اما اگرچه به هیچ وجه هیچ شباهت و سنخیتی چه از لحاظ پوشش و چه از لحاظ تفکر با پدر و خانوادهاش نداشت… اما دختر بسیار آرام و خوبی بود.
دختری که از همان نگاه و دیدار اول به سمت من جذب شد و شروع کردیم به حرف زدن…
اندکی که گذشت بین ما صمیمیت بسیار زیادی شکل گرفت… خصوصا که میدیدم او تحت هیچ شرایطی سمت پسرها نمیرود و تمام دوستان او دخترها هستند و همین باعث شد تا بفهمم او اگرچه برخلاف خانوادهاش دختری امروزی است… اما سر سفره خانوادهاش بزرگ شده و به همین دلیل من هم جذب او شدم و شروع کردم به درد و دل کردن با او…
بگذارید این اعتراف را بکنم که من در تمام طول این مدت مریم را به چشم خواهرم نگاه میکردم و کوچکترین میل و کششی به او نداشتم و تمام فکر و ذکرم سحر و آینده مجهولم بود و از شما چه پنهان از اینکه بیشتر به مریم نزدیک شده بودم و با او درد و دل میکردم برای این بود که با من صمیمی شود و سفارش مرا به پدرش بکند و برای من کاری جور کند تا من بتوانم با سحر ازدواج کنم و سر خانه زندگی خودم بروم.
* * *
مریم اما ظاهرا نگاه دیگری داشت… البته من تا قبل از آن پیغام چیزی متوجه نشده بودم… یعنی اصلا بهش توجه نمیکردم که بخواهم به چیزی مشکوک شوم… ولی بعد از آن پیغام، وقتی در ذهنم شروع کردم به تصویر کشیدن گذشته دیدم که آری… مریم همیشه به من نزدیک میشد و دنیای محبت را میکرد و همیشه به من امیدواری میداد و بیراه نیست اگر بگویم به من علاقهمند شده است… آن شب با هزار فکر و خیال، بدون آنکه لحظهای چشم بر هم بگذارم و بخوابم شب را به صبح رساندم.
حوالی ساعت یازده صبح بود که مریم بهم زنگ زد
– خوندی پیغامم رو؟
– آره
– خوبه… پس چرا چیزی نگفتی؟
– خب… راستش
– نمیخواد چیزی بگی… برای نهار بیا به این رستورانی که آدرسش رو برات میفرستم… ساعت یک اونجا منتظرت هستم!!
درست راس ساعت یک بود که وارد آن رستوران شیک و گرانقیمت شدم… نگاهی به اطراف انداختم و مریم را پیدا کردم… مریم خیلی صریح و بدون هیچ خجالت و حاشیهای یکراست سر اصل مطلب رفت و گفت که از من خوشش میآید و میخواهد با من ازدواج کند و در ادامه هم بهم گفت که نگران هیچ چیزی هم از لحاظ مالی نباشم… او در ادامه گفت که اگر من موافق این ازدواج بودم، بلافاصله بعد از ازدواج به آلمان خواهیم رفت و آنجا زندگی خواهیم کرد و گفت پسر شانس به تو رو آورده، نمیخواهی بگیریش؟
مریم راست میگفت… او در آلمان به دنیا آمده بود و شناسنامه آلمانی داشت… از مریم خواستم تا به من اجازه بدهد که کمی فکر کنم… از رستوران که بیرون آمدم درست مانند آدمهای مسخ شده بودم.
با دو تن از دوستان نزدیکم که در این بین صحبت میکردم آنها محکم میگفتند که دیوانهام اگر ازدواج با مریم را رد کنم و همه آرزوی داشتن چنین زن پولداری را دارند و تازه او خودش عاشق من شده و به من پیشنهاد ازدواج داده است.
آری… عقل و طمع حکم میکرد که نامزدیام را با سحر بهم بزنم و با مریم ازدواج کنم و تا آخر عمر برای خودم زندگی راحتی تشکیل بدهم… اما از سوی دیگر احساس و انسانیت میگفت که من اگرچه نه روی کاغذ، اما شرافتا به سحر متعهد هستم و باید پای تعهدم بمانم.
یک هفته تمام شب و روز و روز شب فکر کردم تا بالاخره تصمیم نهایی خود را گرفتم… نه! اشتباه نکنید… سرنوشت زندگی من و داستانی که میخوانید واقعی است و از دل داستانها و اسطورهها بیرون نمیآید… در اینجا خبری از فرهاد کوه کن و مجنون نیست… اینجا من هم مانند بقیه راهی را انتخاب کردم که برایم بهتر بود… یعنی عبور از احساس و قبول ازدواج با مریم
روزی که بالاخره نامزدیام را با سحر بهم زدم تقریبا سیاهترین روز زندگیام بود… دشنام و نفرینی نبود که نشنوم… گریه و زاری و اشک و داد و نفرین و حتی تهدید… که البته هم حق با بقیه بود و من تنها سکوت کردم.
خانوادهام وقتی خبر ازدواجم با مریم را شنیدند نمیدانستند چه بگویند… از یک سو خوشحال بودند که پسرشان با دختری پولدار میخواهد ازدواج کند که تازه خود آن دختر عاشق پسرشان شده است و از سوی دیگر رفتارم را با سحر و خانوادهاش غیراخلاقی میدانستند و حالا باز هم در میان دوراهی تردید بودند.
ازدواج من و مریم بسیار سادهتر از آن شکلی که فکرش را میکردم شکل گرفت… تمام کارها توسط پادوهای پدر مریم صورت گرفت و هر آنچه که میخواستیم در چشم برهم زدنی انجام میشد… کم کم به این نتیجه رسیده بودم که خدا مریم را از آسمان برای من فرستاده است.
عروسی ما در یکی از هتلهای بسیار شیک و لوکس گرفته شد… مراسمی آنچنانی که قرار بود فردای همان روز هم به اتفاق مریم راهی آلمان شویم… این تصمیم یا بهتر بگویم شرط مریم بود که ایران نمانیم… من هم اتفاقا چندان مخالف این تصمیم نبودم و برای همین مخالفتی نکردم.
مراسم با شکوه هرچه تمامتر به پایان رسید و ما قرار بود که بعد از مراسم هم در بهترین اتاق همان هتل که شهر هم زیر پایمان بود شب را به صبح برسانیم… اما وقتی که وارد اتاق شدیم و مریم بدون کوچکترین احساسی در شب اول زندگیمان بالش را برداشت و روی کاناپه رفت تا بخوابد دچار شک شدم.
– این چه کاریه مریم؟ اتفاقی افتاده عزیزم؟ از دست من دلخور هستی؟ من کار بدی کردم؟
– نه اصلا… تو خیلی هم خوبی آرش… فردا بهت توضیح میدم… فقط خواهش میکنم این چند ساعت رو تا پروازمون ازم چیزی نپرس و به روی کسی هم چیزی نیار…
نمیتوانید تصور کنید که این چند ساعت چه بر من گذشت… هزارجور فکر و خیال از ذهنم عبور کرد تا بالاخره زمانی که داخل هواپیما بودیم و از مرز ایران خارج شدیم مریم لب به سخن گشود:
– ببین آرش من باید یه اعترافی بهت بکنم… البته بعد از این اعتراف تو حق داری که هر فکری که دلت میخواد راجع به من بکنی… میتونی به من فحش بدی… میتونی هم داد بزنی و میتونی هم منو درک کنی و تا آخر این معامله باهام باشی… مطمئن باش من بهت نارو نمیزنم
از شنیدن کلمه معامله خشکم زد و گفتم:
– معامله؟
– آره معامله… ببین آرش واقعیت اینه که من اصلا دختر نیستم… من پسرم… اینو از همون ابتدای نوجوونی فهمیده بودم و بعدتر که بزرگتر شدم فهمیدم که دچار شوخی طبیعت شدم… من یه روح مردونه هستم که در جسم زنونه گرفتار شدم… اینو تمام دکترها و پزشک قانونی هم تایید کرد… منتهی خانواده سنتی و بازاری من و چه به این حرفها… میدونستم که بریدن سر من کوچکترین مجازات من خواهد بود اگر چنین چیزی بگم… برای همین تصمیم گرفتم با یکی ازدواج کنم و بیام آلمان… ببین آرش، ما آلمان که رسیدیم… من برات اقامت اونجا رو میگیرم… برات یه آپارتمان هم میخرم و تا موقعی که راه و چاه زندگی توی آلمان دستت بیاد هم کنارت هستم… بعدش طلاق میگیریم و هرکدوم میریم سمت خودمون… من میرم عمل میکنم… تو هم دلت خواست آپارتمانت رو بفروش و برگرد ایران… نخواستن همین جا بمون و زندگی کن… ولی یادت باشه خانواده من کوچکترین چیزی نباید از این موضوع و طلاق من بفهمن… تا اینکه کمکم مارو فراموش کنن و فکر کنن غربت دخترشون رو بیمعرفت کرده…
با پایان حرفهای مریم گویی از یک خواب طولانی بیدار شده بودم… حالا منظورش را از تک تک رفتارهایش و نزدیک شدنهایش به من را از روز اول تا ازدواجمان درک میکردم و میفهمیدم.
مریم دروغ نگفت… هم برایم اقامت دائمی آلمان را گرفت و هم یک آپارتمان خرید و بعد هم طلاق رسمی از هم گرفتیم که البته در طول آن مدت هم ما اصلا با هم زندگی نمیکردیم.
امروز درست شش سال است که در آلمان به تنهایی زندگی میکنم و مریم که حالا نامش مایکل شده عمل تغییر جنسیت انجام داده و زندگی خود را دارد.
نمیخواهم بگویم زندگی بدی دارم… نه! از خیلی از جهات نسبت به گذشته جلو افتادهام، اما هنوز عذاب وجدان سحر را در این معامله دارم و دوست دارم تا به ایران برگردم و از او حلالیت بگیرم… اما میترسم… برای همین حتی دیگر جرات آشنا شدن با هیچ زن دیگری را ندارم و از عاشقی میترسم!!!