اخبار, شرکت ارگان معماری

کاشی و سرامیک و پرسلان

کاشی و سرامیک و پرسلان

یکی از مواردی که همواره بعضی از زوج و خصوصا زوج‌های جوان با آن دست به گریبان هستند این است که تصور می‌کنند بعد از ازدواج هم باید از همان الگو و ریتم دوران مجردی خود تبعیت بکنند که این عملی است بسیار اشتباه که گاها منجر به نتیجه‌ای نامطلوب و طلاق می‌گردد.
در این شماره قصد دارم تا ماجرای بهار و آرمین را که آنها هم دچار چنین مشکلی بودند را تعریف کنم. زوجی که در طول زندگی مشترکشان تلاش نکردند تا دیدگاه سوم را بوجود بیاورند و هرکدام می‌خواستند با قوانین خودشان زندگی زناشویی خود را بسازند و در این بین هم هیچ توجهی به خواسته‌های یکدیگر نداشتند.
بهار دختری سی ساله بود که در یکی از روزهای سرد زمستان به دفتر من آمد… و داستان زندگی‌اش را این‌گونه شرح داد:
بیست ساله بودم که در مهمانی خداحافظی دخترخاله‌ام که عازم خارج بود با آرمین آشنا شدم. آرمین از اقوام دور شوهر خاله‌ام بود و سه سالی از من بزرگ‌تر بود. او در آن زمان سرباز بود و تازه از دانشگاه در رشته مترجمی زبان روسی فارغ‌التحصیل شده بود. جوانی بود از یک خانواده کاملا متوسط، تقریبا شبیه خود ما… پدر و مادر من هردو بازنشسته یک اداره دولتی بودند و خانواده آرمین هم کارمند بودند.
آشنایی ما با هم خیلی زود منجر به شکل‌گیری یک رابطه عاشقانه گردید که باعث شد به یکدیگر علاقه‌مند بشویم و برای آینده‌مان نقشه بکشیم. آینده‌ای که در آن خود را زیر یک سقف تصور می‌کردیم و برایش زندگی رویایی را ترسیم می‌کردیم. با گذشت یک سال از آشنایی ما کم‌کم خانواده‌های‌مان متوجه رابطه ما شدند و همین باعث شد تا آرمین از من بخواهد که رابطه‌مان را رسمی کند.
اگرچه من به عنوان یک دختر از این حرف و برخورد به شدت خوشحال شدم و آرمین را تحسین کردم، اما در دل نگران بودم که ما قرار است با چه چیزی زندگی‌مان را بسازیم؟ آرمین هیچ پس انداز و شغل مشخصی نداشت… . صرف داشتن یکی دو شاگرد خصوصی زبان روسی!! نمی‌شد تا من به این فکر کنم که روزی‌مان به هرحال تامین خواهد شد و برای همین از دغدغه‌ام گفتم که آرمین مرا به روزهای خوب نوید داد و قول داد که به سرعت شغلی مناسب پیدا خواهد کرد.
همین گفته او کمی مرا آرام کرد و باعث شد تا مقدمه خواستگاری را نزد خانواده‌ام بریزم.
مراسم خواستگاری خیلی زود برگزار و هر دو خانواده با هم آشنا شدند و از آنجایی که طبقه و شاکله هر دو خانواده به هم نزدیک بود آنها خیلی زود با هم گرم شدند.
اما مشکل اصلی همان چیزی بود که خود نیز به آن فکر می‌کردم. پدر من چندان با این وصلت موافق نبود، چرا که می‌گفت آرمین هیچ بنیه و پشتوانه مالی و شغل مناسبی ندارد و نمی‌تواند یک زندگی مشترک را بچرخاند.
من با این‌که سعی می‌کردم پدر را متقاعد کنم که تن به این وصلت بدهد، اما خود نیز واقعا نمی‌دانستم که قرار است زندگی ما به چه شکلی برگزار شود. به هر حال هر چه که بود در نهایت با اصرارهای من، پدر موافقت خود را با این ازدواج اعلام و من و آرمین نامزد شدیم.
با آغاز دوران نامزدی‌مان، آرمین با جدیت شروع کرد به جستجو برای پیدا کردن شغل و کاری مناسب. اما هر چه او بیشتر می‌گشت کمتر موفق می‌شد و در نهایت با پیشنهاد دایی‌اش که مردی پولدار بود و نمایشگاه ماشین داشت قرار شد تا در نمایشگاه دایی‌اش مشغول به کار شود.
باید اعتراف کنم که اگرچندان از این شغل خوشم نمی‌آمد، اما حداقل می‌شد روی پول و درآمد آن تا حدی حساب کرد و برای همین با مشغول شدن آرمین مراسم عروسی به شکلی ساده و آبرومند برگزار شد و ما زندگی مشترک‌مان را آغاز کردیم.
آرمین خانه‌ای چهل متری در محله‌ای تقریبا پایین شهر اجاره کرده بود و من نیز شروع کردم دنبال کار گشتن تا کمی از بار زندگی را بر دوش بگیرم. آرمین هرروز صبح بلند می‌شد و از این سمت شهر می‌کوبید و به بالای شهر می‌رفت و در نمایشگاه دایی‌اش مشغول به کار می‌شد و آخر شب خسته و کوفته به خانه باز می‌گشت.
اگرچه درآمد آرمین چندان بالا نبود و میزانش به این بستگی داشت که او در طول ماه چند اتومبیل می‌فروشد و چقدر پورسانت می‌گیرد، اما حداقل کفاف اجاره خانه و خورد و خوراک کم و بیش تامین می‌شد.
آرمین روابط عمومی فوق‌العاده بالایی داشت و همین باعث شده بود تا در کارش حسابی پیشرفت کند، چند سالی بدین ترتیب گذشت و او یکی پس از دیگری پله‌های ترقی را طی می‌کرد. وضع مالی ما تقریبا رو به پیشرفت بود و توانستیم خانه‌ای بزرگ‌تر در محله‌ای بهتر اجاره کنیم تا این‌که آرمین به اتفاق شخص دیگری تصمیم گرفتند تا شرکتی تاسیس کنند که در آن توسط واسطه‌ای ماشین‌های دست دوم اما شیک از اروپا، دبی و ترکیه وارد ایران کنند.
تاسیس این شرکت درب‌های پیشرفت بزرگی را به روی آرمین باز کرد، نمی خواهم بگویم وضع مالی ما از این رو به این رو شد و تبدیل به یک زوج میلیاردر شدیم. اما حداقلش این بود که حالا درآمدمان به قدری بود که حسرت خرید چیزی را نداشته باشیم و این دقیقا همان سرآغاز اختلاف من و آرمین بود.
آرمین پس از پولدار شدن نسبی سعی می‌کرد تا حسرت‌های زندگی‌اش را پوشش بدهد و به همین جهت نه فکر پس‌انداز کردن بود و نه خرید خانه.
او در طول ماه چیزی حدود ده پانزده میلیون تومان خرج خرید لباس می‌کرد و یا ساعت آنچنانی می‌خرید و به استخر و سونا می‌رفت و به بهترین آرایشگاه‌ها برای اصلاح و ماساژ می‌رفت. این رفتار آرمین به شکلی بود که باعث می‌شد ما در انتهای ماه حتی یک ریال هم پس‌انداز نداشته باشیم و هر چی درآمد داشتیم را خرج می‌کرد.
آرمین از من هم می‌خواست تا دقیقا مثل او باشم، به آرایشگاه بروم، طلا بخرم، جواهر بخرم، با دوستانم به سفر بروم و خلاصه از زندگی تا جای ممکن لذت ببرم.
به من حق بدهید که اگر زن بی فکر و خودخواهی بودم و به فکر زندگی و آینده‌ام نبودم من نیز مانند آرمین فقط به لذت و خوشگذرانی لحظه‌ای فکر می‌کردم. اما برخورد و تفکر من چنین نبود. من به دنبال آینده بودم. چیزی که آرمین به آن حتی فکر هم نمی‌کرد و همین باعث دعواهای عمیق ما می‌شد.
من معتقد بودم که باید به جای دادن دویست میلون پول برای رهن یک خانه بزرگ در یک محله عیان نشین، با همین پول یک خانه کوچک حتی در کرج بخریم تا صاحب خانه باشیم، یا به جای خرید لباس‌های آنچنانی و گران این پول را پس‌انداز کنیم تا به نیازهای ضروری‌تر زندگی برسیم.
اما آرمین مرا متهم به عقب‌ماندگی می‌کرد، او می‌گفت که چرا به خودم نمی‌رسم؟ چرا موهایم را هر روز یک رنگ و مدل نمی‌کنم؟ چرا کرم‌های گرون قیمت به صورتم نمی‌زنم؟
او معتقد بود که با این جایگاهی که برای خود دست و پا کرده، نمی‌تواند در یک خانه پنجاه متری در کرج زندگی کند و ساده برود و بیاید.
اما آخرش که چی؟ ما از لحاظ داشته‌های‌مان هیچ فرقی با روز اول زندگی نداشتیم و با این همه پیشرفت مالی نه خانه‌ای از خود داشتیم و نه پس‌اندازی برای روز مبادا…
این وضعیت و اختلاف نظر زندگی ما را که از بیرون دل می‌برد تبدیل به جهنمی غیرقابل تحمل کرده بود و شبی نبود تا با هم دعوا نکنیم. کم‌کم این دعواها منجر به سردی و بی تفاوتی گردید و یک سال آخر تقریبا هیچ حرفی با هم نمی‌زدیم تا این‌که یک روز آرمین پیشنهاد طلاق را مطرح کرد و گفت که دیگر نمی‌تواند این زندگی سرد را تحمل کند.
شنیدن این حرف از زبان آرمین؛ برایم غیرقابل باور بود، اما من نیز به اندازه خودم آنقدر مغرور بودم که حرفی نزدم و از سر لجبازی پذیرفتم که جدا بشویم و کارهای دادگاه به جریان افتاد، هرچند که در دلم هیچ تمایلی به این اتفاق نداشتم.
دادگاه به ما گفت که باید چندماه صبر کنیم و در این مدت اگر باز هم به نتیجه نرسیدیم، آن وقت ازهم جدا شویم. در طول این مدت یکی از دوستانم به من پیشنهاد داد که نزد روان‌شناس و مشاور بیایم و برای همین اینجا آمدم تا شاید بتوانم راهی برای درست کردن زندگی‌ام پیدا کنم.
*         *         *
حرف‌های بهار که تمام شد، رسما شروع کردم که درمان این دختر، در گام اول نیاز بود تا خود بهار را با رسم و تکنیک زندگی مشترک آشنا کنم و برای همین برایش در طی چند جلسه شرح دادم که زندگی مشترک یک جاده دو طرفه است که باید بر اساس منطق و احترام باشد. بر روی کاغذ بی‌‌‌شک حق با بهار است و هر عقل سلیمی می‌گوید که انسان باید به فکر آینده و روزهای بحرانی‌اش باشد. اما این‌که چگونه این شیوه پیاده شود موضوعی است که نیاز به مهارت دارد تا تبدیل به لجبازی نشود.
برای بهار توضیح دادم که شیوه بیان یک تفکر و ایده عاقلانه مهم‌تر از خود آن ایده است و این همان مشکل بهار است و ما هرگز نباید با تفکر و منطق خودمان با طرف مقابل روبه‌رو شویم و این در یک زندگی مشترک یعنی سم مهلک و کشنده…
برای بهار شرح دادم که ایراد و مشکل اصلی زندگی آنها شکل گرفتن یک لجبازی کودکانه است که اکنون ریشه دوانده و در ابتدا باید ریشه این علف هرز را خشکاند.
مدتی طول کشید تا بهار به مهارت لازم دست پیدا کند و بپذیرد که نحوه برخوردش با آرمین صحیح نبوده است، حتی اگر حرفش درست باشد. پس از این مرحله حالا نیاز بود که با آرمین روبرو شوم و از همین جهت از بهار خواستم تا از آرمین بخواهد که به نزد من بیاید.
خوشبختانه آرمین بدون هیچ مقاومتی این موضوع را پذیرفت و به نزد من آمد و در همان جلسه اول به وی گفتم که همین رفتار و تلاش هردوی شما برای دست یافتن به یک راه حل حکایت از این دارد که آنها هنوز به زندگی مشترک خود علاقه‌مند هستند. برای آرمین شرح دادم که بهار به هر قیمتی دوست دارد تا زندگی‌اش را حفظ کند و اگر چیزی می‌گوید از سر دلسوزی است. اما حداقل نحوه و بیان او مشکل دارد.
آرمین پسر بسیار فهمیده و منطقی بود و خیلی زود از من خواست تا به آنها کمک کنم که زندگی مشترک‌شان به طلاق منجر نشود.
در چند جلسه‌ای که با آرمین حرف زدم در کمال بهت به این نتیجه رسیدم که اختلاف آرمین و بهار کمتر از بیست درصد است و بقیه همه نشات گرفته از عدم آگاهی آنها به تکنیک و مهارت زندگی مشترک است که منجر به یک لجبازی شده است که هر طرف می‌خواهد حرف و عقیده خود را به کرسی بنشاند. آنها از من خواستند که داور زندگی‌شان باشم…
برای همین بهار و آرمین تصمیم گرفتند تا در مسیر جلسات مشاوره به حل مشکلات بپردازند و هرکجا که به اختلاف خوردند من نیز به آنها کمک کنم.
کاری که اگرچه سخت بود، اما بالاخره به سرانجام رسید. آنها باید یاد می‌گرفتند که در این بین باید به عقاید هم احترام بگذارند و در مسیری قدم بردارند که تفکر هردو دیدگاه لحاظ شود. شاید آرمین دوست داشت که در لحظه زندگی کند و بهار به فکر آینده‌نگری بود، اما در چنین شرایطی باید قانونی وضع می‌شد که نه فقط همه چیز برای آینده ترسیم شود و نه در لحظه صرف زندگی کرد. آنها باید کاری می‌کردند تا هم در حد معقول از زندگی روزمره لذت ببرند و هم به فکر ترسیم آینده‌ای مطمئن باشند و این امکان‌پذیر نبود جز با دیالوگ و گفتگو…
این دقیقا همان چیزی بود که من دنبال آن بودم و می‌خواستم تا این باب در زندگی آرمین و بهار باز شود که خوشبختانه این اتفاق صورت گرفت. خوشبختانه هم بهار و هم آرمین آنقدر به هم علاقه‌مند بودند که برای رسیدن به این مهم سعی کنند و در نهایت موفق شدند تا مشکل خود را حل کنند و به نتیجه‌ای برسند که هم نیازها و دغدغه‌های بهار تامین بشود و هم نیازها و خواسته‌های آرمین و در عین حال هر دو نیز ناراضی نباشند.
اکنون چند سالی هست که این زوج روزهای بحرانی را پشت سر گذاشته اند و به زندگی مشترک خود ادامه می‌دهند. آنها دیگر یاد گرفته‌اند که در موارد بحرانی که اختلاف نظر دارند با یکدیگر بحث و گفتگو کنند تا به نتیجه‌ای مشخص برسند، نه این‌که مسیر لجبازی را پیش بگیرند. این همان چیزی است که می‌تواند زندگی خیلی از زوج‌ها را نجات دهد و به زندگی باز گرداند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *