کاشی و سرامیک و پرسلان

.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
چند ساعتی بود که لای پنجره را باز گذاشته بودم و بوی نم باران را استشمام میکردم. نفس عمیق میکشیدم. از وقتی به این شهر جدید مهاجرت کرده بودم، مرتب باران میبارید و من هم مرتب به آن دوران دانشگاه پرتاب میشدم. در شهرستان کوچکی متولد شدم. در خانوادهای بسیار معمولی چشم به جهان گشودم. پدرم مغازه کوچکی داشت و مادرم خانهدار بود و هر دو آرام و بیحاشیه و من هم تنها فرزندشان بودم. پولدار نبودیم اما دستمان به دهنمان میرسید و از این بابت مشکلی نداشتیم. دوران کودکی شاد و خوبی داشتم و مانند اکثر بچههای شهرمان به مدرسه دولتی رفتم. درسم خوب بود و خانوادهام از وضعیت تحصیلیام رضایت داشتند. همه چیز خوب بود و من هم شیطنت میکردم اما با رسیدن به سن بلوغ بچه حرف گوش کنی شدم.
وارد شدن من به دبیرستان مصادف شد با قبول شدن چند تا از بچههای فامیل در رشتههای پزشکی و مهندسی. به طور عجیبی انتظارات از من بالا رفت. پدر و مادرم در سال دوم دبیرستان مرا مجبور کردند که علیرغم علاقهام رشته تجربی را انتخاب کنم. سال سوم دبیرستان بودم که یکی از دخترهای فامیل که در رشته پزشکی قبول شده بود با یک جراح نامزد کرد و اصرار مادرم برای دکتر شدن من از همیشه بیشتر شده بود. من را از تمامی تفریحات محروم کردند و حتی تابستان باید مدام در خانه میماندم. مرتب کتابهای کمک درسی خریداری میشد و معلمهای مختلف به خانه رفت و آمد میکردند. با نزدیک شدن به کنکور، ترس و وحشت من هم بیشتر میشد. خودم را باخته بودم و وجودم پر از استرس بود. اگر قبول نمیشدم چه؟ جواب پدر و مادرم که دیگر در ج
مع خانوادهها من را خانم دکتر صدا میزدند چه میشد؟ با نزدیک شدن به تاریخ کنکور وحشت سر تا سر وجودم را گرفته بود. یک هفته به کنکور مانده بود که طی دعوای مفصلی با مادرم گفتم که کنکور نمیدهم. آن روز مادرم خیلی گریه کرد و من را فرزندی قدرنشناس، خودخواه و تنبل خواند که اصلا به فکر آینده خودم نیستم. بالاخره روز کنکور فرا رسید و در امتحان شرکت کردم. در شرایطی که سعی کردم نهایت تلاشم را بکنم نتوانستم خیلی موفق باشم و مطمئن بودم که صددرصد رتبه خوبی نمیآوردم… آن تابستان بدترین تابستان زندگیم بود.
با توجه به اینکه به مادرم گفته بودم که رتبه خوبی نمیآورم مادرم از فردای کنکور بساط درس خواندن را به راه انداخته بود. تصمیم گرفتم که امسال بهتر درس بخوانم و با قبول شدن در رشته پزشکی این کابوس را تمام کنم. رتبهها که اعلام شد، سرزنش مادرم و پدرم شدت گرفت. اغلب خودم را در اتاق حبس میکردم تا با آنها روبهرو نشوم. با جدیت به درس خواندن ادامه دادم که شاید این گره را باز کنم. یکسال به سرعت برق و باد گذشت و زمان کنکور دوم من فرا رسید. نمیدانستم میتوانم پزشکی قبول شوم یا نه؟ تا زمان اعلام نتایج زمان به سختی میگذشت. نهایتا توانستم در رشته پزشکی در یکی از شهرستانهای دور افتاده و در دانشگاه آزاد قبول شوم. پدر و مادرم روی ابرها بودند و سر از پا نمیشناختند. هزینههای دانشگاه برایشان مهم نبود. بعد از اعلام نتایج مرتب مهمانی میدادند و مارا مهمان میکردند. نزدیک ثبتنام دانشگاه بود که زمزمه خواستگاری پسر یکی از اقوام به گوش ما رسید. مادرم که رویای ازدواج من با یک پزشک را در سر داشت مخصوصا حالا که قرار بود خودم پزشک شوم از ابتدا مخالفت شدیدی کرد. خانواده بهنام اما دست بردار نبودند و خودش هم مرتب سر راهم قرار میگرفت. نهایتا به دلیل جوانی من هم شروع به اصرار برای این وصلت کردم. به عبارتی عاشق شده بودم و اعتماد به نفسی که از قبولی در دانشگاه گرفته بودم به من جرات مخالفت با پدر و مادرم را داده بود. مادرم به هیچ وجه زیر بار نمیرفت و من هم حسابی لج کردم و نهایتا با این تهدید که اگر موافقت نکنند در دانشگاه ثبت نام نمیکنم، آنها رسما به خواستگاری آمدند و قرار شد که نشان کرده او باشم تا چند سال از درسم بگذرد و بعد مراسم عقد و عروسی یکجا برگزار شود. مراسم کوچکی به عنوان بله برون انجام شد و من؛ شاد و خوشحال و عاشق درسم را شروع کردم. ترم اول همه چیز فوقالعاده بود. از ترم دوم بهنام بنای ناسازگاری با درسم را گذاشت. اطرافیانش به او توصیه کرده بودند از درس خواندنم جلوگیری کند تا مبادا از او سرتر بشوم. بهنام پسر خوب و مهربانی بود و بسیار به من علاقه داشت. اما به خاطر کمی سنش بسیار تحت تاثیر حرف اطرافیانش قرار میگرفت.
سال اول دانشگاهم تمام شده بود که او تصمیم داشت سریعا مراسم ازدواج را برگزار کند. من مخالف بودم و با توجه به رفتارهای اخیرش تصمیم داشتم دوران نامزدی را طولانیتر کنم، اما آن تابستان، رفتار بهنام غیر قابل کنترل شده بود و علیرغم همه تلاشم برای پنهان کردن مشکلاتمان از خانوادهام، پدر و مادرم به اختلافات پی بردند. مادرم که از اول هم با این ازدواج مخالف بود، مدام من را برای بر هم زدن نامزدی تحریک میکرد و خودم هم با شروع سال دوم تحصیلم و آشنایی با چند دانشجوی جدید و همکلاسیها نسبت به بهنام سرد شدم. ما تنها نشان کرده یکدیگر بودیم و چون عقدی بین ما جاری نشده بود، پدرم تنها با یک تلفن این نامزدی را تمام شده اعلام کرد.
خانواده بهنام که فکر نمیکردند به این سادگی همه چیز تمام شود مرتبا واسطه میفرستادند و در پی از سرگیری این وصلت بودند، اما دیگر روی خوش به آنها نشان ندادم. تمام تلفنها و مسیجهای بهنام را بیپاسخ گذاشتم و به بهانه درس کمتر به شهرمان میآمدم. دایره دوستان جدیدم، گستردهتر شده بود. آنها علیرغم این که دانشجوی پزشکی بودیم بسیار اهل تفریح، هنر، ورزش و گشت و گذار بودند. وقتهای خالیمان را یا کوه میرفتیم یا سینما و پارک و یا مهمانیهای کوچک دورهمی بودیم. در میان اکیپ دوستانمان پسرها هم بودند که یکی از همکلاسیهایم به نام سولماز با محمد همکلاسی پسرمان ارتباط نزدیکی داشت و میخواستند ازدواج کنند. جسته و گریخته میشنیدم که بهنام بعد از نامزدیمان افسرده شده و خانوادهاش در پی یافتن همسر مناسبی برای او بودند اما او قبول نکرده و هنوز امید به بازگشت من داشت. به سرعت سالهای تحصیلیام میگذشت و به واسطه حضورم در دانشگاه و جمع دوستانم تبدیل به دختری اجتماعی و سرزنده شدم. با توجه به تجربهای که از نامزدی با بهنام داشتم گفتم که به هیچ وجه قصد ازدواج ندارم و مادرم که امید به پیدا کردن شوهری جراح برای من داشت از تصمیم من استقبال کرد و پای تمامم خواستگاران را از خانهمان برید.
از میان کل دوستانمان سمیه و سولماز بسیار به من نزدیک بودند و کمکم مثل خواهر شدیم، همیشه با هم بودیم تفریح و درس خواندن و دانشگاه رفتن و در دلهایمان با هم بود. سال پنجم دانشگاه بود و دیگر در بیمارستان شیفت میدادم که زمزمه ازدواج سولماز با محمد به راه افتاد. از خوشحالی او خوشحال بودم و انتظار داشتیم در تعطیلات عید، جشن نامزدیشان برگزار شود. اما همه چیز برعکس شد، میانه سولماز و محمد بیدلیل شکراب شد و مدام با یکدیگر بحث میکردند. یک روز که قرار بود برای میانجیگری با محمد تنها صحبت
کنم، او بعد از کلی مقدمه چینی گفت که به من علاقه دارد. انگار یک سطل آب سرد روی سرم ریختند. قلبم از بیوفایی او به سولماز شکست. با فریاد او را از خودم راندم و گفتم که حتی فکرش را هم نکند. در بازگشت برای سولماز و سمیه توضیح دادم که محمد را نمیفهمم. سعی کردم از آن به بعد در رابطه آن دو دخالت نکنم و چند بار سولماز را از ازدواج با محمد نهی کردم. از او خواستم بیشتر فکر کند و نامزدی خودم و بهنام را برایش مثال زدم.
اما گوش سولماز بدهکار نبود و عشق چشمانش را کور کرده بود. از آن طرف محمد دست از سرم بر نمیداشت و مرتب برایم پیغام میفرستاد و زنگ میزد. در موقعیت بدی گیر افتاده بودم. خانه کوچکی اجاره کردم و از خوابگاه به خانه رفتم و سعی کردم از این ماجراها دور باشم. ظاهرا همه چیز ارام شده بود که یک روز سولماز با
فریاد در حیاط دانشگاه به سراغم آمد و پس از نواختن سیلی محکمی در گوشم، من را به خیانت و دزدیدن نامزدش متهم کرد. تهمت و توهینهای بسیاری کرد و با من درگیر شد و متاسفانه حراست دانشگاه هر دویمان را خواست. در آنجا نیز با ریختن اشک فراوان من را متهم کرد و با گریه ساختمان دانشگاه را ترک کرد. در حال انفجار به سمت خانهام به راه افتادم که مسیجی از محمد روی موبایلم دریافت کردم. گفت شب با سولماز قرار گذاشته و برایش توضیح میدهد که من بیگناهم… از حرص تلفن همراهم را خاموش کردم و یک قرص خوردم و خوابیدم. تصمیم داشتم صبر کنم تا بعد از آرام شدن هر دویمان موضوع را به سولماز توضیح دهم و برای اثباتش نیز پرینتی از تماس و پیامکهایم در اختیارش قرار دهم که ببیند هرگز نه تماسی و نه پیامکی از سمت من به محمد وجود ندارد. با این فکر خوابیدم و صبح با تپش قلب بیدار شدم. تلفنم را روشن کردم و شماره سولماز را گرفتم که سمیه گوشی را برداشت و با گریه گفت سولماز مرده است. گفتم چی ؟ چی شده؟ گفت دیشب حین قرار با محمد با خودش قرص برده و وقتی با محمد بحث میکرده قرصها را خورده و از رستوران بیرون زده. به خانه که رسیده بود حالش بد بوده و سمیه به سرعت او را به بیمارستان رسانده اما شست و شوی معده کافی نبوده و ساعت شش صبح ایست قلبی کرده است. حالم قابل توصیف نبود. اغلب همکلاسیهایش من را مقصر مرگ او میدانستند. احساس گناه از یک سو و غم مرگ او از یک سو باعث شد یکسال مرخصی تحصیلی بگیرم. در آستانه افسردگی و فروپاشی قرار داشتم. داستان این اتفاق از طریق همشهریهایم که در دانشگاهمان بودند در شهرمان پیچید و قضاوتها شروع شد. برایم نسخه میپیچیدند و شایعه سازی میکردند تااز گرفتن نفرین بهنام تا جایی که من در مرگ سولماز دست داشتم. سرزنشهای خانواده و اطرافیانم باعث شد به پیشنهاد ازدواج یکی از خواستگارهایم جواب مثبت بدهم.
فرزاد متخصص اطفال بود و از طریق یک دوست مشترک به من معرفی شده بود. مادرم که بعد از این اتفاقات از آمدن هر خواستگاری برای من ناامید شده بود از این ازدواج استقبال کرد و همه چیز به سرعت پیش رفت. شناخت زیادی از فرزاد نداشتم و علاقهای هم به معاشرت زیاد نداشتم. آنقدر دلمرده بودم که به سختی به تلفنهایش پاسخ میدادم تا جایی که تا روز مراسم ازدواجمان شاید ده بار هم او را ندیدم. همزمان با ازدواجم تصمیم گرفتم ادامه درسم را از سر بگیرم. یکسال اول ازدواجمان گذشت و به واسطه درس من و شلوغی کار فرزاد و مرتب مهمان شدن و مهمانی دادن مشکل خاصی بین ما پیش نیامد. سال بعدش نیز باردار شدم، ولی تصمیم گرفتم هرطور شده درسم را تمام کنم. روز فارغالتحصیلی علیرغم حال خراب و پا به ماه بودنم، از خوشحالی مادر وپدرم خوشحال بودم. آنها که خوشبختی را در دکتر شدن میدیدند رسالت خود را در پزشک شدن من به پایان رساندند. بعد از فارغالتحصیلی و گذارندن دوره طرح، در حالی که دخترم نوزاد بود مشکلات بین من و فرزاد نمایان شد. من که هنوز از شوک مرگ تلخ سولماز و سرخوردگی از آن چه بر من گذشته بود بیرون نیامده بودم، نمیتوانستم آن طور که باید با او ارتباط برقرار کنم. افسرده بودم اما تصمیم گرفتم به خاطر دخترم هم که شده خودم را پیدا کنم. یک روانشناس خبره پیدا کردم و به مشاوره رفتم. سعی میکردم به همسرم نزدیکتر شوم. چندین بار در روز برایش زنگ میزدم و پیغامهای عاشقانه میفرستادم. با خانوادههایمان دیدارهای هفتگی ترتیب میدادم و گاهی با دخترم سر زده به مطب او میرفتیم و غافلگیرش میکردیم. برایش هدیه میخریدم و به او محبت میکردم و سعی میکردم چشمم را به روی واقعیت ببندم. بله واقعیت این بود که ما دوتا بسیار بسیار از هم فاصله داشتیم. هر قدر من فردی برونگرا بودم او ساکت و درونگرا بود. کمتر حرف میزد و بیشتر گوش میداد و از همه مهمتر نیش تلخ زبانش بود. محبت کردن را وظیفه من میدانست و خودش در عوض محبت نمیکرد. همه کار هم که برایش میکردی در آخر با یک کنایه خرابش میکرد. حرفهایش همه با نیش بود. تعجب میکردم که چه قدر دیر او را شناختم اما نمیشد کاری کرد. در آن روزها آنقدر در آن ماجرا درگیر بودم که فرصتی برای شناخت از فرزاد نداشتم. متاسفانه هر چه بیشتر تلاش میکردم کمتر نتیجه میگرفتم. کمکم پی بردم که او در خانوادهاش به خودخواهی و نیش زبان شهره است و به همین دلیل خواهرش و شوهر خواهرش سالها با او قهر بودهاند. کمکم دوباره در خودم فرو رفتم و افسرده شدم. این افسردگی فرزاد را سوار بر زندگیمان کرده بود. علنا من را بیسواد میخواند وبا خودش که فارغ التحصیل یک دانشگاه دولتی بود مقایسه میکرد. کم کم کار به جایی رسید که از گذشتهام سوءاستفاده میکرد و نامزدی ناموفق و مرگ همکلاسیام را به رویم میزد و من را بیشتر و بیشتر خرد میکرد. اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و تبدیل شده بودم به یک آدم مچاله. یک روز که خیلی حالم بد بود به مطب مشاورم رفتم و با اشک و اه آن چه بر سر زندگیم آمده بود را برایش تعریف کردم. مجددا جلسات مشاوره را از سر گرفتم و شروع کردم به یافتن روحیهام. کتاب میخواندم و بیرون میرفتم و با دخترم وقت میگذراندم. کمکم یاد گرفتم که توهینهای فرزاد را جدی نگیرم. دخترم چهار ساله بود که تصمیم گرفتم این زندگی حقارت بار را تمام کنم. ما هر دو پزشک و تحصیل کرده بودیم و کسی از بطن زندگی ما خبر نداشت. من به واسطه حق طلاقی که از شروط ضمن عقد م بود از فرزاد جدا شدم. به توصیه مشاورم پدر و مادرم را برای این قضیه اماده کردم. فرزاد که طی این سالها به شدت من را کوبیده بود باور نمیکرد که جسارت جدا شدن از او را داشته باشم. اولش این را شوخی خواند و بعد شروع کرد به واکنش نشان دادن. حضانت دخترم تا هفت سالگی با من ماند و با توجه به سیل شایعاتی که پشت سرم راه افتاد تصمیم گرفتن از آن شهر بروم. پدر و مادرم همراهم شدند و من هم با توجه به بالا رفتن سنشان تصمیم گرفتم که با آنها زندگی کنم. در شهر جدید در بیمارستانی استخدام شدم و مادر و پدرم در بزرگ کردن دخترم به من کمک میکردند. احساس خوبی داشتم غیر وقتی که باران میبارید و من هر بار باران میزد یاد خندههای سولماز زیر قطرات باران که بر صورتش میریخت میافتادم. باران بیرحم که بوی او را میداد.