کاشی و سرامیک و پرسلان

.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
من و آتوسا خیلی اتفاقی باهم آشنا شدیم… آشنایی که منجر به یک عشق افلاطونی شد و در نهایت سرنوشت مارا در هم رقم زد. آن روز برای شرکت در یک نشست بسیار مهم باید راهی شهرستان میشدم… از مدتها قبل برای این سمینار حساب بسیار ویژهای باز کرده بودم و منتظر این روز بودم… ظهر پرواز داشتم و شب قبلش منزل یکی از دوستان مهمان بودن و چند ساعتی را سعی کردم تا از فکر و خیال دور شوم.
اما حوالی شش صبح بود که در رختخواب با درد معده و حالت تهوع از خواب بیدار شدم… در ابتدا سعی کردم تا با عرق نعنا و نبات و آب جوش و از این جور چیزها حالم را بهبود بخشم… اما فایده نکرد که نکرد و هر دقیقه که میگذشت حالم بدتر میشد.
فهمیدم که دچار مسمومیت بدی شدهام و در دل به شانس خود لعنت میفرستادم که این چه وقت مسمومیت بود… آن هم درست چند ساعت قبل از این سمینار بسیار مهم که برای من حکم مرگ و زندگی داشت.
اما چارهای نبود… با همان وضعیت و لرز و رنگ و روی پریده سوار ماشین شدم و خودم را به اولین بیمارستان رساندم و به اورژانس رفتم.
آتوسا پزشک کشیک بود… دختری که مشخص بود تازه فارغالتحصیل شده است، چون بسیار جوان بود و با دیدن من و شرح موضوع توسط من اولین چیزی که از من پرسید این بود که:
– الکل مصرف کردید؟
از حرفش خیلی ناراحت شدم و به نوعی آن را توهین به خود تلقی کردم… برای همین با طعنه پاسخ دادم:
– اولا که خیر… ثانیا اگر اشتباه نکنم من بیمارستان اومدم نه کلانتری
و در پایان تیر خلاص را زدم و گفتم:البته حق میدم… مشکل از شما نیست… مشکل از این بیمارستان هست که به دانشجوهایی که هنوز مهر فارغالتحصیلی شون خشک نشده اجازه نسخه و ویزیت میدن… عیب نداره… عوضش اینا براتون تجربه میشه که وقتی دکتر واقعی شدید بدونید که چی سوال کنید
آتوسا با شنیدن حرف من گلوله آتیش شد… صورتش در عرض چند ثانیه سرخ شد و خواست که چیزی بگوید، اما در نهایت پشیمان شد و سکوت کرد و بدون آنکه به من نگاه کند، خیلی خشک چندتا سوال پرسید و بعد هم نسخهای نوشت و به پرستار بخش اورژانس گفت که فلان سرم و آمپول را به من بزنند.
از اینکه شاخ آن دختر پررو را کاملا شکسته بودم بسیار خوشحال بودم… برای همین بعد از زدن سرم از بیمارستان خارج شدم و به منزل رفتم و خود را برای سفر به شهرستان و سمینار آماده کردم.
باورم نمیشد… آن دکتر کیمیاگر بود… با سرمی که برایم تجویز کرده بود هنوز به شهر مقصد نرسیده حالم کاملا خوب شده بود… آن روز سمینار هم با موفقیت برگزار شد و من خیلی خوشحال از موفقیت کسب شده به هتل برگشتم و فردا صبح هم به تهران آمدم.
به تهران آمدم، اما از همان دیروز چنان عذاب وجدانی بر وجودم رخنه کرده بود که هرکاری که میکردم نمیتوانستم از فکر آن دکتر جوان خارج شوم… برای همین در نهایت دست به کار شدم.
من نقاش و مجسمهساز بودم… البته با لیسانس طراحی صنعتی… خدارا شکر در حرفه ام بسیار موفق بودم و بلد بودم که چگونه هم پول دربیاورم و هم اعتبار و نام… در واقع برای خودم تفکیک زندگی کرده بودم… از راه طراحی صنعتی و سفارشات مربوط به آن رشته پول در میآوردم و با نقاشی و مجسمه سازی در فضای هنری دلخواهم سیر میکردم و بدین شکل از زندگی راضی بودم.
آن روز بالاخره بعد از اینکه تصمیم خود را گرفتم به آتلیهام رفتم و یکی از بهترین تابلوهایم را بیرون کشیدم، و راهی بیمارستان شدم.
آتوسا آنجا بود… اتفاقا با دیدن من فهمیدم که مرا خوب به یاد دارد و هنوز حسابی از دستم عصبانی است… چراکه با دیدن من بلافاصله اخمی کرد و با تندی گفت: تشریف آوردید ببینید جوهر مهر مدرک من خشک شد یا نه؟
از حرفش خندهام گرفت و گفتم: نه، اتفاقا اومدم ببینم این خانم کیمیاگر که اینطوری تونست منو با یه سرم خوب کنه کدوم دانشگاه درس خونده که بعدا بچهام رو حتما بفرستم همون دانشگاه
به وضوح مشخص بود که آتوسا از شنیدن کلام و لحن من گاردش شکسته شده… اما نمیخواست که به این راحتی قافیه را ببازد و برای اینکه همچنان دلخوری خود را نشان بدهد ادامه داد:
– خدا به اطرافیان و همسرتون رحم کنه… اینطور که معلومه شما تعادل شخصیتی ندارید که یه دفعه اونطوری رفتار میکنید و یه دفعه هم اینطوری مهربون میشد!
– نه من کاملا تعادل شخصیتی دارم… زن هم ندارم… الانم اگر اینجا هستم فقط به خاطر عذرخواهی از رفتار اون روزم هست… اینم برای جبران مافات آوردم… از بهترین کارهای خودم هست که بالای یه سال براش زحمت کشیده بودم و میخواستم برای فروش توی نمایشگاه دوبی بذارم… ولی تصمیم گرفتم برای شما بیارم
این جملات را یک نفس گفتم و سپس تابلو نقاشی را به دست آتوسا دادم و قبل از انکه او فرصت حرف زدن پیدا کند بیمارستان را ترک کردم.
راستش ته دلم از حرف او که گفته بود تعادل روحی ندارم ناراحت شده بودم… اما، آن را به حساب تلافی بابت حرفهای خودم در دفعه اول گذاشتم و بدین شکل دیگر ماجرا را تمام شده تلقی کردم و به زندگی مشغول شدم که سه روز بعد تلفن موبایلم زنگ خورد… گوشی را که برداشتم، زنی سلام کرد و گفت:آقای مسعودی؟
– بله بفرمایید… خودم هستم
– سلام… من دکتر شمسایی هستم… آتوسا شمسایی
– ببخشید به جا نیاوردم
– مهم نیست… فقط خواستم بابت تابلوی نقاشی که به من دادید تشکر کنم و هم اینکه بگم شما نقاش بسیار قابلی هستید
تازه آنجا بود که فهمیدم پشت خط کیست… ظاهرا حالا نوبت آتوسا بود که بابت رفتارش دچار عذاب وجدان شده باشد و شماره مرا از داخل پروندهام پیدا کرده بود و با من تماس گرفته بود تا به نوعی از من دلجویی کند. دلجویی که باعث آشنایی بیشتر ما از هم شد و فردای آن روز آتوسا را برای صرف نهار به رستورانی دعوت کردم.
آتوسا عاشق هنر و خصوصا مجسمهسازی و نقاشی بود… دختری سر زنده و بینظیر که هوش سرشاری داشت و رتبه هجده دانشکده پزشکی بود. آشنایی من و آتوسا روز به روز داشت عمیق تر میشد و هرچه زمان میگذشت، من و آتوسا بیش از پیش احساس میکردیم که چقدر به یکدیگر علاقهمند و چقدر میتوانیم در کنار هم خوشبخت باشیم.
البته همه چیز هم به همین راحتی نبود… من و آتوسا در یک کلام جمع اضداد بودیم و دائما با هم بگو مگو میکردیم… از رنگ لباس گرفته تا زنگ موبایل و هرچیزی که شما فکرش را بکنید… اما این بحثها بیشتر از اینکه جدی باشد، برای ما بهانهای بود برای خوش بودن و هیجان…
بله دروغ نمیگویم… دیوانه هم نیستم… اغراق هم نمیکنم… همان طور که بنای آشنایی و عشق ما از متلک و کنایه و شکستن شاخ دیگری شروع شد و بعد تبدیل به یک عشق و علاقه عمیق شد، در طول رابطه مان هم شاید ما تضادهای بسیاری داشتیم و با هم چالش داشتیم، اما این اختلافات بیشتر از یک ساعت دوام نمیاورد و در نهایت تبدیل به سوژهای میشد برای شوخی و خنده ما…
میدانید چرا؟… چون ذات هر دوی ما پاک بود و به اصالت شخصیت یکدیگر اعتقاد و ایمان کامل داشتیم… میدانستیم که در نهایت ما یکدیگر را عاشقانه دوست داریم و از ته دل عاشق هم هستیم… برای همین این اختلافات را تبدیل به تفریح خودمان کرده بودیم.
آتوسا عاشق هنر و کار من بود… من هم از خانواده نسبتا مرفه بودم و خداراشکر در کسب و کار هم چیزی کم نداشتم و برای همین در نهایت من و آتوسا تصمیم به ازدواج گرفتیم.
آتوسا تنها فرزند خانوادهاش بود… پدر آتوسا فرهنگی بود، استاد صنایع دستی و قلمکاری که اگرچه روحیهای بسیار لطیف و احساسی داشت، اما به شدت روی تنها فرزندش حساس بود و به شکل غیرقابل وصفی نگران آینده آتوسا بود و برای همین بود که با وجود اینکه صحبتهای نهایی بین من و آتوسا و صحبتهای اولیه بین خانوادهها صورت گرفته بود و جلسه خواستگاری تا اندازهای شکل نمادین و فرمالیته داشت، اما باز دل توی دل آتوسا نبود و نگران بود که نکند پدرش چیزی ببیند و به هر دلیلی مخالفت کند.
اگرچه من نیز از این موضوع حسابی ترسیده بودم، اما خدارا شکر آن شب به خیر گذشت و همه چیز ختم به خوبی شد و در نهایت من و آتوسا با هم ازدواج کردیم و تشکیل خانواده و زندگی دادیم.
نمی خواهم یک تصویر رویایی و غیرواقعی از زندگی مشترکم ترسیم کنم… یا بگویم وارد بهشت برین شدم و از این حرفها… نه! من هم مثل تمام دختر و پسرهای جوونی که با عشق باهم ازدواج میکنند بودم.
زندگی که خب طبیعتا در ابتدا با هیجانات احساسی و خوشحالی زیاد و سپس تعویض تعقل با احساسات زودگذر… بله به این موضوع بسیار اعتقاد داشتم و بالاخره نه من و نه آتوسا هیچ کدام بچه نبودیم و اهل فرهنگ و مطالعه و باسواد بودیم و میدانستیم که باید در عبور از هیجانات زودگذر به یک تعقل عمیق برسیم… برای همین با گذشت دو سال از زندگی نه من و نه آتوسا هیچ کدام به سردی کشیده نشدیم و با وجود داشتن همان روحیه تضادی که بین ما بود، اما یکبار هم دچار اختلاف جدی و ریشهای نشدیم و به زندگی مشترکمان پایبند بودیم و خدارا هم شکر میکردیم.
آتوسا که هوش سرشار او در پزشکی زبانزد خاص و عام بود، حالا با انتخاب و قبول شدن در تخصص سخت قلب در کنار طبابت مشغول تحصیل بود و من هم از طریق شرکتم که مرتبط با طراحی صنعتی بود ارتزاق میکردم و در زمینه نقاشی و مجسمهسازی هم روز به روز درحال پیشرفت بودم. گرچه از تجربیات پدر آتوسا هم بهره میبردم.
من و آتوسا طبیعتا مانند روزهای اول آن شور و هیجان را نداشتیم… اما به راحتی توانسته بودیم توازن خوبی در زندگی فراهم کنیم و این مایه خوشحالی و خرسندی هردوی ما بود… تا اینکه…
خبر بارداری آتوسا مانند بمب در میان دوستان و فامیل و آشنایان صدا کرد و ترکید… نمیدانید که از شنیدن این خبر که به زودی قرار است پدر شوم چقدر خوشحال بودم و در پوست خود نمیگنجیدم… که البته نه تنها من، بلکه تمام اعضای خانواده من و آتوسا هم از این بابت بسیار خوشحال بودند… خصوصا پدر و مادر آتوسا که حالا میتوانستند صاحب نوه شوند و مغز بادام خود را ببینند.
دوباره شور و هیجان و انرژی به زندگی ما برگشته بود و انگیزه من حداقل به شخصه دو صد چندان شده بود… اما در این میان آتوسا آن طور که باید و شاید و مانند بقیه خوشحال و مشعوف نبود… نمیخواهم بگویم غمگین یا ناراحت بود… نه، اما مثل تمام زنان دیگر که وقتی خبر مادر شدن خود در آینده را میشنوند هیجان زده نبود… برای همین یک شب که خانواده من و آتوسا طبق روال آن چند شب از زور خوشحالی مهمان خانه ما بودند، به خانههای خودشان برگشتند، آتوسا را به کناری کشاندم و از او، علت دلخور بودنش را جویا شدم.
آتوسا در ابتدا منکر ناراحتیاش شد… اما وقتی که از او خواستم تا اگر چیزی هست را به من بگوید و بهش قول دادم که کنارش هستم، بالاخره لب به سخن گشود و گفت: راستش بهنام… من نگران درسم هستم… احساس میکنم توی این مقطع الان نباید بچه دار میشدیم… من تا دو سال دیگه تخصص قلب میگیرم… الان رتبه الف دانشگاه هستم… تازه بعدش با این معدل میتونم خیلی راحت برم فوق تخصص بخونم… ولی اومدن این بچه…
حرفهای آتوسا را نیمه کاره قطع کردم… اعتراف میکنم که از حرفش خیلی ناراحت شدم… ناراحت نه، کینه به دل گرفتم… از اینکه میدیدم او اینقدر راحت خودش را به زندگی مشترکش و آن بچه طفل معصوم ترجیح میدهد به شدت دلشکسته شدم… اما چون به او قول داده بودم که کمکش میکنم، چیزی از این ناراحتی بروز ندادم و به وی گفتم: آتوسا جان این چه حرفیه؟… بچههای دوره شما که بچههای هجده ساله نیستن که… همشون توی سنی هستن که یا در شرف بچه دار شدن هستن یا یکی دو تا بچه دارن… مگه اونا از درس و تخصص خودشون موندن؟… مطمئن باش من نمیذارم هیچ خللی در روند پیشرفت کاری تو ایجاد بشه… اصلا بچه که به دنیا اومد من میشینم توی خونه و بچهداری میکنم، تو هم به درست برس… خوبه؟
از این حرف من، هم آتوسا و هم خودم ناخودآگاه خندیدیم و به ظاهر همه چیز تمام شد… آتوسا اگرچه از آن شب به بعد و بعد از حرفهای من خیلی پر انرژی و خوشحال شده بود… من، اما در دلم نسبت به او کینه داشتم و در پس افکارم به این میاندیشیدم که نکند آتوسا در نهایت تصمیم احمقانهای بگیرد و خودش را از شر بچه خلاص کند… برای همین حسابی نگران بودم و در درونم آشوبی به پا شده بود.
این وضعیت ادامه داشت تا درست شب بیست و یکم آبان که زمین لرزهای شدید کرمانشاه را لرزاند و همه کشور تحت تاثیر این اتفاق برای کمک به زلزلهزدگان بسیج شدند… از جمله آتوسا که در کمتر از دو روز از این اتفاق ظهر روز سه شنبه به خانه آمد و شروع کرد به جمع کردن وسایلش…
– کجا به سلامتی عزیزم؟
– دارم میرم کرمانشاه… به اتفاق یکی دوتا دکتر دیگه داریم میریم برای کمک… اونجا به ما احتیاج هست
از شنیدن این حرف شوکه شدم… برای همین با تعجب گفتم:
– متوجه نمیشم… تو توی ماه ششم بارداری میخوای بلند بشی بری کرمانشاه؟
– آره… توی روز نهم از ماه نهم هم بودم میرفتم
می خواستم فریاد بزنم… اما مصلحت کردم و برای درست شدن اوضاع به نرمی گفتم:
– آتوسای عزیزم احساساتت رو درک میکنم… همه ما از این اتفاق ناراحت هستیم… به خدا اگه شرایط عادی داشتی نه تنها چیزی نمیگفتم که خودم هم بلند میشدم باهات میومدم برای کمک… ولی عزیزم الان توی این شرایط تو؛ بهتره به یه نحوه دیگه کمک کنیم و موثر باشیم… نظرت چیه به علی دایی کمک کنیم تا برسونه دست اون بندگان خدا… به نظرم علی دایی…
آتوسا اما با چنان خشمی حرف مرا قطع کرد و زیپ ساک خود را بست و آماده بیرون زدن از خانه شد که گویی اصلا آدم دیگری شده بود…
– ببین بهنام بیخودی وقت و انرژی خودت رو تلف نکن… تا صبح هم اگر حرف بزنی من همین الان میرم کرمانشاه
آتوسا این را گفت و داشت کفشهایش را میپوشید که دیگر طاقت نیاوردم و گفتم:
– خب راههای بهتری هم برای خلاص شدن از اون بچه هست… نمیخواد به خودت این همه زحمت بدی
آتوسا با شنیدن این حرف من بغض کرد و با دلی شکسته رو به من کرد و گفت:
– خیلی بیانصافی بهنام… خیلی… اگر اینطوری فکر میکنی باشه… من حرفی ندارم
آتوسا باز هم داشت میرفت و من به ناچار دیگر به آخرین حربه و امید چنگ زدم و گفتم:
– ببین آتوسا… اگر رفتی بدون که زندگی من و تو کاملا تموم شده است… اینو به مرگ مادرم دارم جدی میگم
– ببین… زندگی ما از لحظهای که تو اون جمله رو گفتی تموم شد… نه وقتی که من برم کرمانشاه… هر وقت که گفتی برای امضای طلاق میام تهران… روز خوش
آتوسا این را گفت و درب را محکم بست و رفت…
مانند دیوانهها شده بودم… فکر نمیکردم که زندگی من به همین راحتی و در عرض چند دقیقه اینگونه ویران شود… گویی که زلزلهای مهیب به زندگی من هم افتاده بود و داشت آن را ویران میکرد… باورم نمیشد آتوسا رویی اینگونه سرکش و خشن و بیانصاف و خودخواه داشته باشد… از یکسو از او متنفر شده بودم و از سوی دیگر نمیخواستم زندگیام را مفت از دست بدهم… خشم تمام وجودم را فرا گرفته بود… برای همین با عصبانیت شروع کردم به فریاد کشیدن و شکستن وسایل خانه…
دو ساعتی به همین منوال سپری شد که صدای درب خانه به صدا در آمد… با خیال اینکه آتوساست که برگشته و از رفتار خود پشیمان است، با عجله آن را باز کردم… اما پشت درب کسی نبود جز پدر آتوسا که با دیدن وضعیت من و خانه لبخندی زد و وارد شد و قبل از اینکه توضیحی بدهم گفت:
– نیازی نیست چیزی بگی… در جریان همه چیز هستم… به تو هم کاملا حق میدم
– باز خوبه که به من حق میدید… ولی پدر جان اینو بدونید که زندگی ما دیگه تموم…
– تخت گاز نرو بهنام… بهت حق میدم چون چیزی نمیدونی… ولی اینو بدون که هرکسی دیگه اگر جای آتوسا بود اصلا مجال اینکه به تو چیزی بگه هم نمیذاشت و یه راست میرفت اونجا… به نظرم اون تورو خیلی دوست داره
– متوجه نمیشم… من چی رو نمیدونم؟
– آتوسا دختر من نیست… یعنی در واقع دختر واقعی من نیست
با شنیدن این حرف شوکه شدم و گفتم:
– یعنی چی؟… شما چی دارید میگید؟
– بله… این دختر باهوش و با استعداد… این خانم دکتر و شاگرد نمونه دانشگاه در واقع دختر سرایدار و پرستار بچه ما هست…
مانند برق گرفتهها خشکم زده بود و چشم به دهان پدر آتوسا بودم و او نیز تک سرفهای کرد و ادامه داد
– خیلی سال پیش ما ساکن گیلان بودیم… رودبار… اون موقع من و همسرم صاحب یه دختر سه ساله بودیم و پدر و مادر واقعی آتوسا به همراه آتوسا و برادر کوچکترش سرایدار خونه باغ ما… سی و یک خرداد سال 69 بود که اون زلزله مهیب توی رودبار اومد… همه زیر آوار رفتیم… اما قسمت این بود که ما سه نفر… یعنی من و همسرم و آتوسا کوچولو نجات پیدا کنیم… جنازه پدر و مادر واقعی آتوسا جلوی چشمای این بچه از زیر آوار بیرون کشیده شد و بعد از اون بود که من و همسرم آتوسا رو به عنوان دختر خودمون قبول کردیم و براش شناسنامه هم گرفتیم و بزرگش کردیم… آتوسا تا سالها بیماری روحی پیدا کرده بود و شبها توی خواب جیغ میزد و گریه میکرد… تا اینکه بالاخره بعد از سالها کمکم آروم شد و به زندگی عادی برگشت… حالا فهمیدی چرا آتوسا امروز اون رفتار رو از خودش نشون داد و از خودش و زندگیاش و بچهاش گذشت و راهی کرمانشاه شد؟
حرفهای پدر آتوسا که تمام شد بیاختیار اشکهایم جاری شد و احساس کردم که به حضور آتوسا نیاز دارم… باید در این شرایط در کنارش میبودم و به او کمک میکردم… برای همین یکراست به سمت ترمینال رفتم و راهی کرمانشاه شدم…
امروز این سرگذشت را در کنار آتوسا برایتان درحال نوشتم هستم … راستی تا چندی دیگر من و آتوسا در همین جا صاحب فرزند دخترمان خواهیم شد… برایمان دعا کنید.