کاشی و سرامیک و پرسلان

.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
م
بگذارید اعترافی بکنم… نمیدانم شما به عشق در یک نگاه اعتقاد دارید یا نه… خب من هم تقریبا تا پیش از دیدن مهتاب به این جمله کوچکترین اعتقادی نداشتم، اما زمانی که برای اولین بار نگاهم با نگاه مهتاب برخورد کرد و گره خورد تازه فهمیدم که این جمله کاملا درست است. مهتاب دقیقا دختر رویاهای من بود… همان چیزی که همیشه در فکرم از همسر آینده داشتم.
او دختری بسیار مغرور بود که همکلاسی برادرم در کلاس زبان بود.
در آن روزگار برادرم قصد رفتن به ایتالیا برای تحصیل در رشته معماری را داشت و برای همین به کلاس آموزش زبان ایتالیایی میرفت و در آنجا با اکیپی دوست شده بود که چند دختر و پسر بودند که رفته رفته باهم صمیمی شدند و بعدتر هم قرار کوه و بیرون رفتن و سینما و تفریح و گردش گذاشتند.
برادرم بهرام، در یکی از این قرارها که رفتن به کوه بود مرا هم با خود برد و در انجا بود که با مهتاب آشنا شدم… وای خدای من… درست از همان روز بود که زلزلهای ده ریشتری در زندگی من افتاد و من رسما عاشق شدم… به هر شکلی که بود دلم میخواست بیشتر مهتاب را ببینم و با او برخورد داشته باشم و با وی هم صحبت شوم… برای همین از بهرام خواستم تا از این به بعد مرا هم در تمام قرارهایشان ببرد.
این وضعیت چند ماهی ادامه پیدا کرد تا اینکه بالاخره بهرام به موضوع شک کرد و یک شب رو به من کرد و گفت: بهنام موضوع چیه؟
– موضوع چی چیه؟
– ببین من دیگه تورو خوب میشناسم… تو اصلا آدمی نبودی و نیستی که حوصله کوه و طبیعت و پیاده روی و گردش و از این جور چیزا رو داشته باشی… در ضمن بچههای این اکیپ عموما با تو سنخیتی از لحاظ فکری و روحی ندارن که تو بخوای جذبشون بشی… پس این همه اشتیاق و پیگیری برای اومدن در تمام قرارهای ما برای چیه؟
انجا بود که دیدم بهترین موقع برای اعتراف است و برای همین دل را به دریا زدم و همه چیز را برای بهرام شرح دادم. بهرام با شنیدن ماجرا با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و بعد گفت:
– اتفاقا خودم هم حدس زده بود… ولی مطمئن نبودم… حالا که راستش رو گفتی بذار منم یه خبر خیلی خوب بهت بدم
با چشمانی گرد شده و متعجب رو به بهرام کردم و گفتم:
– خبر خوب؟ چی؟ خیره…
– آره خداییش که خیلی خیره… خبر خوب اینه که اینطور که من دارم میبینم این مهتاب خانم کلاس ما هم بدجوری گلوش پیش تو گیر کرده!!
نمیتوانید باور کنید که با شنیدن این حرف چقدر خوشحال شدم و چنان فریادی از سر شوق سر دادم که پدر و مادرم هم وارد اتاق شدند
– بهرام راست میگی؟
– آره… البته چیزی مستقیم به من نگفته… چون خیلی دختر مغرور و با شخصیت و سنگینی هست… ولی همیشه هربار که میخوایم واسه کوه و گردش قرار بذاریم اولین چیزی که مهتاب میگه و میپرسه اینه که بهنام هم میاد باهامون؟ … یه دفعه هم داشت از من میپرسید که تو کارت چیه و چطور آدمی هستی و از این چیزا…
پدر و مادر هم که نصفه حرف من و بهرام وارد اتاق شده بودند تا حدی موضوع را گرفته بودند و برای همین مادر لبخندی زد و گفت: چیه دوتا داداش خونه رو گذاشتن رو سرشون؟… اینطوری که ما متوجه شدیم باید بگیم مبارکه؟
و بهرام با خنده گفت: چه جور هم مبارکه
آن شب بعد از مدتها با اشتیاق و آرامش به رختخواب رفتم… خوشحال بودم که بالاخره دارم به آرزویم میرسم و قرار شد که بهرام خیلی صریح موضوع را با مهتاب در میان بگذارد و بعد هم خانواده ما به خواستگاری مهتاب برویم.
خوشبختانه مهتاب هم همان طور که بهرام گفته بود از من خوشش میامد و برای همین خیلی زود مراسم خواستگاری گذاشته شد و دو خانواده با هم دیدار کردند.
خانواده ما و مهتاب از لحاظ طبقه اجتماعی و فرهنگی به قدری به هم نزدیک بودیم که خیلی زود همه چیز بدون کوچکترین مشکلی جلو رفت و توافقات صورت گرفت و در نهایت من و مهتاب با هم نامزد شدیم.
دوران نامزدی ما شیرینترین دوران زندگیام بود… هر دوی ما روی ابرها سیر میکردیم تا اینکه کمکم به تاریخ عقد و مراسم ازدواج نزدیک میشدیم… درست چهار روز قبل از برگزاری مراسم بود که من شب را در خانه مهتاب و خانوادهاش ماندم و فردا صبح برای انجام امور مراسم از خانه بیرون زدم… البته آن شب من گوشی موبایلم را در خانه آنها جا گذاشتم که بعدازظهر همان روز مهتاب برایم گوشی را آورد… اما درست از همان روز بود که رفتار مهتاب به کلی تغییر کرد… گویی که از چیزی دلخور باشد.
چند باری من از او سوال کردم، اما او به کلی منکر ناراحتی بود و من هم این موضوع را به پای خستگی و استرس او برای مراسم گذاشتم… تا روز مراسم که همه آمده بودند و عاقد هم آمد.
عاقد سه بار خطبه را خواند… مهتاب اما در مرتبه سوم با خشم و عصبانیت از جایش بلند شد و گفت… نه… وکیل نیستید… من حاضر نیستم با یه مرد کلاش و کلاهبردار که قبلا هم زن داشته ازدواج کنم.
همه از شنیدن این حرف با چشمانی گشاده میخکوب شدند… برای چند ثانیه فکر کردم که دارم خواب میبینم یا اینکه مهتاب قصد شوخی دارد.
اما شوخی در کار نبود… مهتاب در ادامه با صدای بلند فریاد زد: دستت دیگه رو شده آقا بهنام
و سپس رو به در کرد و گفت:
عسل خانم بیا شوهر سابقت که امروز میخواست آقا داماد بشه رو تحویل بگیر
لحظهای بعد زنی وارد اتاق شد… هم من و هم او با دیدن هم شوکه شدیم و با صدای بلند و همزمان گفتیم:
– این دیگه کیه؟
و او ادامه داد: اینکه بهنام نیست
عسل هم که حسابی گیج شده بود گفت: مگه اون روز که شما زنگ زدی نگفتی بهنام شوهر من بوده و بعد هم گذاشته رفته و خبری ازش ندارم و…
– چرا… ولی این بهنام که بهنام، شوهر من نیست
مهتاب با شنیدن این حرف و متوجه شدن این موضوع که گند زده است جیغی کشید و از هوش رفت…
آری… موضوع از این قرار بود که من این خط را از فردی هم نام خودم که او هم تصادفا نام کوچکش بهنام بوده خریده بودم و شبی که گوشی من در خانه مهتاب جا مانده بود، این عسل خانم یادش میافتد که شاید از طریق خط قدیمی شوهرش بتواند پیگیر شوهر فرار کردهاش باشد و بعد هم که مهتاب گوشی را برداشته با او شروع به حرف زدن میکند و با وی قرار میگذارد و مهتاب هم از همه جا بیخبر، فکر میکند که من در گذشته زن و بچه داشتهام و حالا در صدد تجدید فراش هستم…
اگرچه آن روز عسل برای چند ساعت به زیر سرم و اورژانس رفت… اما به هر جان کندنی که بود نگذاشتم مراسم بهم بخورد و به قول سیاسیون تهدید را تبدیل به فرصت کردم و سعی کردم این سوءتفاهم باعث شوخی و خنده و نمک جشن ما بشود و خوشبختانه مراسم هم به بهترین شکل ممکن ختم به خیر شد.
امروز چیزی حدود 5 سال از عروسی و ازدواج ما میگذرد و عروسیهای زیادی در فامیل شکل گرفته است… اما هنوز هم که هنوز است مراسم ما نقل محفل هر دو خانواده است و کسی آن را از یاد نبرده است.