اخبار, شرکت ارگان معماری

کاشی و سرامیک و پرسلان

کاشی و سرامیک و پرسلان

ماجرای عشق من و نسیم زبانزد کل فامیل و آشنا و اطرافیان بود… همه می‌دانستند که «من و نسیم»، لیلی و مجنون قرن هستیم و چنان دیوانه‌وار یکدیگر را دوست داریم که حاضر نیستیم حتی برای یک لحظه دور از هم باشیم. آری… من و نسیم خیلی اتفاقی و بر حسب یک تصادف با هم آشنا شدیم… یک تصادف واقعی! آن روز‌ها من تازه از خارج آمده بودم و بعد از سال‌ها قصد دیدار خانواده‌‌ام را داشتم و در آخرین شب از اقامتم در تهران برای انجام خریدی سوییچ ماشین پدر را گرفتم و به خیابان رفتم، اما در یک لحظه نمی‌دانم چرا متوجه نشدم که دختری در حال عبور از عرض خیابان است و بعد…

دخترک که به ماشین من خورد بلافاصله دستپاچه پیاده شدم و دیدم که او بیهوش و خونی کف خیابان افتاده است… سریع او را سوار ماشین کردم و به بیمارستان رساندم.

در کسری از ساعت خانواده من و نسیم هردو خودشان را به بیمارستان رساندند… دکتر‌ها می‌گفتند که مشکلی نیست و خطر رفع شده است.

از خانواده نسیم نگویم که چقدر با شخصیت و مهربان بودند که در عین حال که نگران حال فرزندشان بودند، وقتی فهمیدند خطر رفع شده و تا چند ساعت دیگر دخترشان به هوش می‌آید و وضع مرا متوجه شدند، خواستند رضایت بدهند تا من از پروازم نمانم.

من اما، در آن شرایط قید برگشت را زدم و ماندم.

فردای آن روز نسیم به هوش آمد… اولین نفری که او وقتی چشم باز کرد و نگاهش با وی برخورد کرد من بودم… همین نگاه باعث شد تا من نه یک دل که صد دل عاشق او بشوم و بعد از این‌که دو روز بعد او از بیمارستان مرخص شد رابطه من با او همچنان ادامه پیدا کند و در نهایت تبدیل به یک عشق آتشین شود.

نسیم فوق لیسانس شیمی بود و در یک شرکت داروسازی کار می‌کرد… عشق ما در نهایت به آنجا رسید که تصمیم گرفتیم باهم ازدواج کنیم و نسیم با من راهی اروپا شود… در همان ایام بود که شروع کردم به تشکیل پرونده برای نسیم و گرفتن اقامت او… اما به هر دلیلی که بود او موفق به گرفتن اقامت نشد و من هم که دیوانه نسیم بودم، در نهایت قید زندگی در اروپا را زدم و در ایران ماندم و با نسیم ازدواج کردم.

ازدواج ما یک ازدواج رویایی بود… همه می‌دانستند که من و نسیم چقدر یکدیگر را دوست داریم و به هم عشق می‌ورزیم… همه مرا به خاطر این ایثار و از خودگذشتگی ستایش می‌کردند و رابطه ما و حتی دو خانواده به حدی خوب بود که خود را در اوج قله‌های خوشبختی احساس می‌کردم.

من خیلی زود در ایران توانستم در یک شرکت معتبر استخدام شوم و بدین شکل زندگی رویایی ما وارد فاز جدیدی شد.

همه چیز در ظاهر خوب بود… اما افسوس که خوشبختی هرگز پایدار نیست و زندگی خواب دیگری برای ما دیده بود.

*         *         *

درست سال سوم زندگی مشترک ما بود که نسیم باردار شد… فکر می‌کردم که حالا دیگر با آمدن بچه طعم خوشبختی ما کامل می‌شود و همه چیز رنگ و بویی بهتر می‌گیرد… اما زهی خیال باطل!

با به دنیا آمدن «سپنتا» پسرمان، متوجه شدیم که او از یک بیماری ژنتیکی مادرزادی رنج می‌برد که نمی‌تواند مانند بچه‌های عادی باشد… یک نوع عقب‌ماندگی ذهنی و جسمی… بیماری که باعث شد یاس و نا امیدی وارد زندگی ما شود.

اعتراف می‌کنم که نسیم خیلی راحتتر و زودتر از من توانست با این ماجرا کنار بیاید و مهر مادری بر نقصان فرزندمان بر او غلبه کرد و تمام توان و همت خود را برای مواظبت و نگهداری سپنتا به کار گمارد.

من اما نمی‌توانستم با این مشکل به راحتی کنار بیایم… از این‌که می‌دیدم به جای طعم خوشبختی، حسرت و یاس وارد زندگی‌‌ام شده ناراحت بودم و هر شب پیش خودم از خدا گله می‌کردم و نمی‌توانستم مانند یک مرد و پدر عادی به پسرم عشق بورزم و از او فاصله می‌گرفتم… موضوعی که باعث شد کم کم صدای اعتراض نسیم هم بلند شود و دعواهای ما رنگ و بویی تازه بگیرد و عاملی شود برای فاصله افتادن بین من و نسیم…

زندگی ما به همین راحتی به سمت تاریکی و رخوت کشیده شد… دیگر از آن عشق و شور و محبت خبری نبود و من تعمدا سعی می‌کردم بیشتر وقت خود را خارج از خانه باشم و کمتر با سپنتا دیدار داشته باشم.

این وضع ادامه داشت تا آن شب کذایی!

شبی که نسیم در شرکت؛ شیفت شب بود و من باید از سپنتا مواظبت می‌کردم… یک شب سرد زمستانی که بعد از دادن شام پسرمان، او را به اتاق بردم تا بخوابد.

این نکته را بگویم که بیماری پسر ما به شکلی بود که سیستم ایمنی بدن او خیلی ضعیف بود و هرگز نمی‌بایست تا سرما به او نفوذ کند… آن شب هوای خانه به شدت دم کرده بود و برای همین بعد از خواباندن سپنتا کمی لای پنجره را باز کردم تا هوای خانه عوض شود و برای چند دقیقه چشمان خود را بستم… اما از شدت خستگی خوابم برد و وقتی که چشم باز کردم صبح شده بود و سپنتا بر اثر شدت سرما در اتاق مرده بود!

آری! به همین راحتی سپنتا مرده بود و نسیم هم مرا مقصر مرگ سپنتا می‌دانست… او به وضوح می‌گفت که من تعمدا پنجره را باز کردم و آن را تا صبح باز نبستم تا سپنتا بمیرد و من از شر او راحت شوم.

خدارا به سر شاهد می‌گیرم که من اگرچه از این وضعیت به شدت ناراحت بودم… اما هرگز دیگر انقدر سنگدل نبودم که بخواهم این طفل معصوم بمیرد… اما هرچه برای نسیم قسم خوردم که کار من تعمدی نبوده، او قبول نکرد و در مرگ سپنتا مرا مقصر این موضوع می‌دانست… نسیم دچار تنفر عمیقی از من شده بود و حتی نمی‌توانست برای لحظه‌ای با من، هم صحبت بشود… من هم که می‌دیدم او این‌گونه مرا مقصر می‌‌دانم، به سیم آخر زدم و شروع کردم به دعوا کردن با او… حالا پای دو خانواده هم به ماجرا باز شده بود و آن زندگی که با عشق و محبت دوستی شروع شده بود به جایی رسید که با شکایت و دعوا و اتهام گره خورده بود و در نهایت هم، من و نسیم از هم جدا شدیم و به زندگی مشترک خود پایان دادیم.

امروز بعد از یک سال از طلاقمان من راهی اروپا هستم… دیگر نمی‌توانم اینجا بمانم، اما همچنان افسوس می‌خورم چرا زندگی که آن‌طور با عشق شروع شد و همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت این‌گونه به ورطه نابودی کشیده شد و از بین رفت… به راستی در این میان مقصر چه کسی بود؟… من که هرچه فکر کردم پاسخ این پرسش را پیدا نکردم… آیا مقصر من بودم؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *