اخبار, شرکت ارگان معماری

کاشی و سرامیک و پرسلان

کاشی و سرامیک و پرسلان

سال سوم دانشگاه بودم که متوجه نگاه‌های معنی‌دار بهروز در محیط دانشگاه و سر کلاس‌ها شدم. حس زنانه‌ام به من گوشزد می‌کرد که وی مرا زیر نظر گرفته است.

در طول سه سالی که در دانشگاه مشغول تحصیل بودم، پسرهای زیادی به نزد من می‌آمدند و بهم پیشنهاد دوستی می‌دادند و از آنجایی که طرز تفکر من به گونه‌ای بود که به شدت مخالف این نوع رابطه‌ها بودم، بلافاصله همه آن پیشنهادات را رد می‌کردم.



 

در واقع معتقد بودم که این نوع دوستی‌ها آخر و عاقبت خوشی ندارند و در پایان چیزی جز ندامت و پشیمانی به همراه نخواهد داشت.

خلاصه یکی، دو ماهی گذشت و توجه بهروز به من روز به روز بیشتر می‌شد و کار به جایی رسید که دیگر کلافه شده بودم، هر روز در دانشگاه منتظر بودم تا او به نزد من بیاید و پیشنهاد دوستی بدهد و من هم با او برخورد بد و سردی کنم… اما این اتفاق تا چهار ماه رو نداد و وضعیت به همان شکل ادامه می‌یافت، تا این‌که در ماه پنجم و درست زمانی که چیزی تا آخر سال باقی نمانده بود بهروز در راهروی دانشگاه جلویم را گرفت و خواست حرفی بزند که من قبل از هر حرفی به او گفتم:

– اگر بگویم که در طول این مدت متوجه نگاه‌های شما نشدم دروغ احمقانه‌ای گفته‌ام، اما آقای محترم باید به شما بگویم که طرز تفکر من جوری است که شدیدا مخالف رابطه‌های دوستی دختر و پسرها هستم، نه اصلا، بگذارید خیال‌تان را راحت کنم… من پیشنهاد دوستی شما را رد می‌کنم.

برخلاف انتظار من، بهروز دستپاچه شد و لبخندی تحویلم داد و پاسخ داد:

– بله نازی خانوم… من همه این چیزهایی رو که گفتین می‌دونم… برای همین قصد نداشتم که پیشنهاد دوستی بدم، در واقع من هم مثل شما فکر می‌کنم.

– خوبه… پس دیگه حرفی بین ما نمونده و اجازه بدین من برم.

– چرا مونده… من هنوز حرفم رو نزدم.

– چی؟

– من می‌خواستم به شما بگم اگر جسارت نباشه می‌خوام از شما خواستگاری کنم.

وقتی این حرف را شنیدم ناخودآگاه یخ کردم. انتظار چنین حرفی را نداشتم و فکر نمی‌کردم بهروز قصد ازدواج با من را داشته باشد. به همین علت پاسخی ندادم و بلافاصله از آنجا دور شدم.

*         *         *

چند روز بعد، بهروز دوباره مرا در دانشگاه دید و مجددا پیشنهادش را مطرح کرد و پس از چند جلسه صحبت متوجه شدم که بهروز پسر بسیار خوبی است و بسیاری از روحیاتش به من شباهت دارد و از طریق پرس‌وجو از همکلاسی‌هایم پی بردم که وی برخلاف خیلی از دانشجویان دیگر هرگز به هیچ دختری پیشنهاد دوستی و رابطه آنچنانی نداده است و همین امر باعث شد تا بپذیرم به خواستگاری‌ام بیاید.

پدر و مادر بهروز انسان‌های فرهنگی و با شعوری بودند و با این‌که وضع مالی آن‌چنان خوبی نداشتند، اما آنقدر فهمیده بودند که در همان جلسه اول پاسخ مثبتم را اعلام کردم و قرار شد تا یک سال باهم نامزد باشیم که بهروز کاری پیدا و پولی پس‌انداز کند و بعد از آن ما زندگی مشترک‌مان را آغاز کنیم.

دوران نامزدی ما رسما آغاز شد و من در همان یکی دو هفته اول یقین پیدا کردم که در انتخابم اشتباه نکرده‌ام.

بهروز آنقدر مرا دوست داشت و به من محبت می‌کرد که کم‌کم، من هم دیوانه‌وار عاشقش شدم.

بهروز از همان روز اول دوران نامزدی مان آستین‌هایش را بالا زد و به دنبال کار گشت و این جستجو تا سه ماه هیچ فایده‌ای نداشت و بعد از آن وی فارغ‌التحصیل شد و به علت تک پسر بودن از خدمت سربازی معاف شد و تمام وقتش را به پیدا کردن کار اختصاص داد، از طریق آگهی، سپردن به دوست و آشنا و… دنبال کار بود… اما متاسفانه هر چه می‌گشت کار از او فاصله می‌گرفت و پس از هفت ماه حاضر شد به سر کاری برود که به رشته‌اش مرتبط نباشد، اما زهی خیال باطل و بدین ترتیب ماه یازدهم نامزدی ما هم سپری شد.

*         *         *

– پس چی شد بهروز؟ چرا کار پیدا نکردی؟

– نازی‌جان تو که خودت شاهدی، من صبح تا شب دارم دنبال کار می‌گردم. ولی کو کار؟ حتی حاضر شدم هرکاری که شد انجام بدم، از مسافرکشی بگیر تا پیتزا این ور اون ور بردن. ولی خودت بگو با ماهی پونصد هزار تومن حقوق می‌تونیم زندگی کنیم؟ اصلا این مبلغ پول خونه‌ای که بخواهیم اجاره کنیم هم میشه؟

حق با بهروز بود… او واقعا برای پیدا کردن کار، خود را به آب و آتش می‌زد… اما یا کار نبود یا حقوقش آنقدر ناچیز بود که حتی خرج رفت و آمد او هم نمی‌شد و از آنجایی که واقعا بهروز را دوست داشتم و می‌دیدم که او برای خوشبختی ما این چنین تلاش می‌کند، سکوت کردم و حتی دلداری‌اش هم دادم.

یک سال از پیش تعیین شده سپری شد و اتفاقی رخ نداد و ما به انتظار آینده نشستیم.

یک سال دیگر هم گذشت و باز وضعیت به همان شکل بود و در نهایت چشم باز کردم و دیدم که سه سال از نامزدی ما گذشته و حرف و حدیث‌های زیادی اطراف ما شکل گرفته.

باید اعتراف کنم که از این وضعیت جهنمی خسته شده بودم دوست داشتم تا هرچه سریعتر وضعیتم مشخص شود، تا این‌که یکی از اقوام شوهر خاله‌ام بعد از سال‌ها به ایران آمد و در منزل خاله‌ام مرا دید و از من خواستگاری کرد!!

راستش به فکر فرو رفتم و دچار تردید شدم. از طرفی ازدواج با محمدرضا که وضع مالی بسیار خوبی هم داشت تضمین آینده‌ام بود و از طرف دیگر دلم نمی‌آمد که بهروز را رها کنم و بروم.

و این بار پدرم به کمکم آمد و کلی با من صحبت کرد و تصمیم را برعهده خودم گذاشت.

در دوراهی سختی قرار گرفته بودم و بالاخره پس از یک هفته فکر کردن تصمیم نهایی خود را گرفتم و به این نتیجه رسیدم که نامزدی‌ام را با بهروز بهم بزنم و با محمدرضا ازدواج کنم.

*         *         *

حتما شما خواننده این داستان، مرا دختر سنگدل و بی‌عاطفه و خودخواهی می‌پندارید و فکر می‌کنید که به خاطر خودم از همه چیز و همه کس گذشته‌ام، اما نه واقعیت این نیست… من به این موضوع فکر می‌کردم که در شرایط فعلی بهروز هر چقدر هم که به آب و آتش بزند بازهم قادر نخواهد بود که شغلی و یاحتی دو سه شغلی پیدا کند که در نهایت باحقوق آنها خرج زندگی و اجاره خانه‌مان در بیاید… پس با این شرایط فقط او اذیت می‌شود و من از زندگی‌ام باز خواهم ماند. در نتیجه بهتر است که هر چه زودتر به این عذاب بهروز پایان بدهم و هر یک راه دیگری را در پیش بگیریم.

آری باور کنید مقصر سر نگرفتن وصلت من و بهروز چیزی نبود جز «تورم و گرانی و بیکاری» و شرایط بد جامعه امروزمان و نه من. گرچه یکسری در ادارات صاحب کار و حقوق بالا به خاطر لابی‌های‌شان و بزرگ‌ترهای‌شان هستند.

بله من خودخواهی نکردم، من گذشت کردم.

و بدین ترتیب نامزدی من و بهروز در میان بهت و اشک و گریه بهروز به پایان رسید و سه ماه بعد با محمدرضا ازدواج کردم.

حالا می‌فهمم که چرا اکثر پسرها به جای پیشنهاد ازدواج پیشنهاد دوستی می‌دهند و…

نمی‌‌دانم بگویم سرنوشت خوبی داشتم یا نه… اما به هرحال یقین دارم که روز به روز بر تعداد افرادی مثل من و بهروز اضافه می‌شود… . خدا به خیر کند! این روزهای‌مان را…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *