کاشی و سرامیک و پرسلان

.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
روزی که من و نازنین با هم ازدواج کردیم همه میگفتند که نازنین و امید را دقیقا انگار خدا برای هم آفریده است و همه چیزشان به هم میآیند.
شاید حق با دیگران بود… من و نازنین از خیلی از جهات شبیه هم بودیم… ما با هم در دانشگاه آشنا شده بودیم… هردو دانشجوی یک رشته بسیار ممتاز در یک دانشگاه بسیار معتبر دولتی و مطرح بودیم و هردو از چهره خدادادی زیبایی برخوردار بودیم… قد و هیکل هردوی ما زبانزد خاص و عام بود و هردوی ما هم از خانوادههایی فرهنگی با وضع مالی خوب بودیم.
خلاصه ویژگیهای من و نازنین خدارا شکر هم خیلی ایده آل بود و هم بسیار به هم نزدیک و همین باعث شده بود تا خیلی زود به هم کشش پیدا کنیم و بعدتر هم یک عشق آتشین بین ما شکل بگیرد.
هم من و هم نازنین هردو تا مقطع دکترا درس خواندیم و بعد هم با هم ازدواج کردیم… باید اعتراف کنم که زندگی با نازنین مرا به اوج قلههای خوشبختی برده بود و دیگر هیچ چیز از خدا نمیخواستم.
نازنین همان زنی بود که من همیشه آرزویش را داشتم و او نیز همیشه میگفت که همواره از همسر ایده آل خودش همان رفتارهایی را انتظار داشته و در ذهن میپرورانده که من دارم.
خلاصه هرچه بیشتر زمان میگذشت من و نازنین بیشتر پی به حرف مردم میبردیم که انگاری واقعا خداوند ما را برای هم آفریده است و ما هردو نیمه گمشده هم هستیم.
من و نازنین هردو سخت مشغول کار و تدریس در دانشگاه و هردو عضو هیات علمی دانشگاه بودیم و برای همین خیلی از وقت ما در دانشگاهها و سیمنارها و نشستها و سفرهای خارجی میگذشت… اما همه اینها هم باعث نمیشد تا بین و من نازنین فاصله بیفتد و زندگی ما به ورطه تکرار سوق پیدا کند.
ما هر روز برای هم یک تازگی و جذابیت جدید داشتیم و هر روز زاویهای دیگر از خودمان را کشف میکردیم… جالب است بدانید که با گذشت زمان هم، نه تنها حس و شوری از ما کم شد، که تازه بیشتر هم شده بود… در همین شرایط بود که بعد از گذشت پنج سال، من و نازنین تصمیم گرفتیم تا کم کم بچهدار شویم و خوشبختی خودمان را تکمیل کنیم.
همه بدبختیهای ما درست از همان زمان شروع شد… چرا که با گذشت ابتدا سه ماه و بعد شش ماه و در نهایت یکسال کم کم نگران شدیم که حتما مشکلی هست و برای همین شروع کردیم به رفتن به نزد دکتر و دوا درمان و پیدا کردن ریشه مشکل.
بعد از چند آزمایش و چکاپ موضوع مشخص شد… نازنین شانس مادر شدن نداشت… در واقع شانس مادر شدن او یک در هزار بود و برای همین ما بچهدار نشده بودیم.
نازنین که این موضوع را شنید به یکباره شکست و در خود فرو ریخت… دیگر از آن نازنین سابق خبری نبود و تبدیل شده بود به زنی که احساس میکرد از زن بودن چیزی کم دارد و دارای عیب و ایراد و نقصی است.
چقدر زمان کشید تا به نازنین بفهمانم که من اصلا بچه نمیخواهم، در زندگی ما این خودش است که برایم مهم است و نه بچه… حتی بارها برایش گفتم که این اتفاق حتما حکمتی داشته، چون ما یعنی من و نازنین آدمهایی بودیم و هستیم که صبح تا شب در بیرون از خانه درگیر و مشغول کارهای دانشگاهی هستیم و حتما نباید ما در چنین شرایطی بچهدار شویم و…
نازنین در ابتدا فکر میکرد من این حرفها را از سر دلخوشی میزنم… اما کم کم باور کرد که حرفهای من از صمیم قلب است.
* * *
با اینکه نازنین به زندگی برگشت، اما هرگز دیگر آن نازنین سابق نشد… بگذارید اعتراف کنم من به همان یک در هزار دل خوش کرده بودم و در تب پدر شدن میسوختم… اما خدا را به سر شاهد میگیرم حتی یک بار هم به روی نازنین نیاوردم.
این وضعیت گذشت تا اینکه نازنین دوباره بهم ریخت… در ابتدا به من میگفت که طلاقش بدهم
– «امید» من نباید تو رو از لذت پدر شدن محروم کنم
من اما مدام به او میگفتم که چنین چیزی نیست و من تنها با او خوشبخت هستم… تا اینکه بالاخره یک روز به من پیشنهادی داد که باعث شد زندگی من بعدتر کاملا فرو بریزد
– امید ازت نمیگذرم اگر با فریبا ازدواج نکنی!!
او اصرار داشت که من با فریبا یکی از دوستانش ازدواج کنم و از او بچهدار شوم… فریبا دوست صمیمی نازنین بود که از همسرش جدا شده بود… من ابتدا نمیخواستم بپذیرم، اما اصرارهای او به اندازهای بود که در نهایت قبول کردم با فریبا ازدواج کنم… آن هم عقد موقت
– نازنین اصلا معلوم نیست که من و فریبا صاحب بچه بشیم… پس بذار فعلا عقد موقت کنیم.
* * *
فریبا بسیار زن مهربان و خوبی بود… خصوصا که دوست صمیمی نازنین هم محسوب میشد.
اما این یک روی ماجرا بود… مدتی که گذشت باز هم خبری از بچه نشد… دوباره شروع کردیم به دوا درمان و آزمایش و این بار مشخص شد که ایراد از من است.
نفهمیدم چطور شد که با این اتفاق به ناگهان رفتار نازنین با من برگشت و درخواست طلاق داد… هر چه اصرار کردم که دلیل این کارش را به من بگوید او چیزی نگفت… تا اینکه بعدتر بالاخره در نتیجه اصرارهای من لب به سخن گشود
نازنین فکر میکرد در همان مرتبه اول هم من فهمیده بودم که ایراد از خودم است و برای اینکه او از نزد من نرود ماجرا را برعکس جلوه داده بودم. در صورتی که خودش برگههای آزمایش را دید و با دکتر صحبت کرده بود.
از این طرز تفکر و رفتار نازنین حسابی دلخور شده بودم… خودش خوب میدانست که چنین چیزی واقعیت نیست و برای همین من هم با او قهر کردم و در نهایت از نازنین جدا شدم.
با جدا شدن من از نازنین بود که فریبا شروع کرد به من محبت کردن… او هرکاری میکرد که من به او و دنیای او وارد شوم و دنیای عشق را نثار من میکرد و من هم که از زندگی با نازنین شکست خورده بودم خود را به او نزدیک کردم.
اما به مرور متوجه شدم که تمام رفتارهای فریبا یک شو و دروغ است… او اصلا زنی نبود که نگران زندگی باشد و همه چیز را فقط برای خوشبختی خودش میخواست، به خصوص از لحاظ مالی دوست داشت همه چیز داشته باشد که داشت.
همین موضوع باعث شد تا من پی به موضوعی ببرم که برایم همه چیز را روشن کرد.
آری! همه آتشها از گور فریبا بلند شده بود… این فریبا بود که به دروغ به نازنین گفته بود که خودش از زبان من شنیده که از همان ابتدا میدانستم مشکل از من است و به نازنین چیزی نگفته بودم و از سوی دیگر در نزد من مدام از نازنین بد میگفت تا بین من و او فاصله بیفتد
با روشن شدن ماجرا در کمال شهامت به نزد نازنین رفتم و او را از همه چیز آگاه کردم… با رو شدن دست فریبا، بلافاصله او را طلاق دادم و بعد هم دوباره با نازنین ازدواج کردم.
دیگر برای ما مهم نبود که مشکل بچه دار نشدن از طرف کدامیک از ما بوده… مهم این بود که ما دوباره یکدیگر را داشتیم و در کنار هم خوشبخت بودیم.
امروز هفت سال از آن روزگار میگذرد و من و نازنین در کنار یکدیگر در اوج خوشبختی هستیم… ما حالا یکدیگر را داریم و پشت به پشت یکدیگر عاشقانه زندگی را به سمت جلو میبریم و از کنار هم بودن لذت میبریم. اما سرگذشت بدی بود و هر وقت به یاد میآورم از خودم خجالت میکشم… در واقع بدم میآید!!