کاشی و سرامیک و پرسلان

.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
من بچه جنوب شهر بودم… در محله ما، مخصوصا در آن روزگار خیلی چیزها تعریفش فرق داشت… مرام و معرفت و رفاقت حرف اول را میزد و رفیق برای رفیق جون میداد.
جایی که من در آن چشم باز کردم و بزرگ شدم، درست مانند فیلمهای قدیمی بود که ناموسپرستی و رفاقت و حتی لات بازی برای خودش قوانین خاص خود را داشت و همه باید پایبند آن میبودند. خانواده من یک کارگرزاده بسیار با آبرو بودند… پدرم در شرکتی به نوعی پادو بود و برای آنها چک به بانک میبرد و نقد میکرد، خرید میکرد و چایی میداد… مادرم هم برای یک تولیدی غذایی ترشیهای خانگی درست میکرد و میفروخت و بدین شکل چرخ روزگار ما در حرکت بود.
در تمام طول زندگیام، آدمهایی به بیآزاری آنها ندید بودم… انسانهایی بسیار آرام و زحمتکش… من فرزند وسط بودم و یک خواهر بزرگتر و یک برادر کوچکتر از خودم داشتم… اما من از همه پر شر و شورتر بودم.
تقریبا از همان دبستان همه مدرسه و معلمها و شاگردها از دست شیطنت من عاصی بودند… البته پسر بدی نبودم… اما خب این ناآرام بودن در سرشت من بود. از همان دوران کودکی خوب به یاد دارم که در گرما و سرما هر بعدازظهر تفریح ما این بود که در کوچه با بچههای هم سن و سال خودمان جمع میشدیم و فوتبال بازی میکردیم.
در همان بازیها بود که با احمد دوست شدم.
احمد خانهشان ابتدای کوچه بود و با من خیلی صمیمی شد… بدین شکل از همان دوران احمد شد رفیق یار و غار من که همیشه و همواره با هم بودیم. سال دوم دبیرستان بودم که دیدم دیگر حوصله درس خواندن ندارم… اگرچه بچه بسیار باهوشی بودم، اما مغزم دیگر نمیکشید… غرور جوانیام به من میگفت که باید دستم در جیب خودم برود و مستقل بشوم… خصوصا وقتی که میدیدم پدر و مادرم هم هر روز پیرتر میشوند و ناتوانتر… برای همین تصمیم گرفتم قید تحصیل را بزنم و برای خودم پول دربیاورم.
احمد درسش خیلی بهتر از من بود… اما، ریشه رفاقت ما به گونهای شکل گرفته بود که او وقتی متوجه برنامه من شد، برای اینکه رفاقتش را به من ثابت کند و نشان دهد که میخواهد همیشه در یک مسیر باشیم او هم ترک تحصیل کرد… واقعا دلم نمیخواست احمد با این استعداد در درس مرتکب چنین کاری شود… دچار حس عجیبی شده بودم… از یک سو ناراحت بودم که چرا باعث ترک تحصیل احمد شدهام و از سوی دیگر حسابی خوشحال بودم که چنین رفیقی دارم.
هر چه که بود احمد هم ترک تحصیل کرد و با هم راهی بازار شدیم و هر دو در یک کارگاه تولیدی پوشاک مشغول کار گشتیم.
حالا دیگر هر دوی ما کمکم بزرگ شده و تبدیل شده بودیم به جوانهای محل… خوب به یاد دارم که هم من و هم احمد، در آن روزگاری که بچه بودیم و در کوچه گل کوچیک بازی میکردیم، همیشه با حسرت به جوونها نگاه میکردیم و حتی با نوعی حسرت، دعوا و خلافبازیهای آنها را میدیدیم و کیف میکردیم و با خودمان میگفتیم که ایکاش ما هم زودتر بزرگ شویم که بتوانیم در محله برای خودمان برو و بیایی داشته باشیم. و حالا همان روزگار بود که همه اهل محل ما را میشناختند و برای خودمان دار و دستهای داشتیم و دعوا به راه میانداختیم و از غرور جوانی مان به اصطلاح خودمان حسابی لذت میبردیم.
کار ما این بود که صبحها تا بعدازظهر کار کنیم و بعدازظهر به بعد، تا شب در محل با موتور و یا پیاده در قهوه خانه یا پارک محل با بچهها دور هم جمع شویم و خوش بگذرانیم… خصوصا که حالا دستمان هم در جیب خودمان بود و همین باعث شده بود تا حسابی به خودمان افتخار کنیم.
بگذارید چیزی بگویم… من و احمد اگرچه هردو عشق لات بازی و دعوا و پر از غرور و باد جوانی بودیم… اما این تنها و تنها خلاف ما بود… ما نه اهل دود بودیم و نه نگاه ناپاک و نه دزدی و حروم خوری و یا مشروب خوری… اتفاقا مرام و معرفت برای ما همیشه یک ارزش مهم و اصلی به حساب میآمد و به همین دلیل هم بود که در همان ابتدا گفتم که من یک بچه جنوب شهری هستم… یک جنوب شهری به معنای واقعی کلمه…
با این وصف، روزگار در حال سپری شدن بود تا اینکه زد و احمد عاشق یکی از دخترهای محل شد… نام دختر زری بود… دختری بسیار زیبا که پدرش حاج قدیر در همان محله بقالی داشت. احمد با همان نگاه اول یک دل، نه صد دل عاشق او شده و تمام عقل خود را از دست داده بود.
ما و مخصوصا من به عنوان رفقای احمد همه متحد شدیم تا برای او کاری بکنیم… به احمد پیشنهاد دادم تا برود و با خود زری صحبت کند… در این بین هم آمار او را در آوردیم و متوجه شدیم که چه روزها و ساعتهایی بیرون میرود… احمد اما دست و پای خود را گم کرده بود… خودش میگفت که اگر با دختر بخواهد حرف بزند از ترس سکته خواهد کرد. آری این حرفها را احمدی میزد که از پررویی، روی دست او نبود… اما عشق او را عوض کرده بود و از اینکه بخواهد با زری حرف بزند میترسید.
احمد چنان شیفته زری شده بود که تصمیم داشت از او خواستگاری کند و با او ازدواج کند و به همین خاطر که میدید هیچ کاری نمیتواند بکند روز به روز بیشتر افسردهتر میشد و همین مرا آزار میداد.
باید برای رفیقم کاری میکردم… برای همین به احمد پیشنهاد دادم که اگر جرات حرف زدن با زری را خودش ندارد، من پا پیش بگذارم و بروم و با زری صحبت کنم. احمد که این پیشنهاد مرا شنید گویی که بال در آورده و دنیا را به او داده بودند… چنان خوشحال شد و مرا در آغوش گرفت و تشکر کرد که همان جا به او قول دادم تا ظرف همین چند روز کار را یکسره کنم.
از فردای همان روز به اتفاق احمد و بچهها شروع کردیم به زاغ سیاه زری را چوب زدن… باید میدانستیم که چه ساعتی از خانه بیرون میرود و به کجا میرود و کی به خانه باز میگردد… مسلما در محل نمیتوانستم جلوی او را بگیرم و با او صحبت کنم… برای همین نیاز بود تا او را در خارج از محل پیدا کنم و برای همین نیاز به دانستن برنامه دقیق او داشتیم تا اینکه بالاخره بعد از یک هفته، همه چیز دستگیرمان شد.
زری هفتهای سه روز به یک کلاس خیاطی میرفت که خارج از محل ما بود و این بهترین زمان و فرصت بود. شب قبل از اجرای نقشه احمد دل توی دل نداشت… آن شب با هم تا صبح در خیابانها چرخیدیم و من به شوخی میگفتم که مطمئن باشد که تا بله را از زیر زبانش نکشم ولش نخواهم کرد.
فردای آن روز به اتفاق احمد و با موتور یکی از بچهها زودتر از ساعت موعود در جلوی آموزشگاه خیاطی زری حاضر شدیم و منتظر شدیم تا او از راه برسد. چند دقیقهای نگذشته بود که احمد رنگش پرید و با اشاره گفت که آمد… درست میگفت… زری بود که از دور میآمد… بلافاصله بعد از دیدن زری از روی موتور پیاده شدم و به سمت او رفتم… به صد قدمی زری که رسیدم، او نیز مرا دید و لبخندی تحویلم داد… از این حرکت او تعجب کردم… اما چیزی به روی خودم نیاوردم و نزدیک شدم.
– سلام زری خانوم
سلام آقا محسن… شما اینجا چیکار میکنید؟
از اینکه او اسم مرا میدانست حسابی تعجب کردم و گفتم: ا… شما اسم منو میدونید؟
زری نگاهش را از روی شرم به آسفالت خیابان دوخت و گفت: بله… من اسم شما رو بلدم
نمیدانم چرا شیطنتم گل کرد و گفتم:چه جالب… خب دیگه چی از من میدونید؟
زری هم با همان حالتی که خجالت کشیده بود گفت: خیلی چیزا… تقریبا همه چیز… اینکه خونتون کوچه خادم هست… پلاک 12… توی بازار و یه کارگاه تولیدی پوشاک کار میکنید و…
اعتراف میکنم که از شنیدن این حرفها قفل کرده بودم و برای همین ناخودآگاه تنها یک جمله بیربط به زبان آوردم که: آهان… خب… چیز… راستی… هیچی… کلاستون دیر نشه
زری برای اولین بار نگاهش را از روی زمین بلند کرد و به صورتم انداخت و لبخندی تحویلم داد و گفت:
– نه مهم نیست… فوقش امروز نمیرم… راستی نگفتید اینجا چیکار میکنید؟
تازه اینجا بود که یادم افتاد کجا هستم و برای چه کاری جلوی زری، زیباترین دختر محله سبز شدهام… برای همین مکثی کردم و آب دهانم را قورت دادم و گفتم: آهان… پاک فراموش کرده بودم… خب راستش من اومدم درباره احمد باهاتون صحبت کنم
– احمد؟ کدوم احمد؟
احمد پسر آقا باقر توی محل… نمیدونم شاید ندیده باشید اون رو… ولی…
زری حرف مرا قطع کرد و گفت: نکنه منظورتون همون رفیقتون هست که همیشه با شماست؟
– بله… بله… همون
جالب بود که زری، احمد را هم از روی من و به عنوان رفیق من میشناخت و من بعدتر متوجه منظور او شدم… اما در آن لحظه زری گفت: خب… احمد آقا چی شده؟
– چیزی نشده… راستش عاشق شده… یعنی در واقع عاشق شما شده… اونم یه دل نه صد دل… طوری که حتی جرات نمیکنه بیاد باهاتون حرف بزنه و من رو واسطه کرده
من در انتهای حرفم خندیدم… اما زری با شنیدن حرف من به ناگهان صد و هشتاد درجه عوض شد و اخمی به صورت خود انداخت و گفت: خب خیلی اشتباه کرده… شما هم خیلی اشتباه کردید که اومدید جلو
از این حرف و تغییر ناگهانی زری وا رفتم… دست و پای خودم را گم کردم، اما سعی کردم قافیه را نبازم و گفتم: آخه چرا؟ … بنده خدا قصد بدی نداره به خدا… نیتش ازدواجه
– بهشون بگید من اصلا قصد ازدواج ندارم
– ولی… آخه چرا؟
– ببخشید من کلاسم داره دیر میشه
زری این را گفت و راهش را کشید و بدون خداحافظی رفت… با رفتن او، من، هاج و واج به سمت بچهها برگشتم… بیچاره احمد از نگرانی رنگش مانند گچ دیوار سفید شده بود و تا من به نزد آنها رسیدم گفت:
– چی شد محسن؟ … صحبت کردی؟ … گفتی؟ … چی گفت؟
– آره گفتم… خب راستش من خودمم گیج شدم
– یعنی چی؟
– آخه اولش خیلی خوب برخورد کرد… ولی بعدش یهو صد و هشتاد درجه عوض شد و…
تمام ماجرا را برای احمد شرح دادم… بیچاره احمد این اتفاق را یک شکست مطلق عشقی در زندگیاش قلمداد کرد و از آن روز به بعد، هر روز افسردهتر و ناراحتتر میشد.
خیلی ناراحت احمد بودم… باید برایش کاری میکردم… برای همین به او قول دادم که من دست نخواهم شست و تا گرفتن جواب مثبت زری در کنارش خواهم بود.
* * *
تقریبا هفتهای سه بار به عناوین مختلف جلوی راه زری سبز میشدم و هر بار از او میخواستم تا به عشق احمد پاسخ مثبت بدهد… اما او تحت هیچ شرایطی زیر بار نمیرفت تا اینکه دفعه آخر آب پاکی را اینگونه روی دست من ریخت: ببین آقا محسن… به این دوستت بگو وقتش رو بیخودی تلف من نکنه… من عاشق یه نفر دیگه هستم و تمام فکرم پیش او هست…
از شنیدن این حرف وا رفتم… رو به زری کردم و گفتم: ولی مطمئن باش که اون آدم تو رو بیشتر از احمد دوست نداره
– مهم نیست… مهم اینه که من اون رو خیلی دوست دارم
– یعنی فکر میکنی اون آدم ارزش این رو داره که شما به خاطر اون دست از احمد بکشی؟
– مطمئنا داره، بعدشم مگه احمد کیه؟
زری این را خیلی تند گفت و بدون اینکه مرا نگاه کند رفت… با رفتن او نمیدانستم که چه کنم… از یکسو دلم نمیخواست این حرفها را به احمد میگفتم، چون میدانستم که رسما ویران میشود و از سوی دیگر دیگر شک نداشتم که زری دلش جای دیگری گیر است و احتمال رسیدن احمد به زری دیگر تقریبا محال است و اگر به احمد چیزی نگویم او بیخودی عمرش را در پی یک عشق یکطرفه تلف خواهد کرد.
چند روزی بدین شکل گذشت و من موضوع را سبک و سنگین کردم تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم همه چیز را به احمد بگویم. احمد با شنیدن حرفهای من رسما ویران شد… این اتفاق مصادف شد با یک دعوای شدید بین بچههای محله ما با محلهای دیگر که باعث شد پلیس بیاید و همه ما را ببرند… من و احمد هیچ کدام به سربازی نرفته بودیم و این موضوع در همان کلانتری روشن شد که سرباز فراری هستیم و برای همین ما را یکراست به سربازی فرستادند.
سربازی من در همان تهران افتاده بود، اما احمد را راهی تبریز کردند… برای اولین بار بود که بعد از این همه سال داشتم از احمد جدا میشدم… تا مدتها از او خبر نداشتم… تا اینکه یکی از شبها روی موبایل من پیغام آمد… زری بود، پیغام داده بود که فردا باید حتما مرا ببیند… با دیدن این پیغام هول کردم… هزار جور فکر و خیال کردم تا اینکه فردا سر قرار با زری رفتم…
«زری در آنجا رسما به من گفت که عاشق من است و مرا دوست دارد…» حالا من داشتم ویران میشدم
وای… خدای من… نمیتوانید باور کنید که چه حالی داشتم… از یک سو به هرحال من هم جوان بودم و شنیدن این حرف از زبان زیباترین دختر محل مرا تحت تاثیر قرار داده بود و از سوی دیگر احمد رفیق قدیمیام بود… کسی که تمام زندگی ما با هم بود… نمیتوانستم به احمد نارو بزنم… در دوراهی بدی گرفتار شده بودم… اما قسمت بد ماجرا اینجا بود که چند نفر از بچهها، من و زری را سر قرار دیده بودند و بعدتر به گوش احمد رساندند… اما چه احمدی؟ احمد از شدت غم و غصه این شکست عشقی و دوری و سربازی به هرویین روی آورده بود… احمدی که بالاترین خلافش کشیدن قلیون بود و اهل ورزش
احمد با شنیدن این حرف از زبان بچهها با من دعوای سختی کرد و کار ما به زد و خورد کشید… دیگر درنگ را جایز ندانستم و همه چیز را نعل به نعل و عین واقعیت برای احمد تعریف کردم.
احمد چنان عصبانی شده بود که فردای آن روز برای اولین بار خودش به نزد زری رفت و شروع به دعوا با او کرد… زری هم نامردی نکرد و برای اینکه آبروی خودش نرود به دروغ گفت که محسن از روز اول اصلا چیزی درباره تو یعنی احمد به او نگفته و فقط برای خودش ابراز عشق کرده بود.
بیچاره احمد هم که عشق چشمانش را کور کرده بود حرف زری را باور کرد و عصر همان روز من و احمد در محل دعوای سختی با هم کردیم و به روی هم چاقو کشیدیم… راستش خیلی از رفتار و برخورد احمد عصبانی شده بودم… برای همین، همان طور که سر هم عربده میکشیدیم یکدیگر را تهدید میکردیم.
* * *
این گذشت… شش ماهی به همین شکل سپری شد و من رابطهام با احمد کاملا قطع شده بود… تا اینکه در یکی از شبها که در خانه تنها بودم و خانوادهام به شهرستان رفته بودند زنگ در خانه به صدا در آمد… درب را که باز کردم احمد بود… تکیده و خمار… تنها نبود… با یکی از دوستانش بود… دوستی که او نیز مشخص بود مانند خودش معتاد است… راستش از دیدن احمد خیلی خوشحال شدم… با اینکه با دوستش بود دعوتش کردم به بالا
داخل خانه که شد گفت از سربازی فرار کرده است و نمیخواهد خانوادهاش بفهمند… برای همین از من خواست که آن شب را در خانه ما باشد.
اگرچه کارش را اصلا درست نمیدیدم… اما مگر به احمد میتوانستم نه بگویم…
آن شب با اینکه هردو از هم دلخور بودیم، اما به پاس یک عمر رفاقت تا خود صبح حرف زدیم و من در نزدیکی سحر پیشنهاد کله پاچه دادم و از خانه بیرون رفتم تا کله پاچه بگیرم… چهل دقیقه بعد که به خانه برگشتم دیدم احمد بیهوش کف خانه افتاده و چشمانش به طاق است… نبضش را که گرفتم دیدم تمام کرده و از دوستش هم هیچ اثری نبود.
احتمال دادم که با رفتن من آنها شروع به تزریق کردهاند و احمد در همان حال «اوردوز» کرده و بعد دوستش از ترس فرار کرده است… به هیچ چیزی فکر نمیکردم و سریع به اورژانس زنگ زدم.
در بیمارستان گفتند که احمد تمام کرده است… اما نتیجه پزشک قانونی آب سردی بود که روی تنم ریخته شد… احمد اصلا مواد مصرف نکرده بود… علت مرگ او خفگی در اثر فشار بر روی گلو و زد و خورد بوده
تازه متوجه شدم که احتمالا با رفتن من، احمد با آن دوستش، سر موضوعی که من اصلا نمیدانم چه بوده درگیر شدهاند و بعد هم دوستش با خفه کردن احمد از خانه فرار کرده است.
اما کدوم دوست؟ من اصلا نه او را میشناختم و نه میدانستم که کیست و کجاست؟
تازه در آنجا بود که در طی تحقیقات تمام اهل محل شهادت دادند که من و احمد بر سر یک موضوع عشقی چندی پیش با هم دعوای خونینی کردهایم و بر روی هم چاقو کشیدهایم و یکدیگر را تهدید کردهایم…
نفهمیدم چطور شد که این طور شد… همه چیز مانند یک خواب ویران شد و از نابود شد… من امروز در زندان در خلال تکمیل پرونده هستم و منتظرم تا بالاخره قاضی حکم نهایی خود را صادر کند…
همه چیز من و خانوادهام نابود شده است و دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست… فقط روزی صد بار با خدا حرف میزنم و میگویم که من تقاص کدام گناهم را دارم میدهم که اینگونه بیگناه در حال نابودی هستم و دل خوش به این ضربالمثل که… سر بیگناه تا طناب دار میره، ولی بالای دار نمیره
برایم دعا کنید… فقط همین…