کاشی و سرامیک و پرسلان

.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
ماجرای ازدواج من و فرهاد از آن دست پیوندهای زناشویی بود که شاید از هر هزار مورد یکی مثل ما شود.
من در یک خانواده تحصیلکرده و معمولی از لحاظ مالی به دنیا آمدم و بزرگ شدم.
پدرم مهندس شیمی بود و مادرم لیسانس و کارشناس کشاورزی… من و برادرم هردو از لحاظ تحصیلی خیلی باهوش بودیم و همیشه مورد تشویق معلمهایمان قرار میگرفتیم. برادرم که چند سال از من بزرگتر بود، بلافاصله بعد از دیپلم وارد دانشگاه امیرکبیر شد و بعدتر هم در همان دانشگاه با نازنین آشنا شد و بعد هم ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد.
من اما در سر، آرزوهای بزرگتری داشتم و تمام برنامهریزیهای خود را کرده بودم تا برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروم. بعد از دیپلم در رشته خوبی قبول شدم… هدفم این بود که لیسانسم را در ایران بخوانم و برای مقطع فوق و دکترا راهی کانادا بشوم
لیسانسم را سه ساله گرفتم و شروع به مقدمات پذیرش در دانشگاه مدنظرم کردم… اما این اتفاق مصادف شد با تیره شدن روابط ایران و کانادا و برای همین کارهای من به طول انجامید.
اجازه بدهید این توضیح را بدهم که من همیشه از همان دوران نوجوانی دختر آرامی بودم و سرم به کار خودم گرم بود و مانند سایر دوستانم نه اهل مهمانی رفتن بودم و نه دوست شدن با پسر… برای همین وقتی که دیدم این مراحل ظاهرا کمی بیشتر قرار است طول بکشد تصمیم گرفتم برای بیکار نبودن برای مدتی در جایی مشغول به کار شوم. دو سال به همین روال گذشت و آنقدر سماجت و پیگیری کردم تا همه چیز درست شد… تا نوبت به مصاحبه رسید و برای این منظور باید راهی کشوری خارجی میشدم.
روزهای آخری بود که من در ایران بودم و برای یک هفته راهی کشوری دیگر بودم تا مصاحبه شوم و بعد به ایران باز گردم و آماده برای رفتن.
آن روز در شرکت حسابی سرگرم خداحافظی بودم و عصر از شرکت بیرون زدم… وارد خیابان که شدم دیدم طوفان بسیار سختی است و باد اگر خجالت نمیکشید آدمها را هم از زمین بلند میکرد… من هم آن روز لباس نازکی پوشیده بودم و به سختی خود را جمع و جور کردم که دیدم در آن شرایط نه خبری از تاکسی است و نه اتوبوس. درست مانند یک موش آب کشیده کنار خیابان مستاصل ایستاده بودم که ناگهان ماشین ماکسیمایی که پسر جوانی داخل آن بود جلوی پایم ترمز کرد.
همیشه از این دست پسرها متنفر بودم و این تنفرم در آن شرایط بیشتر شد چون میدیدم که او دارد از شرایط جوی استفاده میکند… برای همین بدون آنکه او را نگاه کنم چند قدم به عقب رفتم… اما پسر دستبردار نبود.
– سلام خانم… تشریف بیارید برسونمتون… هوا خیلی طوفانیه
با غضب به او نگاه کردم و گفتم: لازم نکرده… شما بفرمایید… خودم ماشین پیدا میکنم
اما پسر لبخندی زد و گفت: خانم من قصد مزاحمت ندارم… به خدا نیت بدی ندارم… اصلا هم از اون دست پسرها نیستم… تشریف بیارید اصلا عقب بنشینید
من اما خیلی سفت روی موضع خودم پافشاری کردم و این بار با لحن بدی گفتم: آقا خیلی ممنون که نیت بدی ندارید… اما من عرض کردم که خودم ماشین پیدا میکنم… شما لطفا بفرمایید.
این را که گفتم پسر درب عقب ماشین خود را باز کرد و از آنجا کت خود را بیرون کشید و به سمت من آمد و در حالی که لبخند میزد گفت: باشه خانم… هرطور که راحت هستید… پس کت من رو بگیرید که حداقل تا ماشین پیدا میکنید سرما نخورید
پسر جوان در چشم برهم زدنی این را گفت و قبل از اینکه من بتوانم عکسالعملی نشان بدهم سوار ماشین شد و دور شد.
وقتی که او رفت ناخودآگاه کت رو، روی تنم کشیدم و در عرض چند ثانیه، گرمای مطبوع آن حالم را خوب کرد… دلم به حال پسر جوان سوخت… احساس کردم با او بد حرف زدهام… دلم میخواست از او عذرخواهی کنم… اما من که نه او را میشناختم و میدانستم که کیست… دیگر هم که احتمالا او را نمیدیدم.
در همین افکار بودم که تازه یادم افتاد که اون بنده خدا کتش را همین طوری به من داده و من اصلا نمیدانم چگونه و چطوری کت را به او برگردانم…ای داد… خیلی دچار عذاب وجدان بودم و در همین افکار بودم که رسیدم خانه.
چند روزی بود که حال مادربزرگم حسابی بد شده بود و دکترها او را جواب کرده بودند… برای همین پدر و مادرم راهی شهرستان شده بودند و من تنها بودم.
به خانه که رسیدم کت را با احترام به جالباسی آویزون کردم… بیاختیار کنجکاو شدم تا جیبهایش را بگردم تا شاید ردی، نشانی، شمارهای از او پیدا کنم… اما!
نه ممکن نبود… تنها چیزی که داخل کت بود یک فقره چک به تاریخ فردا صبح بود… اما من که امشب عازم بودم… کسی هم نبود که چک را به او بدهم تا به دست آن پسر برساند.
در بد مخمصهای گرفتار شده بودم… هزار جور فکر الکی از سرم میگذشت که نکند آن پسر که به من لطف کرده بود به نقد کردن این چک احتیاج مبرم داشته و خودش هم چکی داده بود و در گرفتاری میافتاد… خدای من حتی نه یک شماره از او داشتم و نه رد و نشانی
ساعت پنج صبح باید ماشین میگرفتم و راهی فرودگاه میشدم… همه چیزم آماده بود و چمدانهایم را هم بسته بودم… تا حوالی ساعت چهار و نیم صبح صد دفعه تصمیمم عوض شد… یکبار میگفتم که بروم و بیخیال دادن چک شوم… بار دیگر میگفتم نباید در مقابل این لطف بیتفاوت باشم و…
نرفتم… البته نه به همین راحتی… که صد دفعه به خودم فحش دادم و در نهایت نه صبح به بانک مذکور رفتم.
در ابتدا مسئول شعبه قبول نمیکرد که اسم و آدرس طرف مورد نظرم را بدهد، اما بعد از کلی خواهش و تعریف کردن ماجرایم در نهایت آدرس شرکت را داد و من راهی آنجا شدم.
پسر جوان رئیس شرکت بود و با دیدن من از تعجب خشکش زد.
– شما؟… اینجا چیکار میکنید؟
– چکتون رو براتون آوردم… البته کتتون رو هم آوردم.
پسر جوان لبخند زد و گفت:
– پس این چک توی جیب کت جا مونده بود… باورتون نمیشه خانوم چه لطف بزرگی کردید… حالا منو از کجا پیدا کردید؟
برایش ماجرا را شرح دادم و بعدتر هم گفتم که به خاطر این کار از پرواز و مصاحبهام ماندم و…
* * *
من آن روز به پرواز نرسیدم… وکیلم هم گفت چون نوبتم را نرفتم دوباره باید یک وقت دیگر بگیرد و دوباره کلی زمان طول خواهد کشید… من نه تنها آن روز، که دیگر اصلا به کانادا نرفتم… اما در عوض، شش ماه بعد با همان پسر جوان که اسمش فرهاد بود ازدواج کردم و اکنون در اوج خوشبختی هستیم و صاحب یک فرزند پسر شیرین زبون و شیطون…
فرهاد هم آن کت را تا امروز در کمد نگه داشته و همیشه میگوید این کت برایم حکم کت جادویی را دارد که مرا خوشبخت کرده است… او این کت را نمیپوشد تا نو بماند و بعدتر که «امیرحسین» فرزندمان بزرگ شد به او هدیه بدهد… به راستی که درست گفتهاند هیچ کار خدا بیحکمت نیست…
من بچه جنو