اخبار, شرکت ارگان معماری

کاشی و سرامیک و پرسلان

کاشی و سرامیک و پرسلان

من یک مرد هستم. مردی از نسل قدیم مردها. از نسلی که می‌گفتند؛ مرد صاحب و سالار و مالک زن است. آری، من از همان مردها هستم. که باور داشتم، زن باید در مقابل مردش یک ضعیفه باشد. یک بنده. یک اسیر.
نه…، من فقط یک احمقم!
پدر از کارخانه تلفن زد. توی راه پله‌ها بودم که مادر، تلفن را برداشت. هنوز از در خانه خارج نشده بودم که مادر از توی پنجره صدایم کرد:
– مرتضي…، بیا، «آقا» کارت داره…
بی‌‌‌حوصله جواب دادم:
– بهش بگو رفت بیرون!
– نمی‌شه دیگه، بهش گفتم هنوز بیرون نرفتی.
صدایم را بلند کردم:
– ول کن مادر، یک چیزی بهش بگو دیگه.
مادر- با ترسی که در چهره‌اش پیدا بود – پنجره را بست و گفت:
– من جراتش رو ندارم، خودت می‌دونی، من دروغ نمی‌گم…
کمی پا به پا کردم. داشت دیرم می‌شد. ولی جراتش را نداشتم که جواب تلفن پدر را ندهم. بالا رفتم و گوشی را برداشتم. پدر سنگین حرف می‌زد:
– باید تخت روان بفرستم دنبالت؟ یک ساعته گوشی دستمه- و بعد بدون این‌که منتظر پاسخ من باشد ادامه داد- خونه باش تا بیام. کارت دارم. تا ظهر میام خونه…
سعی کردم لحنم طوری نباشه که پدر عصبانی شود:
– ولی «آقا»، من باید برم، قرار قبلی دارم، اگه اشکال نداره…
پدر طغیان کرد:
– بیخود، حرف زیادی نزن، گفتم باش تا بیام!
تمام بود. حرف، حرف پدر بود. او، همیشه حرف خودش را می‌زد.
پدر، «آقای» خانه بود. حرف اول و آخر را همیشه او می‌زد. هیچ کس جرات نداشت روی حرفش، حرفی بزند. این را از همه بهتر، مادر می‌دانست. بعد از بیست و پنج سال زور شنیدن و توهین تحمل کردن، حالا همان گربه دست آموزی شده بود که پدر می‌خواست. اگر پدر روز را شب می‌دید، مادر- ناخودآگاه- به ماه در آسمان، آن هم وسط روز، خیره می‌شد. مادر می‌گفت:
– من و پدرتون، توی یک روستا زندگی می‌کردیم. یک روستای بزرگ، من دختر کدخدا بودم، پدرم خان بود و برای خودش بروبیایی داشت. پدرتون هم توی همون روستا زندگی می‌کرد. پدرش «میرآب» روستا بود آدم‌های فقیری بودن، ولی چون نبض روستا دست‌شان بود، همه مجبور به احترام‌شان بودند. این بود که روح دیکتاتوری در وجود همه‌شان- به خصوص پدر شما- پیدا شد. طوری با مردم رفتار می‌کردند، که کم کم و به مرور زمان، همگان باور کردند که آنها برای خودشان کسی اند. تا یک روز که پدربزرگتون، منو از پدرم خواستگاری کرد. اون روزها این طوری نبود که دختر بتونه برای خودش نظر بده، وقتی پدری، مردی را مناسب دخترش می‌دید، خطبه عقد جاری می‌شد. با این حال، من- از قول دیگران- حرفم را به پدرم زدم:  پدر، فکر نمی‌کنی دختر کدخدا، برای پسر میرآب زیاد باشه؟ و پدر که خودش هم زیاد به این وصلت مطمئن نبود، گفت:
– درسته، ولی من توی پیشونی سالار، آینده روشنی می‌بینم. پدر درست می‌گفت. پدرتون چند سال بعد از عروسی ما به شهر آمد و با کمی سرمایه که از روستا آورده بود، یک مغازه کوچک زد و بعدش یک تولیدی و حالا هم که صاحب یک کارخانه بزرگ است. اینها مهم نیست، من روزهای اولی که باهاش زندگی رو شروع کردم، فکر کردم به خاطر این‌که پدر اون رعیت پدر من بوده، می‌تونم بهش فخر بفروشم. ولی اشتباه می‌کردم. اینو باباتون همون چند روز اول حالیم کرد. موقعی که سرناهار گفت: «من از این غذا خوشم نمی‌آد» و من گفتم که بهتر از این بلد نیستم غذا درست کنم. چشمتون روز بد نبیند، اون روز آن قدر با شلاق کتکم زد که تمام بدنم کبود شد و دو روز بیهوش بودم. بعد از اون بود که- به قول باباتون- آدم شدم…
مادر شاید بیشتر از دویست بار این قصه را برایمان تعریف کرده بود. ما اوایل فکر می‌کردیم درددل می‌کند، اما منظورش این بود که ما بفهمیم باید چگونه با پدرمان رفتارکنیم. این را هم همان اوایل کودکی فهمیدیم. موقعی که او را پدر و بابا و…، صدا می‌کردیم، و کتک مفصلی بهمان زد و دستور داد «آقا» صدایش کنیم.
*         *         *
ساعت نزدیک 3 عصر بود که «آقا» برگشت. بی انصاف اگر می‌گفت این ساعت می‌آید، من به همه کارهایم می‌رسیدم، اما مگر می‌توانستم اعتراض کنم؟
آقا چایی‌اش را خورد و پای بساطی که مادر برایش آماده کرده بود نشست. مرا داخل اتاق صدا کرد و به بقیه گفت:
– هیچ کس وارد نشه، با «مرتضي» کار دارم…
بی‌‌‌اختیار تنم لرزید. موقعی که پدر یکی از بچه‌ها را داخل اتاق می‌خواست و خانه را «قُرق» می‌کرد، آتش زیر خاکستر بود!
اما این بار- انگار- قضیه فرق می‌کرد. پدر برای اولین بار سر حال بود:
– چطوری پسر؟ حالت خوبه؟ از فردا باید بیای سرکار، توی کارخونه، به همه سپردم که معاون جدید میاد، نظرت چیه؟
خوشحال شدم، این را همه می‌دانستند که من هم، درست مانند پدر، عاشق قدرت بودم. آری، خوشحال شدم، اما این را می‌دانستم که پدر هنوز حرف اصلیش را نزده است. همین طور بود. پدر سینه‌ای صاف کرد و گفت:
– یک هفته‌ای بیا کارخونه، وقتی به کار مسلط شدی، حقوق برات تعیین می‌کنم. یک خونه هم همون نزدیکی‌های کارخونه برات خریدم. خودت برو و مبل و دکوراسیون‌شو درست کن، هفته دیگه عروسیته!
پدر آن قدر راحت این را گفت که من هم، باور کردم. باید راحت این قضیه را بپذیرم. ادامه داد:
– با یکی از مشتری‌های کارخونه صحبت کردم. آدم حسابین، وضع‌شون هم خوبه. پولدارن، خانواده درستی هم هستن، دختره تازه دیپلم گرفته، می‌خواسته بره دانشگاه، ولی من گفتم نباید درس بخونه، پدرش هم قبول کرد. دیگه حرفی نمونده، فقط باید بعدازظهر بری خونه شون با دختره صحبت کنی، قرار شده سه- چهار روز با هم حرف بزنین و آشنا بشین، البته «نه» توی کار هیچ‌کدوم‌تون نیست، منتهی، چون این روزها مد شده که عروس و داماد با هم حرف بزنن، این طوری قرار گذاشتیم. سوالی داری؟
منگ شده بودم. انگار همه چیز را در خواب می‌دیدم. کاملا غافلگیر شده بودم. پدر چیزی را مطرح کرده بود، که من حتی تا آن لحظه، فکرش را هم نکرده بودم. مگر چند سال داشتم؟ نوزده سال! من تازه داشتم معنی جوانی را می‌فهمیدم. چند ماه قبل بود که دیپلم گرفتم. تازه داشتم خود را برای دانشگاه آماده می‌کردم. البته پدر موافق نبود. او حتی با دیپلم گرفتن من موافقتی نداشت. می‌گفت: «می‌‌خوای درس بخونی که چی بشه؟ مهندس بشی؟ دکتر بشی؟ وقتی شدی چقدر بهت حقوق می‌دن؟ يه ميليون؟ دو ميليون؟ خب من که این حقوق رو همین الان- اگه بیای کارخونه- بهت می‌دم.» ولی هر طوری بود دبیرستان را تمام کردم. می‌خواستم خودم را برای دانشگاه آماده کنم، پدر ولی اصلا راضی نبود. مطمئن بودم برای همین بوده، که می‌خواهد مرا داماد کند.
کمی بر خودم مسلط شدم و گفتم:
– ولی «آقا»، من می‌خوام درس بخونم. می‌خوام برم دانشگاه.
پدر دود سیگارش را توی صورتم «پف» کرد و با عصبانیت گفت:
– بی‌‌‌خود می‌کنی، من می‌گم بیا کارخونه، اون وقت تو حرف از درس می‌زنی؟
این بحث را ادامه ندادم. می‌دانستم که پدر تحت هیچ شرایطی با ادامه تحصیل من موافق نیست. برای خودم هم دیگر این مسئله مهم نبود. باید خود را از مصیبت تازه‌ای که پدر برایم تدارک دیده بود رها می‌کردم. این بود که مسیر حرف را عوض کردم:
– ولی «آقا»جون، من هنوز بچه‌ام، بیست سالم هم نشده.
پدر پوزخندی زد و گفت:
– همچین میگه «بچه»، که انگار دوازده سالشه، مرد حسابی من موقعی که به سن تو بودم، تو سه سالت بود. اون‌وقت میگی بیست سالم نشده؟ گفتم که، من و پدر مژگان- زنت- همه حرفامون رو زدیم!
مغزم درد گرفته بود. به همین سادگی سرنوشت من داشت ورق می‌خورد. پس لازم بود هر کاری از دستم بر می‌آید انجام بدهم:
– ولی آقاجون، من اصلا این مژگان رو که الان اسمش رو از شما شنیدم، نمی‌شناسم. اون کی هست؟ چطور روحیه‌ای داره؟ اصلا با من سازگار هست یا نه؟ چطور دختریه؟ با من تفاهم داره یا…
تا همین جا هم که پدر با من حرف زده بود، عجیب بود. این شد که یک دفعه طغیان کرد. همانطور که انتظارش را داشتم:
– خجالت بکش احمق، هر چی من کوتاه می‌آم، این پرروتر می‌شه! این جفنگیات چیه که سرهم می‌کنی؟ واسه من «لفظ قلم» حرف نزن و ادای امروزی‌ها رو درنیار، تفاهم چیه؟ سازگاری کدومه؟ مگه من و مادرت که با هم عروسی کردیم، با اصول روان‌شناسی همدیگر رو پیدا کردیم؟ حالا هم داریم با هم خوب و خرم زندگی می‌کنیم!
– ولی همین شد که…
می خواستم بگویم «همین شد که مادر بدبخت شد. شماها اصلا با هم زندگی نمی‌کنین، من دلم نمی‌خواد مثل مادر بدبخت بشم و…» می‌خواستم این حرف‌ها را که عمری توی دلم مانده بود بگویم که پدر مجال نداد. گریبانم را گرفت و به گوشه اتاق پرت کرد و عربده کشان ادامه داد:
– ولی چی؟ دیگه حرف نباشه، بهت می‌گم من و پدر مژگان حرفامون رو زدیم، کار تمومه، اون وقت تو برای من «اگر و اما و ولی» می‌آری؟ زودباش برو لباست رو بپوش می‌خوایم بریم خونه شون…
 بغض سنگینی راه گلویم را بسته بود. حیف، حیف که جرات نداشتم اعتراضم را ادامه بدهم. شاید فکر کنید خیلی جوان بی اراده‌ای بودم. شاید تصور کنید ترسو بودم. اما نه، به خدا اینطور نبود. شاید نتوانید حرفم را بفهمید، ولی من- و بقیه خواهر و برادرانم- عادت کرده بودیم که از «آقا» حرف شنوی داشته باشیم. من، اصلا معنی مخالفت کردن را نمی‌دانستم. این بود که تسلیم شدم.
*         *         *
جلوی در خانه مژگان که از ماشین پیاده شدیم، پدر فقط به من گفت:
– حرفهای من یادت نره…
و بعد رو به مادر کرد:
– تو هم اگه خواستی حرفی بزنی، فقط از پسرت تعریف کن، یا حرف‌های معمولی بزن، یا این‌که، اگه حرفی هم نزدی بهتر!
– چشم!
این «چشم» را مادر گفت. طوری که دلم به حالش سوخت. اما چاره‌ای نبود. مادر، «آقا» را بهتر از من می‌شناخت.
داخل حیاط خانه‌شان که شدیم، پدر پیشاپیش جلو رفت و من و مادر شانه به شانه هم، آرام آرام به طرف عمارت راه افتادیم. در یک لحظه مادر ایستاد. دست مرا هم گرفت و وادارم کرد بایستم.
در حالی که اشک توی چشم‌هایش جمع شده بود، با بغض گفت:
– طفلکم، پسر بیچاره‌ام، از امروز به بعد بدبخت شدی…
مادر این را گفت و زودتر راه افتاد و مرا در بهت کامل فرو برد. منظورش را نمی‌فهمیدم. نمی‌دانستم که بر سر مسئله «خاصی» این حرف را زد و یا یک نصیحت کلی کرد؟
آن قدر در این منگی بودم تا موقعی به خود آمدم که روی مبل، داخل اتاق پذیرایی نشسته بودم. سلام و علیک با بزرگترها کردم و در خود فرو رفته بودم که ناگهان مژگان را دیدم. که ‌ای کاش نمی‌دیدم. شاید اگر مژگان همان دختری که من همیشه در رویاهایم دنبالش می‌گشتم نبود و من شیفته‌اش نمی‌شدم، همان روز کار را تمام می‌کردم. حتی به قیمت عصبانیت پدر هم شده بود کار را خراب می‌کردم. اما حیف که مژگان به دلم نشست که اگر شیفته‌اش نمی‌شدم…
مژگان به دل من نشست. بدجوری هم نشست. من خودم همیشه به عشق در یک نگاه می‌خندیدم. هر کس که می‌گفت در نظر اول عاشق شده‌ام، فقط ریشخندش می‌کردم. اما حالا، خودم، دچارش شده بودم. به هرحال به مني كه هنوز بيست سالم هم نشده بود حق بدهيد كه چطور ديگ احساسات من به ناگهان به جوش بيايد.
*         *         *
ای کاش دچارش نشده بودم.‌ ای کاش مهر مژگان این طور به دلم نمی‌نشست. اصلا چگونه بگویم؟ من آن شب- شب خواستگاری- شمشیرم را از رو بسته بودم. تصمیم داشتم نوعی مبارزه منفی کنم، می‌خواستم کاری کنم که مژگان از من بدش بیاید. رفتاری از خود نشان بدهم که خانواده‌اش از من بیزار شوند. برایم مهم نبود که «آقا» بعدا چه بلایی سرم بیاورد. من آمده بودم تا کاری کنم که این وصلت سر نگیرد، اما یکدفعه همه چیز عوض شد.
مژگان یک دنیا متانت بود. در نگاهش مهربانی موج می‌زد. در رفتارش همان ایده آلی را که شاید دنبالش می‌گشتم پیدا کردم و خانواده‌اش چقدر متین و اصیل بودند. آنها حتی یک کلمه هم در مورد مهریه و جهیزیه و این طور قضایا صحبت نکردند- که البته ظاهرا پدرم قبلا همه صحبت‌ها را تمام کرده بود. من محو شده بودم. انگار خودم را لایق این همه خوشبختی نمی‌دانستم!
در همین افکار بودم که پدر با صدای بلند صدایم کرد:
– کجایی مرتضي؟ هنوز هیچی نشده منگ شدی؟
پدر این را گفت و همه خندیدند. سرم را بلند کردم و پدر ادامه داد:
– آقای…، پدر مژگان جان، نظرشون اینه که همین امشب، شما دو نفر چند دقیقه با هم گپ بزنید و از روحیات همدیگه باخبر بشین، به نظر منم پپیشنهاد بدی نیست.
– من حرفی ندارم، اگه مژگان خانم موافق باشن.
او هم موافقتش را اعلام کرد و به طرف حیاط راه افتادیم. موقعی که از جلوی پدر می‌گذشتم، او چنان نگاهی به من کرد که در عمقش خواندم که می‌گوید «اگه خراب کنی روزگارت را سیاه می‌کنم»
اما حالا دیگه هیچ کدام از این تهدیدها برای من مهم نبود. اگر تا قبل از وارد شدن به این خانه و پیش از روبرو شدن با مژگان، همه کارها را بر حسب اجبار و بنا به دستور پدر و علی‌رغم میل خودم انجام می‌دادم، حالا دیگر اشتیاق کاملا وجود خودم را هم پر کرده بود.
برای اولین بار بود که داشتم با یک دختر، در مورد ازدواج حرف می‌زدم، حال مژگان از من هم بدتر بود. حتی سرش را بالا نمی‌کرد. چند دقیقه‌ای را به سکوت گذراندیم. چاره‌ای نبود، من شروع کردم:
– مژگان خانم شما فکراتون رو کردین؟ یعنی می‌خوام بگم، فکر می‌کنین من می‌تونم خوشبخت‌تون کنم؟
صورت مژگان سرخ شد و با صدایی مانند زمزمه جویبار گفت:
– حقیقتش اینه که من- برای خوشبخت شدن، چیز خیلی زیادی رو طلب نمی‌کنم. نه فقط از لحاظ مالی- که این چیزها اصلا برام مهم نیست- حتی به لحاظ معنوی هم سعی می‌کنم سطح توقعم رو زیاد بالا نبرم. من کمترین سهم رو برای خوشبختی می‌خوام…
ادامه و پایان ماجرا در شماره آینده…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *