اخبار, شرکت ارگان معماری

کاشی و سرامیک و پرسلان

کاشی و سرامیک و پرسلان

آ

امروز باید از پایان نامه‌ام دفاع بکنم. اصلا حال و حوصله‌اش رو ندارم. بی‌خودی توی خیابان سرگردون شدم. هر چقدر سعی می‌‌کنم به روی خودم نیارم چه مرگمه، نمی‌‌تونم. به خودم میگم شاید مال استرس و بی‌خوابیه اما سر خودم رو که نمی‌‌تونم کلاه بذارم. از پنج سال پیش تاحالا دائم اینجوریم. گاهی کمتر، گاهی بیشتر. همه‌اش به خودم لعنت می‌‌فرستم که چرا اینقدر احمق بودم؟ پدر و مادر من فرهنگی هستن و با نان مقدس آموزگاری من رو که تنها بچه‌شون هستم بزرگ کردن. من هم تحت تعلیمات پدر و مادرم، دختر آرومی بار اومدم و بعد از تلاش فراوان، تو کنکور تو رشته مهندسی عمران قبول شدم. مادر و پدرم، حسابی از قبولی من توی دانشگاه ذوق زده شده بودن و احساس سربلندی می‌کردن. خلاصه من توی دانشگاه ثبت نام کردم. بین شهری که قبول شده بودم و شهر خودمون یه دو ساعتی فاصله بود. ترم اول خوابگاه بهم ندادن و مجبور شدم برم خوابگاه نیمه خصوصی تا مجبور نباشم زمستون تو جاده رفت و آمد کنم. خوابگاه ما یه خونه چهارخوابه بود که تو هر اتاقش چهار نفر بودیم. تو زیر زمین هم ده نفر زندگی می‌کردن. بچه‌های خوابگاه غیر از هم اتاقی‌های من، مثل من تازه وارد بودن و خدا رو شکر اهل درس. اوایل خوابگاه برام خیلی جالب بود، چون من یه تک بچه بودم و اونجا با یه عالمه دختر هم سن و سالم تو یه خونه زندگی می‌کردیم. اتاق ما چهارتا تخت داشت و هم اتاقی‌های من دخترای خوبی بودن.
 
 
سولماز 26 سال داشت و دانشجوی فیزیک بود. خیلی دختر پر انرژی و شادی بود. سیما اون یکی هم اتاقیم مسئول خوابگاه بود، اغلب یکی از بچه‌ها مسئول خوابگاه می‌شد. سیما عقد کرده و ترم آخر درسش بود. یه تخت خالی هم داشتیم که کسی توش نبود. ترم اول به من خیلی خوش گذشت. بعد از کلاس با دوستای تازه‌ام، قدم می‌‌زدیم. پارک می‌رفتیم… مادرم هم همیشه در جریان بیرون رفتنای من بود. توی دانشگاه هم، بر خلاف تازه وارد‌ها، من مرتب درسم رو می‌‌خوندم تا پایان ترم بدبخت نشم. سولماز، هم اتاقیم، تو دانشکاه ما بود. فیزیک می‌‌خوند. بیشتر با دوستای خودش بود اما چون مسیرمون یکی بود و گاهی از دانشگاه با هم برمی‌گشتیم به تدریج به هم نزدیک شدیم. سولماز دختر خیلی مهربونی بود. اگر تو خیابون کسی کمک می‌‌خواست یا پیرزنی بار اضافه داشت، بدون خجالت جلو می‌‌رفت و به همه کمک می‌کرد. بعضی وقتا با سیما و سولماز تو اتاق‌مون می‌‌نشستیم و تا صبح با هم درد و دل می‌کردیم. سولماز همش از دست پسری به اسم کیان می‌‌نالید. ظاهرا کیان به بهانه ازدواج خودشو به سولماز نزدیک کرده بود ولی بعد از مدتی همه چیز رو به هم زده بود. سولماز همیشه در مورد اون حرف می‌‌زد. اتفاقا کیان هم تو دانشگاه ما از سال بالایی‌های فیزیک بود. هرچقدر من و سیما تو گوش سولماز می‌‌خوندیم که پسری که اینجوری ولش کرده، ارزش ناراحتی نداره به خرجش نمی‌‌رفت. اصولا سولماز دختر ماجراجویی بود. تو داستان‌های عشقی و حتی مسایل خانوادگی همه دخالت می‌کرد و دوست داشت همه رو به عشق‌شون برسونه. سولماز یه روحیه عجیبی داشت. همیشه از یه کمر درد می‌‌نالید، اما به محض این‌که دوستاش زنگ می‌‌زدن، خوب می‌‌شد و می‌‌رفت بیرون. بی‌‌‌خودی غش و ضعف می‌کرد. بارها سیما بیچاره مجبور شد با آژانس ببردش درمانگاه، اما اونجا می‌‌گفتن که هیچ مشکلی نداره و نهایتا با یه سرم مرخصش می‌کردن. احساس می‌کردم می‌‌خواد جلب توجه کنه. با همه این حرفا سولماز دختر مهربونی بود. هوای همه رو تو خوابگاه داشت. مواظب بود فرزانه که اوضاع مالی خوبی نداره گرسنه نمونه یا لباس گرم داشته باشه.
اما پس از یک سال، خوابگاه و دانشگاه تازگیش رو برام از دست داده بود و من مثل بقیه دانشجو‌ها روال عادی پیدا کردم. یه روز نزدیکای ظهر، که من کلاس نداشتم، سولماز با چشم گریون اومد خوابگاه. از زور هق‌هق نمی‌‌تونست حرف بزنه. بعد از این‌که آروم شد گفت که فهمیده کیان با پریسا همکلاسی‌شون نامزد کرده. کلی دلداریش دادم و ازش خواستم که این پسر رو فراموش کنه. اتفاقا چند هفته پیش یه خواستگار خوب براش پیدا شده بود که خودشم ازش بدش نمی‌اومد.
خلاصه از اون روز تلفناش به کیان شروع شد. اول با گریه و خواهش و بعدشم با تهدید و فحش ازش میخواست که نامزدیشو با پریسا به هم بزنه. کیان که ما رو تو دانشگاه با هم دیده بود، دو سه بار پیش من اومد و ازم خواست که با سولماز صحبت کنم. از اون روز تلاش من و سیما شروع شد. من و سیما با صحبت‌های چند ساعته سعی می‌کردیم سولماز رو از فکر کیان بیرون بیاریم اما اصلا فایده نداشت. اواخر حس می‌کردم که هدفش از این کار فقط ماجراجویی و داستان درست کردنه چون مطمئن بودم که اصلا عاشق کیان نیست. بعدا فهمیدم که سولماز تو دانشگاه، پریسا رو پیدا کرده و با آب و تاب جریان عشق بین خودش و کیان رو براش تعریف کرده.
ظاهرا میونه اون دوتا به هم خورده بود. خلاصه دیگه از دست دیوونه بازی‌های سولماز خسته شده بودیم. من و سیما شدیدا مراقب بودیم تا بچه ‌های خوابگاه نفهمند چه خبره. مخصوصا اتاق بغلی‌مون. چهارتا دختر هجده ساله که اهل یه شهر کوچیک و حسابی صفر کیلومتر بودن و غیردانشگاه رفتن همش تو خوابگاه بودن. می‌‌ترسیدم تاثیر بدی روشون بذاره. چون ناسلامتی سولماز 26 سالش بود و برای تازه وارد‌های 18 ساله الگو بود. بین این همه جنجال سولماز حسابی هم به خواستگار جدیدش فکر می‌کرد و داشت واسه ازدواج‌شون دودوتا چهارتا می‌کرد. یه روز تو دانشگاه کیان پیش من اومد و با التماس شماره موبایل منو گرفت تا به پریسا بده و من واسش توضیح بدم جریان چیه. پریسا زنگ زد. دلم سوخت، چون فهمیدم سولماز حسابی واسش خالی بسته و یه عشق اساطیری از ارتباط‌شون واسه پریسا ساخته بود…
*         *         *
من نمی‌‌دونستم چی باید بگم فقط کمی دلداری‌اش دادم و گفتم نباید به حرف اطرافیانش توجه کنه. فرداش وقتی تو دانشگاه بودم کیان با وحشت اومد و گفت سولماز بهش پیامک زده و گفته که سی تا قرص خورده تا خودکشی کنه. با وحشت به خوابگاه زنگ زدم و فهمیدم که سولماز پیش سیماست و داره «هر هر» به ریش کیان میخنده. تاکسی گرفتم و برگشتم خوابگاه. حس بدی داشتم و تصمیم گرفتم که واسه ترم بعد دیگه خوابگاه نرم و رفت و آمد چهار ساعته تو جاده رو به خوابگاه ترجیح دادم. با مادرمم صحبت کردم و بهانه آوردم که خوابگاه خیلی شلوغه و نمی‌‌تونم رو درسام تمرکز کنم.
یه روز کیان به موبایلم زنگ زد و گفت که سولماز ازش خواسته که ساعت 8 بره رستوران نزدیک دانشگاه تا آخرین حرفا رو بهش بزنه، ولی اون نمیره. بهش گفتم به من اصلا ربطی نداره ولی اگه بره بهتره. تماس که تموم شد یک پیامک به کیان زدم که خواهش می‌‌کنم برو. سولماز اعصاب هممون رو خرد کرده و بهتره زودتر جریان رو تموم کنی. اون روز بعد از ظهر سولماز، خوشحال و خندان گفت که می‌‌خواد بره رستوران. سیما که مسئول بود بهش گفت که اجازه نمیده اما سولماز گفت که میره، اصلا هم واسش مهم نیست. ناچارا، سیما هم باهاش راه افتاد و رفت. حدود ساعت نه شب برگشتن. معلوم بود که سولماز حسابی گریه کرده بود و بی‌حال یه گوشه افتاد. از سیما پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ ظاهرا، سیما از وسط حرفاشون بلند شده بود و اومده بود بیرون. حدود یک ربع بعد کیان زنگ زد و گفت که سولماز تو رستوران حسابی جیغ و داد کرده، بعد سه تا خشاب قرص خورده و بلند شده و رفته. دویدم بالای سر سولماز، کاملا بی‌هوش بود. سریع رسوندیمش بیمارستان. بستریش کردن و معده‌شو شست و شو دادن. نمیدونم دقیقا چه اتفاقی افتاد و سولماز چه قرصی خورده بود، اما ساعت 6 صبح فوت کرد. مطمئن بودم که سولماز قصد نداشت خودشو واسه خاطر کیان بکشه و این یه بازی بچه‌گانه بود که اونو به کام مرگ کشوند. من و سیما مثل روانی‌ها به در و دیوار چنگ میزدیم. ما موندیم و یه عمر پشیمونی. ای کاش هیچ‌وقت این اتفاق نمی‌افتاد. خانواده سولماز اومدن. مادر و پدر و سه تا از برادراش. برادر بزرگش هنوز خبر نداشت. مادر و پدرش زار می‌‌زدن. تقریبا قضیه رو فهمیدن. از من و سیما شکایت کردن. مادر و پدرم باور نمی‌کردن سر یه همچین بچه بازی‌ای، یه نفر مرده باشه. شکایت و شکایت کشی. برادرای سولماز مرتبا ما رو تهدید می‌کردن. پیامک من به کیان توسط پلیس خونده شد و خبر رسید که چند بار هم با هم تو دانشگاه دیده شدیم… نزدیک بود که توی دادگاه محکوم بشیم که برادر بزرگ‌تر سولماز از آلمان رسید. پدر و مادرش رو برگردوند شهر خودشون و شکایتشون رو پس گرفت. یکبار که زنگ زدم تا اظهار همدردی کنم برادر بزرگش گفت که تقصیر هیچکس نبوده و سرنوشت خواهرش تا همین جا بوده و ازم خواست دیگه هیچ‌وقت تماس نگیرم و داغ دلشون رو تازه نکنم. چون سه تا برادر جوون داره که ممکن است کاری دست خودشون بدن. من که به خاطر شکایت خانواده سولماز در آستانه اخراج از دانشگاه قرار داشتم، یکسال مرخصی تحصیلی گرفتم و برگشتم خونه. شوهر سیما که طاقت کلانتری و این مسایل رو نداشت ازش جدا شد. پریسا انتقالی گرفت و رفت وکیان که ترم آخر بود از دانشگاه اخراج شد. ای کاش هیچ وقت من توی این ماجرا دخیل نبودم. من مطمئنم که سولماز نمی‌‌خواست بمیره و تصور نمی‌کرد که قرص‌ها اونقدر زود اونو از پا بندازه. دلم نمی‌‌خواد واسه دفاع از پایان نامه‌ام برم. ترجیح میدم به اغذیه‌فروشی درب و داغان ته خیابان دانشگاه برم و یک ساندویچ بزرگ بخورم. من استحقاق مهندس شدن رو ندارم. این‌که سولماز با اون همه آرزوهای رنگارنگ زیر خروارها خاک خوابیده احساس گناه من رو بیشتر می‌‌کنه. خدا از سر تقصیرات همه‌مون بگذره… خاطراتی بود از دوران دانشگاه که برای‌تان نوشتم…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *