کاشی و سرامیک و پرسلان

.jpg)
.jpg)
.jpg)
وقتی سر کوچه از تاکسی پیاده شدم. احساسی در من به وجود آمد. کمی درنگ کردم. راننده بقیه پول مرا داد و حرکت کرد و رفت. من متفکربودم. این اندیشه از خاطرم میگذشت که سارا نیست. او رفته بود و من دیگر او را نخواهم دید. با گامهای سنگین به طرف خانه آنها راه افتادم. میخواستم برای دهمین بار و آخرین بار نزد پدرش بروم و باز هم التماس کنم. این دفعه مدرکی نیز همراه داشتم که اگرچه او ارزشی برای آن قائل نبود ولی برای من اهمیت داشت. مدرک پی اچ دی ام بود. میخواستم آن را به پدر سارا سارا نشان دهم. همان که دفعه قبل به او گفتم و جواب زنندهای شنیدم.
– این واسه لای جرز دیوار خوبه. ببر برای عمهات. برو دیگه اینجا نبینمت، وگرنه زنگ میزنم صد و ده.
اما من و سارا یکدیگر را دوست داشتیم. من دانشجوی دکترا بودم و او تازه وارد دانشگاه شده بود که با هم آشنا و بعد عاشق یکدیگر شده بودیم. چطور میتوانستم پس از این همه مدت از او چشم بپوشم؟ در این شهر بیدر و پیکر و پر زرق و برق که اتفاقا خیلیها دنبال دوستیهای زودگذر و خوشگذرونی هستند، من فقط سارا را دوست داشتم. با هم پیمان بسته بودیم. قرار گذاشته بودیم که وقتی من مدرک مهندسی خود را گرفتم ازدواج کنیم. ولی اولین بار که به خواستگاریاش رفتم چنان مورد بیمهری پدرش قرار گرفتم که چیزی نمونده بود آن مرد خودخواه و بیادب و بیاخلاق را با مشت و لگد بزنم. او بازوی مرا گرفت و کشید و میخواست از خانه بیرونم کند. اما سارا میگفت نا امید نشو. برای همین باز هم رفتم و هر بار زنندهتر از دفعه قبل مورد اهانت قرار میگرفتم. قبول کنید که هیچ مردی حاضر نیست غرور مردانهاش را تا این حد له کند و زیر پا بگذارد. اما من به خاطر سارا این کار را میکردم. هربار که از پیش پدر سارا بیرون میآمدم چنان عصبی بودم که با خود تصمیم میگرفتم قید این عشق را برای همیشه بزنم. اما دقیقا چند ساعت بعد که چشمهای سارا جلوی چشمانم ظاهر میشد و یا صدایش را از پشت تلفن میشنیدم، دوباره آتش این عشق شعلهور میشد و زبانه میکشید.
آن روز دهمین باری بود که به خانه آنها میرفتم. نمیدانم شاید هم صدمین بار… شاید هم هزارمین بار…
اما آن روز یک تفاوت ویژه با دفعات پیش داشت. نمیدانم چرا ندایی در درونم فریاد میزد که سارا نیست… سارا رفت… سارا را بردند و من با همین افکار مشوش با گامهایی لرزان به سمت خانه آنها رفتم و زنگ زدم.
میدانم… میدانم این خیلی بیشرمی میخواهد که یک نفر را صدبار از یک خانه بیرون کنند و او باز تقاضای دیدار با صاحبخانه را بکند. حتما اعضای خانواده سارا با خود میگفتند که این چه مرد وقیح و بیشرمی است. اما گوش من به این حرفها بدهکار نبود و برای قضاوت دیگران اهمیتی قائل نبودم. انگشتم را روی زنگ فشردم و منتظر باقی ماندم.
سکوت بود و سکوت… هیچ جوابی شنیده نشد. چند گام به عقب برداشتم و نگاهی به پنجره خانه آنها کردم. پردهها کشیده شده بودند و تاریکی مطلق بود. هیچ جنب و جوشی به چشم نمیخورد. با این حال با کلید به درب آهنی زدم و هنوز چند ضربهای نزده بودم که یکی از همسایههای آپارتمان که پیرزنی بود درب را باز کرد و با دیدن من گفت:
آقا چی میخواین؟
نه تنها آن زن که تمام ساکنان آن ساختمان مرا میشناختند، اما نا آشنایی نشان داد و من نیز به روی خود نیاوردم و گفتم: اینها کجا رفتن؟ نیستن؟ کی برمی گردن؟
– دیگه برنمیگردن آقا… خونه رو تخلیه کردن و رفتن. چند روز قبل خانم بزرگ و دیگرون رو فرستادن اصفهان و دیروز هم آقا و سارا خانوم بقیه اسباب اثاثیه را برداشتند و بار کامیون کردند و رفتند. ظاهرا اونجا خونه خریدن. اینجا رو هم رهن دادن و تا چند روز دیگه مستاجر جدید میاد. گفتن دیگه برنمی گردند.
کلمه برنمیگردند مانند پتک بر فرق سرم فرود آمد و تمام امید مرا با یاس و تاریکی تبدیل کرد.
پیرزن قصد داشت به داخل برود که من یک قدم رو به جلو برداشتم و با التماس گفتم:
– حاج خانوم میشه آدرس خونه جدیدشون رو توی اصفهان بدید؟
اما پیرزن از لای در نگاهی عصبانی به من کرد و پاسخ داد:
آقا من از کجا باید بدونم کجا خونه گرفتن؟
این طرز پاسخ دادن طبیعی نبود و مشخص بود که به آنها سفارش شده بود که مرا برای همیشه ناامید کنند.
درب که بسته شد مانند دیوانه موبایلم را از جیبم بیرون کشیدم و شماره سارا را گرفتم.
– دستگاه تلفن مورد نظر خاموش میباشد!
شماره پدرش را گرفتم: دستگاه تلفن مورد نظر خاموش میباشد!
شماره دوستانش را گرفتم، آنها هم هیچ خبری از سارا نداشتند و من گیج و منگ بودم که چه باید بکنم. نه سارا برای من فراموش شدنی بود و نه میتوانستم پدر دیوانه او را رام کنم. آخر برای چی دختر بیست و سه سالهشان را تحت فشار قرار میدادند؟ چه کسی بهتر از من؟ منی که حالا پس از گرفتن مدرک دکترا در رشته مهندسی کشاورزی روزهای طلایی در انتظارم بود!
چشمانم را بسته بودم و به درب ساختمان تکیه داده بودم که ناگهان درب باز شد و دختر جوانی در آستانه در ظاهر شد. او را میشناختم. نه خیلی زیاد، اما دوستی متعادلی با سارا داشت. با یکدیگر سلام و علیک داشتند. زیر چشمی نگاهی به من کرد و میخواست برود که راست ایستادم و گفتم: سلام خانوم… ببخشید!
او ایستاد. به من سلام گفت . من هم پاسخ دادم و پرسیدم:
– عذر میخوام… شما حتما میدونید که سارا رفته اصفهان. آیا نشونی خونه جدیدشونو نداده؟
دختر بدون انکه مرا نگاه کند پاسخ داد: نه چیزی نگفته!
و به سمت خیابان گام برداشت که جلو رفتم و رخ به رخش ایستادم و نفسم را در سینه حبس کردم و گفتم:
– خانوم خواهش میکنم به من کمک کنید. نمیدونم شما تا حالا عاشق شدین یا نه؟ ولی من و سارا دیوانه وار همدیگرو دوست داریم. شما همسن و سال ما هستید و میفهمید که من چی میگم. من نیتم نه هوس و شهوته و نه خوشگذرونی… مرد و مردونه اومدم خواستگاری سارا… آدم بیفکر و خیال و تنبلی هم نبودم… من الان دکترای مهندسی کشاورزی دارم و آینده دارم. پس مطمئن باشید اگر به من کمک کنید به سارا کمک کردید.
دختر که کاملا معلوم بود تحت تاثیر حرفهایم قرار گرفته بود، مکثی کرد و گوشه ناخناش را به دهن گرفت و با لحنی مهربانانه گفت: به خدا به من آدرس جدیدش رو نداده… ولی…
با هیجان گفتم: ولی چی؟
– ولی فکر کنم فریدون آدرسش رو داشته باشه!
– فریدون؟ فریدون کیه؟
– مغازه کامپیوتریه سر کوچه دم پارک… قبل از اینکه سارا بره کیس کامپیوترش رو داده بود به فریدون تعمیر کنه، فریدون هم گفته بود باید بفرسته گارانتی خود شرکت، اما تا روز رفتنشون هنوز حاضر نشده بود و از فریدون خواهش کرده بود که وقتی حاضر شد براش پست کنه.
دیگر نفهمیدم چگونه خودم را به مغازه کامپیوتری فریدون رساندم و با چه حیلهای آدرس اصفهان آنها را گرفتم و فورا از همان جا یک ضرب عازم ترمینال شدم. حوالی ساعت پنج صبح بود که رسیدم اصفهان. آن قدر هیجان داشتم که در یکی از پارکهای حوالی ترمینال اصفهان روی نیمکت نشستم تا کمی هوا روشن شود و جریان عادی در شهر شکل بگیرد. یکی، دو ساعت بعد بود که تاکسی دربست گرفتم و به درب منزل جدید سارا رفتم.
اما از شانس من، پیاده شدنم از تاکسی دقیقا مصادف شد با بیرون آمدن پدر سارا از پارکینگ به قصد رفتن… با دیدن من خشکش زد… برای چند لحظه تنها سکوت کرد و به من خیره شد… . سپس در عرض چند ثانیه تمام صورتش قرمز شد و رگ گردنش متورم گشت و به سمت من حمله کرد. چنان کشیدهای به سمت چپ صورتم نواخت که برای چند دقیقه شنوایی سمت چپم مختل گشت… گز گز ضربهاش مانند روغن داغ داخل تابه میسوخت. اما او به همین هم قانع نبود و آب دهانش را به صورتم انداخت و هرچه از دهانش در میآمد بر زبان آورد… همه را تحمل کردم تا اینکه خانوادهام را مورد تحقیر و توهین قرار داد و آنجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و دستش را داخل هوا گرفتم و با خشم نگاهم را به صورتش دوختم و تنها گفتم:
مواظب حرف زدنت باش!
و سپس رفتم… رفتم و با حالی خراب همان لحظه به تهران برگشتم. دیگر آستانه صبرم تمام شده بود و در تمام طول راه بازگشت اشک میریختم و تلاش میکردم تا غرور شکستهام را التیام بخشم، اما بیفایده بود و دیگر تصمیم گرفتم برای همیشه قید سارا را بزنم. اصلا با او ازدواج هم کردم، دیگر با این پردههایی که بین من و پدر سارا از بین رفته بود چگونه میتوانستم چشم در چشم باشم و فامیل باشیم؟
با این افکار سعی میکردم تا دیگر سارا را از ذهنم دور کنم… اما هر چقدر تلاش میکردم باز ته دلم با سارا بود و همین مرا کاملا داغون کرده بود و آشفته شده بودم.
در همان ایام بود که برای انجام کاری راهی دانشگاهی که در آن درس میخواندم شدم. هنوز تعدادی از بچهها بودند که من آنها را میشناختم، کارم که تمام شد درحال بیرون رفتن از دانشگاه بودم که ناگهان پسری دست روی شانهام گذاشت و گفت: سلام نوید… خوبی؟
چهرهاش را میشناختم، اما آنقدر با وی آشنا نبودم که نامش را بدانم. برایم جای تعجب داشت که این پسر اسم مرا کاملا میدانست و طوری حرف میزد و دست روی شانهام انداخته بود که گویی سالهاست با هم دوست هستیم. با این حال پاسخ دادم: سلام. مرسی… شما خوبید؟
– ممنون. راستش نوید جان خیلی وقت بود که دنبالت بودم… تصمیم داشتم اگر توی دانشگاه ندیدمت یه روز بیام دم خونه ات.
با تعجب گفتم: خونه من؟ چطور؟ برای چی؟
– حقیقت اینه که من یه معذرتخواهی به تو بدهکارم.
– معذرت خواهی؟ برای چی؟
پسر سرش را پایین انداخت و با لحنی ترسیده گفت:
– توی دانشگاه یادته یه بار کیفت گم شده بود؟
– خب آره!
– یادته لباس آزمایشگاهیات با قیچی پاره پاره شده بود؟
– آره یادمه!
– یادته توی کاپشنت که به جا لباسی آویزون کرده بودی یه موش مرده پیدا شده بود؟
دیگر طاقت نیاوردم و کمی صدایم را بالا بردم و گفتم:
– بله آقاجون تمام اینارو یادمه… حالا اینا چه دخلی به ما داره؟
– دخلش اینه که همه اونا کار من بود.
نگاهش کردم و با چشمانی حیرت زده پاسخ دادم:
– کار تو؟ آخه چرا؟ من و شما که حتی همدیگرو نمیشناسیم… برای چی شما باید با من همچین کاری بکنید؟
– برای اینکه من عاشق دختری هستم که اون احمق تو رو دوست داره!
برای یک لحظه فکر کردم منظورش سارا است و ضربانم شدت گرفت، اما او بلافاصله گفت:
– مسخرهتر از همه، اینه که هنوزم باهات حرف نزده. فقط عاشق توست. البته من اونو فراموش کردم و چند وقت دیگه دارم با یه دختر دیگه ازدواج میکنم. اما اون دختر ابله هیچ وقت خوشبخت نمیشه. قسم میخورم. چون دل منو بدجوری سوزوند. منم نفرینش کردم. من سقم خیلی سیاهه.
در حالی که هم خندم گرفته بود و هم متعجب بودم گفتم:
– حالا اون دختر احمقی که عاشق من شده کیه؟ دانشجوی اینجاست؟
– نه بابا… منشی شرکت بذر طلاییه! همون شرکتی که تو گاهی باهاشون کار میکنی.
من برای تامین هزینههای دانشگاه و همچنین قرار گرفتن در محیط عملی و حرفهای بطور نیمه وقت و پروژهای با یک شرکت معتبر فعالیت و همکاری میکردم. اما راستش چنان درگیر سارا بودم که حتی برای به یاد اوردن آن دختر مجبور شدم کمی فکر کنم و بعد گفتم: آهان! منظورت خانم فرهودی هست؟
– آره شیرین فرهودی.
ناخوداگاه خندهای کردم و رو به هم دانشگاهیام گفتم:
– پسر خوب نیاز به این همه تلفات و آزار و اذیت نبود. میگفتی من خودم برات میرفتم صحبت کنم.
و سپس مکثی کردم و گفتم: ببین دوست عزیز، من درگیر شکلگیری یک وصلت هستم و برای همین اصلا دوست ندارم به شخص دیگهای فکر کنم.
اما او شانهای بالا انداخت و به قصد رفتن به سمت درب خروج رفت و در همان حین هم گفت:
– به هرحال دیگه برای من مهم نیست. من با یکی دیگه دارم آخر ماه ازدواج میکنم. اما گفتم که، شیرین زندگی و عاقبت خوبی در انتظارش نیست. چون من اون رو نفرین کردم.
او این جمله را گفت و رفت و من از خشم مشتانم را گره کردم و با خود گفتم:
– حیف که دیر به پستم خوردی، وگرنه یه درس عبرتی بهت میدادم که بفهمی زندگی یعنی چی… دختر بیچاره رو فقط به جرم اینکه به تو جواب منفی داده نفرین میکنی و قسم میخوری که آیندهاش سیاهه؟ واقعا که!!!
با همین افکار از دانشگاه بیرون زدم، اما تازه آن وقت بود که یاد شیرین افتادم. دختری لاغر اندام و گندم گون… چطور او تا این حد مرا دوست داشت و من حتی متوجهاش نشده بودم. البته پاسخ این پرسش برای من روشن بود. من آن چنان درگیر سارا بودم که چیزی از اطرافم را نمیدیدم.
نمی دانم چرا در همان لحظه احساس نیاز شدید کردم به فردی محتاجم که با او درد و دل کنم. در همین افکار ناخود اگاه به سمت شرکت رفتم و از درب که وارد شدم چشمم به شیرین افتاد. به سمت او رفتم با او به گرمی احوالپرسی کردم.
شیرین به وضوح صورتش سرخ شده بود و سرش را پایین انداخته بود. حالا تازه متوجه وجود پر احساسش شدم و بعد با یک دنیا فکر و خیال به سمت دفتر مدیر رفتم و تا آخر وقت آنجا ماندم. هنگام رفتن وقت تعطیلی شرکت بود و شیرین نیز داشت وسایلش را جمع میکرد تا برود و خروج ما همزمان شد، به همین دلیل رو به وی کردم و گفتم:
– شیرین خانوم من وسیله دارم اجازه بدید تا یه جایی برسونمتون.
– نه زحمت میشه.
– خواهش میکنم. چه زحمتی؟
همین چند جمله باعث شد تا لحظهای بعد او در ماشین من باشد. در ابتدا تنها سکوت بود و هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد. شیرین از خجالت سرش را پایین انداخته بود و به زمین خیره شده بود. نمیخواستم به همین شکل تمام راه را در سکوت باشیم و برای همین به آرامی پرسیدم:
– من احساس میکنم شما چیزی میخواهید به من بگویید.
شیرین دستپاچه پاسخ داد: نه… راستش… نه چیزی نیست.
برای اولین بار با جسارت تمام گفتم: شما دختر بسیار با احساسی هستید.
اما او نیز میدان را خالی نکرد و ضربه سنگینی زد و گفت: شما مگر قصد ازدواج با خانمی به نام سارا رو ندارید؟
تعجب کردم، اما خود را نباختم و گفتم: پس شما از همه چیز خبر دارید.
– بله، من خیلی چیزها رو میدونم.
– پس چطور نمیدونید که همه چیز تقریبا بین من و سارا تموم شده؟
او برای اولین بار مرا نگاه کرد و گفت: متاسفم. اما چرا؟
و من که به شدت نیاز به یک سنگ صبور داشتم شروع به تعریف تمام ماجرا کردم و این سرآغازی بود برای آشنایی من و شیرین.
و این دختر باشعور با وجود اینکه میفهمیدم مرا به شدت دوست دارد، اما درست مانند یک مشاور و راهنما با من سخن میگفت و مرا به زندگی و آینده امیدوار میکرد. اجازه بدهید اعترافی بکنم و اینکه من دوست داشتم تا شخص دیگری به زندگیام بیاید و جای سارا پر شود تا کمتر ناراحتی بکشم و گویی شیرین هدیهای بود از سمت خدا.
این را هم باید بگویم که پس از گذشت مدتی، من هم به شیرین علاقه پیدا کرده بودم، اما سارا برایم فراموش نشده بود. آری! آنها که تجربه چنین عشقی مثل مرا دارند میفهمند که چه میگویم. این عشقها به این راحتی از ذهن پاک نمیشود. من شیرین را دوست داشتم. اما عاشقش نبودم، با این حال حضور او باعث میشد تا خداقل احساس تنهایی نکنم و بدین ترتیب در ماه پنجم آشنایی مان تصمیم گرفتم تا سروسامانی به زندگیام بدهم و به همین جهت از شیرین خواستگاری کردم. پاسخ او کاملا روشن بود و به همین دلیل خیلی زود کار به آشنایی دو خانواده کشیده شد. وای خدای من!!!
هر چقدر که پدر سارا انسان نفهم و بیخردی بود، پدر شیرین یک انسان به تمام معنا بود. مردی که نه از من حساب بانکی پرسید و نه خونه و ماشین و ویلا و مقدار سکه برای مهریه. او تنها یک چیز گفت: بهم قول بده که تمام تلاشت رو برای خوشبختی دخترم انجام میدی.
بله! همین! با همین یک قول، او برای این وصلت اعلام رضایت کرد و ما رسما نامزد شدیم.
شیرین هرکاری میکرد تا من احساس خوشحالی کنم و من نیز کم کم به این باور رسیده بودم که دوباره زندگیام رنگ و بوی شادی گرفته است. دیگر داشتم سارا را فراموش میکردم و هفت ماه از نامزدی مان سپری شده بود که…
* * *
ظهر جمعه بود و من درخانه خود را با سایت گردی و اینترنت سرگرم ساخته بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. نزدیکترین فرد به آیفون من بودم و برای همین به سمت آیفون رفتم. از پشت آیفون با دیدن چهره منقلب سارا بهم ریختم. آری! خودش بود. سارا! همان دختری که من حاضر بودم تمام زندگیام را فدایش کنم. او حالا پشت درب خانه ما بود. بدون آنکه جواب آیفون را بدهم، سراسیمه به سمت درب رفتم و آن را باز کردم. سارا با دیدن من زیر گریه زد و شکست.
او را دعوت به آرامش کردم. چند دقیقه بعدتر برایم توضیح داد که پدرش سکته کرده و درشرف مرگ است و میخواهد قبل از مرگ از من حلالیت بگیرد. توضیح داد که در آن زمان نمیتوانسته زیر حرف پدرش بزند و مجبور بوده که سکوت کند.
عشق سارا دوباره در جانم شعله ور شد و تصمیم داشتم تا همان موقع و در همان لحظه راهی اصفهان شوم. داخل اتاق داشتم ساکم را جمع میکردم که ناگهان پدر در چهارچوب درب ظاهر شد و گفت: از پشت آیفون حرفهاتون رو شنیدم. داری میری اصفهان؟
– بله پدر
– پس شیرین چی؟
– برگردم باهاش صحبت میکنم که ناراحت نشه.
– نمیخوام برای زندگیت تعیین تکلیف کنم. ولی دوتا چیز یادت باشه. اول اینکه سارا اگر واقعا میخواست در طول این مدت با تو همراه میشد. اینو شک نکن. بعد هم اینکه مرد اونه که پای قولش باشه. یادت رفته چقدر به رفتار پدر سارا ایراد میگرفتی؟ حالا اینطوری میخوای جواب اعتماد و محبت پدر شیرین رو بدی؟
پدر این چند جمله را گفت و از اتاق بیرون زد. اما همان کلمات کوتاه مانند آب سردی بر پیکر من نشست و مرا منقلب ساخت. حق با پدر بود. سارا اگر واقعا میخواست با من میماند. در ثانی پدر شیرین از من هیچ چیزی نخواسته بود و تنها یک قول گرفته بود، تازه این شیرین بود که مرا به زندگی برگردانده بود. کجا بود سارا آن ایامی که شبها از شدت قصه و غم خوابم نمیبرد و اشک میریختم و ده کیلو وزن کم کردم. او که هم شماره مرا داشت و هم آدرس مرا، اما حتی یکبار هم سراغی از من نگرفت، در عوض شیرین…
ناخودآگاه شروع به مقایسه رفتار شیرین و سارا کردم. همزمان برخورد پدر سارا با پدر شیرین جلوی چشمانم آمد. بعد هم یاد روزی افتادم که در دانشگاه آن هم دانشگاهی به من گفت که مطمئن هستم که شیرین خوشبخت نمیشود و من چقدر به این طرز تفکر او خورده گرفتم. حالا اگر میرفتم حرف او به کرسی مینشست.
در عرض همان چند لحظه گویی دریچهای تازه به رویم گشوده شده بود و خیلی سریع تصمیم خود را گرفتم. به جلوی درب رفتم رو به سارا کردم و گفتم:
– سارا از قول من به پدرت بگو که من ازش گذشتم و حلالش کردم. نیازی به اومدن من به اصفهان نیست. در ضمن من همین روزها دارم با یه دختر مهربون و خوب ازدواج میکنم.
این را گفتم و درب را بستم. لحظهای به درب تکیه دادم. احساس میکردم که چقدر سبک شدهام و تازه فهمیدم که چقدر شیرین را دوست دارم. آری من با همان یک قول به پدر شیرین زندگی مشترکم را آغاز کردم و الان در سال سوم ازدواجمان در اوج خوشبختی هستیم.
ه برایتان نوشتم…
.jpg)
.jpg)