کاشی و سرامیک و پرسلان

.jpg)
.jpg)
.jpg)
وقتی سر کوچه از تاکسی پیاده شدم. احساسی در من به وجود آمد. کمی درنگ کردم. راننده بقیه پول مرا داد و حرکت کرد و رفت. من متفکربودم. این اندیشه از خاطرم میگذشت که سارا نیست. او رفته بود و من دیگر او را نخواهم دید. با گامهای سنگین به طرف خانه آنها راه افتادم. میخواستم برای دهمین بار و آخرین بار نزد پدرش بروم و باز هم التماس کنم. این دفعه مدرکی نیز همراه داشتم که اگرچه او ارزشی برای آن قائل نبود ولی برای من اهمیت داشت. مدرک پی اچ دی ام بود. میخواستم آن را به پدر سارا سارا نشان دهم. همان که دفعه قبل به او گفتم و جواب زنندهای شنیدم.
– این واسه لای جرز دیوار خوبه. ببر برای عمهات. برو دیگه اینجا نبینمت، وگرنه زنگ میزنم صد و ده.
اما من و سارا یکدیگر را دوست داشتیم. من دانشجوی دکترا بودم و او تازه وارد دانشگاه شده بود که با هم آشنا و بعد عاشق یکدیگر شده بودیم. چطور میتوانستم پس از این همه مدت از او چشم بپوشم؟ در این شهر بیدر و پیکر و پر زرق و برق که اتفاقا خیلیها دنبال دوستیهای زودگذر و خوشگذرونی هستند، من فقط سارا را دوست داشتم. با هم پیمان بسته بودیم. قرار گذاشته بودیم که وقتی من مدرک مهندسی خود را گرفتم ازدواج کنیم. ولی اولین بار که به خواستگاریاش رفتم چنان مورد بیمهری پدرش قرار گرفتم که چیزی نمونده بود آن مرد خودخواه و بیادب و بیاخلاق را با مشت و لگد بزنم. او بازوی مرا گرفت و کشید و میخواست از خانه بیرونم کند. اما سارا میگفت نا امید نشو. برای همین باز هم رفتم و هر بار زنندهتر از دفعه قبل مورد اهانت قرار میگرفتم. قبول کنید که هیچ مردی حاضر نیست غرور مردانهاش را تا این حد له کند و زیر پا بگذارد. اما من به خاطر سارا این کار را میکردم. هربار که از پیش پدر سارا بیرون میآمدم چنان عصبی بودم که با خود تصمیم میگرفتم قید این عشق را برای همیشه بزنم. اما دقیقا چند ساعت بعد که چشمهای سارا جلوی چشمانم ظاهر میشد و یا صدایش را از پشت تلفن میشنیدم، دوباره آتش این عشق شعلهور میشد و زبانه میکشید.
آن روز دهمین باری بود که به خانه آنها میرفتم. نمیدانم شاید هم صدمین بار… شاید هم هزارمین بار…
اما آن روز یک تفاوت ویژه با دفعات پیش داشت. نمیدانم چرا ندایی در درونم فریاد میزد که سارا نیست… سارا رفت… سارا را بردند و من با همین افکار مشوش با گامهایی لرزان به سمت خانه آنها رفتم و زنگ زدم.
میدانم… میدانم این خیلی بیشرمی میخواهد که یک نفر را صدبار از یک خانه بیرون کنند و او باز تقاضای دیدار با صاحبخانه را بکند. حتما اعضای خانواده سارا با خود میگفتند که این چه مرد وقیح و بیشرمی است. اما گوش من به این حرفها بدهکار نبود و برای قضاوت دیگران اهمیتی قائل نبودم. انگشتم را روی زنگ فشردم و منتظر باقی ماندم.
سکوت بود و سکوت… هیچ جوابی شنیده نشد. چند گام به عقب برداشتم و نگاهی به پنجره خانه آنها کردم. پردهها کشیده شده بودند و تاریکی مطلق بود. هیچ جنب و جوشی به چشم نمیخورد. با این حال با کلید به درب آهنی زدم و هنوز چند ضربهای نزده بودم که یکی از همسایههای آپارتمان که پیرزنی بود درب را باز کرد و با دیدن من گفت:
آقا چی میخواین؟
نه تنها آن زن که تمام ساکنان آن ساختمان مرا میشناختند، اما نا آشنایی نشان داد و من نیز به روی خود نیاوردم و گفتم: اینها کجا رفتن؟ نیستن؟ کی برمی گردن؟
– دیگه برنمیگردن آقا… خونه رو تخلیه کردن و رفتن. چند روز قبل خانم بزرگ و دیگرون رو فرستادن اصفهان و دیروز هم آقا و سارا خانوم بقیه اسباب اثاثیه را برداشتند و بار کامیون کردند و رفتند. ظاهرا اونجا خونه خریدن. اینجا رو هم رهن دادن و تا چند روز دیگه مستاجر جدید میاد. گفتن دیگه برنمی گردند.
کلمه برنمیگردند مانند پتک بر فرق سرم فرود آمد و تمام امید مرا با یاس و تاریکی تبدیل کرد.
پیرزن قصد داشت به داخل برود که من یک قدم رو به جلو برداشتم و با التماس گفتم:
– حاج خانوم میشه آدرس خونه جدیدشون رو توی اصفهان بدید؟
اما پیرزن از لای در نگاهی عصبانی به من کرد و پاسخ داد:
آقا من از کجا باید بدونم کجا خونه گرفتن؟
این طرز پاسخ دادن طبیعی نبود و مشخص بود که به آنها سفارش شده بود که مرا برای همیشه ناامید کنند.
درب که بسته شد مانند دیوانه موبایلم را از جیبم بیرون کشیدم و شماره سارا را گرفتم.
– دستگاه تلفن مورد نظر خاموش میباشد!
شماره پدرش را گرفتم: دستگاه تلفن مورد نظر خاموش میباشد!
شماره دوستانش را گرفتم، آنها هم هیچ خبری از سارا نداشتند و من گیج و منگ بودم که چه باید بکنم. نه سارا برای من فراموش شدنی بود و نه میتوانستم پدر دیوانه او را رام کنم. آخر برای چی دختر بیست و سه سالهشان را تحت فشار قرار میدادند؟ چه کسی بهتر از من؟ منی که حالا پس از گرفتن مدرک دکترا در رشته مهندسی کشاورزی روزهای طلایی در انتظارم بود!
چشمانم را بسته بودم و به درب ساختمان تکیه داده بودم که ناگهان درب باز شد و دختر جوانی در آستانه در ظاهر شد. او را میشناختم. نه خیلی زیاد، اما دوستی متعادلی با سارا داشت. با یکدیگر سلام و علیک داشتند. زیر چشمی نگاهی به من کرد و میخواست برود که راست ایستادم و گفتم: سلام خانوم… ببخشید!
او ایستاد. به من سلام گفت . من هم پاسخ دادم و پرسیدم:
– عذر میخوام… شما حتما میدونید که سارا رفته اصفهان. آیا نشونی خونه جدیدشونو نداده؟
دختر بدون انکه مرا نگاه کند پاسخ داد: نه چیزی نگفته!
و به سمت خیابان گام برداشت که جلو رفتم و رخ به رخش ایستادم و نفسم را در سینه حبس کردم و گفتم:
– خانوم خواهش میکنم به من کمک کنید. نمیدونم شما تا حالا عاشق شدین یا نه؟ ولی من و سارا دیوانه وار همدیگرو دوست داریم. شما همسن و سال ما هستید و میفهمید که من چی میگم. من نیتم نه هوس و شهوته و نه خوشگذرونی… مرد و مردونه اومدم خواستگاری سارا… آدم بیفکر و خیال و تنبلی هم نبودم… من الان دکترای مهندسی کشاورزی دارم و آینده دارم. پس مطمئن باشید اگر به من کمک کنید به سارا کمک کردید.
دختر که کاملا معلوم بود تحت تاثیر حرفهایم قرار گرفته بود، مکثی کرد و گوشه ناخناش را به دهن گرفت و با لحنی مهربانانه گفت: به خدا به من آدرس جدیدش رو نداده… ولی…
با هیجان گفتم: ولی چی؟
– ولی فکر کنم فریدون آدرسش رو داشته باشه!
– فریدون؟ فریدون کیه؟
– مغازه کامپیوتریه سر کوچه دم پارک… قبل از اینکه سارا بره کیس کامپیوترش رو داده بود به فریدون تعمیر کنه، فریدون هم گفته بود باید بفرسته گارانتی خود شرکت، اما تا روز رفتنشون هنوز حاضر نشده بود و از فریدون خواهش کرده بود که وقتی حاضر شد براش پست کنه.
دیگر نفهمیدم چگونه خودم را به مغازه کامپیوتری فریدون رساندم و با چه حیلهای آدرس اصفهان آنها را گرفتم و فورا از همان جا یک ضرب عازم ترمینال شدم. حوالی ساعت پنج صبح بود که رسیدم اصفهان. آن قدر هیجان داشتم که در یکی از پارکهای حوالی ترمینال اصفهان روی نیمکت نشستم تا کمی هوا روشن شود و جریان عادی در شهر شکل بگیرد. یکی، دو ساعت بعد بود که تاکسی دربست گرفتم و به درب منزل جدید سارا رفتم.
اما از شانس من، پیاده شدنم از تاکسی دقیقا مصادف شد با بیرون آمدن پدر سارا از پارکینگ به قصد رفتن… با دیدن من خشکش زد… برای چند لحظه تنها سکوت کرد و به من خیره شد… . سپس در عرض چند ثانیه تمام صورتش قرمز شد و رگ گردنش متورم گشت و به سمت من حمله کرد. چنان کشیدهای به سمت چپ صورتم نواخت که برای چند دقیقه شنوایی سمت چپم مختل گشت… گز گز ضربهاش مانند روغن داغ داخل تابه میسوخت. اما او به همین هم قانع نبود و آب دهانش را به صورتم انداخت و هرچه از دهانش در میآمد بر زبان آورد… همه را تحمل کردم تا اینکه خانوادهام را مورد تحقیر و توهین قرار داد و آنجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و دستش را داخل هوا گرفتم و با خشم نگاهم را به صورتش دوختم و تنها گفتم:
مواظب حرف زدنت باش!
و سپس رفتم… رفتم و با حالی خراب همان لحظه به تهران برگشتم. دیگر آستانه صبرم تمام شده بود و در تمام طول راه بازگشت اشک میریختم و تلاش میکردم تا غرور شکستهام را التیام بخشم، اما بیفایده بود و دیگر تصمیم گرفتم برای همیشه قید سارا را بزنم. اصلا با او ازدواج هم کردم، دیگر با این پردههایی که بین من و پدر سارا از بین رفته بود چگونه میتوانستم چشم در چشم باشم و فامیل باشیم؟
با این افکار سعی میکردم تا دیگر سارا را از ذهنم دور کنم… اما هر چقدر تلاش میکردم باز ته دلم با سارا بود و همین مرا کاملا داغون کرده بود و آشفته شده بودم.
در همان ایام بود که برای انجام کاری راهی دانشگاهی که در آن درس میخواندم شدم. هنوز تعدادی از بچهها بودند که من آنها را میشناختم، کارم که تمام شد درحال بیرون رفتن از دانشگاه بودم که ناگهان پسری دست روی شانهام گذاشت و گفت: سلام نوید… خوبی؟
چهرهاش را میشناختم، اما آنقدر با وی آشنا نبودم که نامش را بدانم. برایم جای تعجب داشت که این پسر اسم مرا کاملا میدانست و طوری حرف میزد و دست روی شانهام انداخته بود که گویی سالهاست با هم دوست هستیم. با این حال پاسخ دادم: سلام. مرسی… شما خوبید؟
– ممنون. راستش نوید جان خیلی وقت بود که دنبالت بودم… تصمیم داشتم اگر توی دانشگاه ندیدمت یه روز بیام دم خونه ات.
با تعجب گفتم: خونه من؟ چطور؟ برای چی؟
– حقیقت اینه که من یه معذرتخواهی به تو بدهکارم.
– معذرت خواهی؟ برای چی؟
پسر سرش را پایین انداخت و با لحنی ترسیده گفت:
– توی دانشگاه یادته یه بار کیفت گم شده بود؟
– خب آره!
– یادته لباس آزمایشگاهیات با قیچی پاره پاره شده بود؟
– آره یادمه!
– یادته توی کاپشنت که به جا لباسی آویزون کرده بودی یه موش مرده پیدا شده بود؟
دیگر طاقت نیاوردم و کمی صدایم را بالا بردم و گفتم:
– بله آقاجون تمام اینارو یادمه… حالا اینا چه دخلی به ما داره؟
– دخلش اینه که همه اونا کار من بود.
نگاهش کردم و با چشمانی حیرت زده پاسخ دادم:
– کار تو؟ آخه چرا؟ من و شما که حتی همدیگرو نمیشناسیم… برای چی شما باید با من همچین کاری بکنید؟
– برای اینکه من عاشق دختری هستم که اون احمق تو رو دوست داره!
برای یک لحظه فکر کردم منظورش سارا است و ضربانم شدت گرفت، اما او بلافاصله گفت:
– مسخرهتر از همه، اینه که هنوزم باهات حرف نزده. فقط عاشق توست. البته من اونو فراموش کردم و چند وقت دیگه دارم با یه دختر دیگه ازدواج میکنم. اما اون دختر ابله هیچ وقت خوشبخت نمیشه. قسم میخورم. چون دل منو بدجوری سوزوند. منم نفرینش کردم. من سقم خیلی سیاهه.
در حالی که هم خندم گرفته بود و هم متعجب بودم گفتم:
– حالا اون دختر احمقی که عاشق من شده کیه؟ دانشجوی اینجاست؟
– نه بابا… منشی شرکت بذر طلاییه! همون شرکتی که تو گاهی باهاشون کار میکنی.
من برای تامین هزینههای دانشگاه و همچنین قرار گرفتن در محیط عملی و حرفهای بطور نیمه وقت و پروژهای با یک شرکت معتبر فعالیت و همکاری میکردم. اما راستش چنان درگیر سارا بودم که حتی برای به یاد اوردن آن دختر مجبور شدم کمی فکر کنم و بعد گفتم: آهان! منظورت خانم فرهودی هست؟
– آره شیرین فرهودی.
ناخوداگاه خندهای کردم و رو به هم دانشگاهیام گفتم:
– پسر خوب نیاز به این همه تلفات و آزار و اذیت نبود. میگفتی من خودم برات میرفتم صحبت کنم.
و سپس مکثی کردم و گفتم: ببین دوست عزیز، من درگیر شکلگیری یک وصلت هستم و برای همین اصلا دوست ندارم به شخص دیگهای فکر کنم.
اما او شانهای بالا انداخت و به قصد رفتن به سمت درب خروج رفت و در همان حین هم گفت:
– به هرحال دیگه برای من مهم نیست. من با یکی دیگه دارم آخر ماه ازدواج میکنم. اما گفتم که، شیرین زندگی و عاقبت خوبی در انتظارش نیست. چون من اون رو نفرین کردم.
او این جمله را گفت و رفت و من از خشم مشتانم را گره کردم و با خود گفتم:
– حیف که دیر به پستم خوردی، وگرنه یه درس عبرتی بهت میدادم که بفهمی زندگی یعنی چی… دختر بیچاره رو فقط به جرم اینکه به تو جواب منفی داده نفرین میکنی و قسم میخوری که آیندهاش سیاهه؟ واقعا که!!!
با همین افکار از دانشگاه بیرون زدم، اما تازه آن وقت بود که یاد شیرین افتادم. دختری لاغر اندام و گندم گون… چطور او تا این حد مرا دوست داشت و من حتی متوجهاش نشده بودم. البته پاسخ این پرسش برای من روشن بود. من آن چنان درگیر سارا بودم که چیزی از اطرافم را نمیدیدم.
نمی دانم چرا در همان لحظه احساس نیاز شدید کردم به فردی محتاجم که با او درد و دل کنم. در همین افکار ناخود اگاه به سمت شرکت رفتم و از درب که وارد شدم چشمم به شیرین افتاد. به سمت او رفتم با او به گرمی احوالپرسی کردم.
شیرین به وضوح صورتش سرخ شده بود و سرش را پایین انداخته بود. حالا تازه متوجه وجود پر احساسش شدم و بعد با یک دنیا فکر و خیال به سمت دفتر مدیر رفتم و تا آخر وقت آنجا ماندم. هنگام رفتن وقت تعطیلی شرکت بود و شیرین نیز داشت وسایلش را جمع میکرد تا برود و خروج ما همزمان شد، به همین دلیل رو به وی کردم و گفتم:
– شیرین خانوم من وسیله دارم اجازه بدید تا یه جایی برسونمتون.
– نه زحمت میشه.
– خواهش میکنم. چه زحمتی؟
همین چند جمله باعث شد تا لحظهای بعد او در ماشین من باشد. در ابتدا تنها سکوت بود و هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد. شیرین از خجالت سرش را پایین انداخته بود و به زمین خیره شده بود. نمیخواستم به همین شکل تمام راه را در سکوت باشیم و برای همین به آرامی پرسیدم:
– من احساس میکنم شما چیزی میخواهید به من بگویید.
شیرین دستپاچه پاسخ داد: نه… راستش… نه چیزی نیست.
برای اولین بار با جسارت تمام گفتم: شما دختر بسیار با احساسی هستید.
اما او نیز میدان را خالی نکرد و ضربه سنگینی زد و گفت: شما مگر قصد ازدواج با خانمی به نام سارا رو ندارید؟
تعجب کردم، اما خود را نباختم و گفتم: پس شما از همه چیز خبر دارید.
– بله، من خیلی چیزها رو میدونم.
– پس چطور نمیدونید که همه چیز تقریبا بین من و سارا تموم شده؟
او برای اولین بار مرا نگاه کرد و گفت: متاسفم. اما چرا؟
و من که به شدت نیاز به یک سنگ صبور داشتم شروع به تعریف تمام ماجرا کردم و این سرآغازی بود برای آشنایی من و شیرین.
و این دختر باشعور با وجود اینکه میفهمیدم مرا به شدت دوست دارد، اما درست مانند یک مشاور و راهنما با من سخن میگفت و مرا به زندگی و آینده امیدوار میکرد. اجازه بدهید اعترافی بکنم و اینکه من دوست داشتم تا شخص دیگری به زندگیام بیاید و جای سارا پر شود تا کمتر ناراحتی بکشم و گویی شیرین هدیهای بود از سمت خدا.
این را هم باید بگویم که پس از گذشت مدتی، من هم به شیرین علاقه پیدا کرده بودم، اما سارا برایم فراموش نشده بود. آری! آنها که تجربه چنین عشقی مثل مرا دارند میفهمند که چه میگویم. این عشقها به این راحتی از ذهن پاک نمیشود. من شیرین را دوست داشتم. اما عاشقش نبودم، با این حال حضور او باعث میشد تا خداقل احساس تنهایی نکنم و بدین ترتیب در ماه پنجم آشنایی مان تصمیم گرفتم تا سروسامانی به زندگیام بدهم و به همین جهت از شیرین خواستگاری کردم. پاسخ او کاملا روشن بود و به همین دلیل خیلی زود کار به آشنایی دو خانواده کشیده شد. وای خدای من!!!
هر چقدر که پدر سارا انسان نفهم و بیخردی بود، پدر شیرین یک انسان به تمام معنا بود. مردی که نه از من حساب بانکی پرسید و نه خونه و ماشین و ویلا و مقدار سکه برای مهریه. او تنها یک چیز گفت: بهم قول بده که تمام تلاشت رو برای خوشبختی دخترم انجام میدی.
بله! همین! با همین یک قول، او برای این وصلت اعلام رضایت کرد و ما رسما نامزد شدیم.
شیرین هرکاری میکرد تا من احساس خوشحالی کنم و من نیز کم کم به این باور رسیده بودم که دوباره زندگیام رنگ و بوی شادی گرفته است. دیگر داشتم سارا را فراموش میکردم و هفت ماه از نامزدی مان سپری شده بود که…
* * *
ظهر جمعه بود و من درخانه خود را با سایت گردی و اینترنت سرگرم ساخته بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. نزدیکترین فرد به آیفون من بودم و برای همین به سمت آیفون رفتم. از پشت آیفون با دیدن چهره منقلب سارا بهم ریختم. آری! خودش بود. سارا! همان دختری که من حاضر بودم تمام زندگیام را فدایش کنم. او حالا پشت درب خانه ما بود. بدون آنکه جواب آیفون را بدهم، سراسیمه به سمت درب رفتم و آن را باز کردم. سارا با دیدن من زیر گریه زد و شکست.
او را دعوت به آرامش کردم. چند دقیقه بعدتر برایم توضیح داد که پدرش سکته کرده و درشرف مرگ است و میخواهد قبل از مرگ از من حلالیت بگیرد. توضیح داد که در آن زمان نمیتوانسته زیر حرف پدرش بزند و مجبور بوده که سکوت کند.
عشق سارا دوباره در جانم شعله ور شد و تصمیم داشتم تا همان موقع و در همان لحظه راهی اصفهان شوم. داخل اتاق داشتم ساکم را جمع میکردم که ناگهان پدر در چهارچوب درب ظاهر شد و گفت: از پشت آیفون حرفهاتون رو شنیدم. داری میری اصفهان؟
– بله پدر
– پس شیرین چی؟
– برگردم باهاش صحبت میکنم که ناراحت نشه.
– نمیخوام برای زندگیت تعیین تکلیف کنم. ولی دوتا چیز یادت باشه. اول اینکه سارا اگر واقعا میخواست در طول این مدت با تو همراه میشد. اینو شک نکن. بعد هم اینکه مرد اونه که پای قولش باشه. یادت رفته چقدر به رفتار پدر سارا ایراد میگرفتی؟ حالا اینطوری میخوای جواب اعتماد و محبت پدر شیرین رو بدی؟
پدر این چند جمله را گفت و از اتاق بیرون زد. اما همان کلمات کوتاه مانند آب سردی بر پیکر من نشست و مرا منقلب ساخت. حق با پدر بود. سارا اگر واقعا میخواست با من میماند. در ثانی پدر شیرین از من هیچ چیزی نخواسته بود و تنها یک قول گرفته بود، تازه این شیرین بود که مرا به زندگی برگردانده بود. کجا بود سارا آن ایامی که شبها از شدت قصه و غم خوابم نمیبرد و اشک میریختم و ده کیلو وزن کم کردم. او که هم شماره مرا داشت و هم آدرس مرا، اما حتی یکبار هم سراغی از من نگرفت، در عوض شیرین…
ناخودآگاه شروع به مقایسه رفتار شیرین و سارا کردم. همزمان برخورد پدر سارا با پدر شیرین جلوی چشمانم آمد. بعد هم یاد روزی افتادم که در دانشگاه آن هم دانشگاهی به من گفت که مطمئن هستم که شیرین خوشبخت نمیشود و من چقدر به این طرز تفکر او خورده گرفتم. حالا اگر میرفتم حرف او به کرسی مینشست.
در عرض همان چند لحظه گویی دریچهای تازه به رویم گشوده شده بود و خیلی سریع تصمیم خود را گرفتم. به جلوی درب رفتم رو به سارا کردم و گفتم:
– سارا از قول من به پدرت بگو که من ازش گذشتم و حلالش کردم. نیازی به اومدن من به اصفهان نیست. در ضمن من همین روزها دارم با یه دختر مهربون و خوب ازدواج میکنم.
این را گفتم و درب را بستم. لحظهای به درب تکیه دادم. احساس میکردم که چقدر سبک شدهام و تازه فهمیدم که چقدر شیرین را دوست دارم. آری من با همان یک قول به پدر شیرین زندگی مشترکم را آغاز کردم و الان در سال سوم ازدواجمان در اوج خوشبختی هستیم.
ه برایتان نوشتم…
.jpg)
داخل شرکت در اتاقم نشسته بودم و سخت مشغول کار که تلفن زنگ خورد منشی شرکت گفت:
آقای مهندس، آقایی پشت خط است که خیلی اصرار داره با شما صحبت کنه.
کیه؟ اسمش چیه؟
نمیدونم، فقط میگه کار خیلی واجب و مهمی داره.
ارتباط که برقرار شد مردی که معلوم بود از تلفن عمومی تماس گرفته گفت:
سلام آقای مهندس.
سلام، شما؟
نشناختی؟
صدای مرد خیلی آشنا بود اما هر چه فکر کردم صاحب صدا را نشناختم و به همین دلیل گفتم:
نه متاسفم به جا نیاوردم.
رضا هستم، رضا کمالی.
نام رضا کمالی درست مانند پتک بر سرم فرود آمد و انگار یک پارچ آب یخ رویم خالی کردهاند مانند بهتزدهها گفتم:
تو… تو… تو. کی از زندان آزاد شدی؟
چیه مهندس انتظار منو نداشتی؟ همین امروز صبح…
بهت بابت آزادی تبریگ میگم، اما لطفا دیگه مزاحم نشو.
صبر کن مهندس، صبر کن تند نرو، 8 سال پشت میلههای زندون به امید این روز نفس میکشیدم.
آقای محترم ، مثل بچه آدم برو به زندگیت برس، وگرنه خیلی بد میبینی.
آقای صبایی انگار دچار فراموشی شدین نکنه یادت رفته که خیلی بد دیدم. من تاوان عشق رو کشیدم، زندگیام رو باختم، عمرم رو، جوونیم رو، حالا هم اومدم برای تسویه حساب.
چیه رضا؟ پول میخوای؟ بگو چقدر میخوای؟
پول؟ نه مهندس، سردیت میکنه. کار من از پول گذشته. فکر نکنم با هیچ رقمی بتونی مادرم رو زنده کنی و جوونی و عمر فنا شدهام رو بهم برگردونی. فقط اینو بدون که از امروز دوران خوشی تو به آخر رسیده.
قبل از آنکه حرفی بزنم، رضا تلفن را قطع کرد و صدای بوق ممتد در گوشم طنینانداز شد آنقدر پریشان و ناراحت بودم که بیدرنگ از شرکت بیرون زدم و بیهدف در خیابانها و اتوبانها شروع به رانندگی کردم. در همین زمان و در حین رانندگی بودم که به گذشته پرتاب شدم، به روزگاری نه چندان دور، به 9 سال پیش، به زمانی که سخت عاشق ساناز شده بودم.
* * *
از وقتی به یاد داشتم، چیزی نبود که از پدرم بخواهم و او در کمتر از بیست و چهار ساعت در اختیارم نگذاشته باشد. پدرم جزو ثروتمند ترین تاجران شهر بود و من فرزند یکی یک دونه او. در دوران کودکی به اندازه سه اتاق پر اسباب بازی داشتم، در نوجوانی، در بهترین مدرسه تحصیل میکردم و گرانترین معلمهای خصوصی را داشتم و بهترین لباسها را میپوشیدم. در جوانی در بهترین کلاس کنکور درس خواندم و در دانشگاه قبول شدم و بلافاصله هدیه قبولیام یعنی یک ماشین آخرین مدل از پدرم گرفتم. در آن ایام پول تو جیبی که از پدرم میگرفتم معادل حقوق یک کارمند عالیرتبه بود.
پس از فارغالتحصیلی و معاف شدن از سربازی به علت تک فرزند بودن، پدر یک شب مراخواست و گفت:
مهرداد جان، حالا خدا رو شکر، هم درست تموم شده و هم از سربازی معاف شدی. برنامهات برای آیندهات چیه؟
هیچی، میخوام برم سر کار.
بسیار خب، خودت میدونی که سن من بالا رفته و حجم کارهام حسابی زیاده. میخوام شرکت واردات و صادرات رو بسپارم به دست تو، یقین دارم که از عهده اش برمیای.
پدر این جمله را گفت و همان شب کلید شرکت را به دستم داد و من از فردای همان روز کارم را به عنوان مدیر عامل با شور و هیجان بسیار آغاز کردم. در آن شرکت چیزی حدود هفتاد کارمند در بخشهای مختلف کار میکردند، اما در میان این تعداد کارمند، دختر بیست و دو سالهای به نام ساناز بدجوری عقل و هوش مرا برده بود.
درست هفته اول کارم در شرکت بود که آقای خلیلی معاون اجرایی شرکت را که سالها برای پدرم کار میکرد فراخواندم و گفتم:
ببینم خلیلی، این دختره ساناز اسکویی، که توی شرکت کار میکنه کیه؟
قربان این دختر، تازه دوماهه که از طریق آگهی استخدامی که ما داده بودیم اینجا مشغول به کار شده و کارش هم بد نیست، دختر خیلی خوب و آرومیه. سرش به کار خودش گرمه و به کسی هم کاری نداره.
خانوادهاش کی هستن؟
پدرش معلم مدرسه و مادرش هم خانه دار، یه برادر کوچکتر از خودش هم داره، در ضمن دانشجوی ترم سه دانشگاهه.
وضع مالیشون چطوره؟
زیاد تعریفی نداره…
آن روز پس از توضیحاتی که خلیلی داد. به مدت سه ماه تمام ساناز را زیر نظر داشتم و باید اعتراف کنم هر روز که میگذشت بیشتر عاشق او میشدم. قبل از هر چیز اجازه بدهید این نکته مهم را اعتراف کنم که به تمام مقدسات عالم قسم قصد و نیت من از همان ابتدا ازدواج با او بود نه چیز دیگری. به هر روی چنان شیفته ساناز شده بودم که این اواخر او هم متوجه نگاهها و برخوردهای من شده بود و به علت حجب و حیای بیش از حدش سعی میکرد از تیررس نگاههای من دور باشد.
چند ماه بدین ترتیب گذشت و من به خودم آمدم و دیدم که دیوانه وار عاشق ساناز هستم و زندگیام بدون او معنا و مفهومی ندارد، این بود که دیگر درنگ را جایز ندیدم که یک روز که شرکت داشت تعطیل میشد، از او خواستم که نرود و به اتاقم بیاید. پس از رفتن تمام کارمندان او وارد اتاقم شد و من او را دعوت به نشستن کردم
بله آقای ضیایی مشکلی پیش اومده؟
مشکل؟ نه خانوم اسکویی، چه مشکلی؟ وقتی آدم کارمندهای نمونهای مثل شما داشته باشه چه مشکلی پیش میاد؟
شما لطف دارین، پس برای چی منو به اتاقتون خواستین؟
تا به خودم آمدم، دیدم نفسم بالا نمیآید و سخن گفتن برایم سخت و دشوار شده است اما به هر جان کندنی بود بالاخره جملهام را گفتم.
راستش… راستش… راستش خانوم اسکویی، جسارت نباشه اما من… من… من میخواستم یعنی…
یعنی چی آقای ضیایی؟ چرا حرف نمیزنید؟
راستش من میخواستم از شما خواستگاری کنم، حاضرید با من ازدواج کنید؟
ساناز با شنیدن این جمله حسابی سرخ شد و سرش را پایین انداخت و چند ثانیه سکوت کرد و سپس به آرامی سربلند کرد و لبخند زد و در کمال ادب و احترام رو به من کرد و گفت:
آقای ضیایی اینکه شما منو برای ازدواج انتخاب کردین نظر لطفتونه و از اینکه فکر میکنین من میتونم همسر خوبی براتون باشم، بینهایت ممنونم اما با کمال شرمندگی پاسخ من منفیه.
با شنیدن این حرف وا رفتم و گفتم:
چرا؟ به خدا من پسر بدی نیستم و قول میدهم که تمام تلاشم رو به کار ببرم تا شما رو خوشبخت کنم.
تو رو خدا این حرف رو نزنید من چنین جسارتی نکردم موضوع چیز دیگهای است. راستش من با یکی از همکلاسیهای دانشکدهام قول و قرار ازدواج گذاشته ایم و خانوادههامون هم در جریان هستند…
نمی دانستم چه بگویم و سکوت کردم و ساناز هم چند لحظه بعد اجازه گرفت و از شرکت خارج شد. آن شب تا صبح پلک روی هم نگذاشتم و فقط فکر کردم، نمیتوانستم ببینم ساناز میخواهد با شخص دیگری ازدواج کند و به من (نه) بگوید آن هم من که تا به این سن به واسطه پول و اعتبار پدرم هیچوقت کلمه «نه» را نشنیده بودم و هضم این موضوع برایم سخت و دشوار بود.
فردا صبح به شرکت نرفتم و یکراست به سمت منزل یکی از دوستان دوران دانشکدهام که آدم شری بود رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی بدون مقدمه رو به او کردم و گفتم:
فرشید یه کاری دارم که فقط از عهده تو بر میآد.
چیه مهرداد جان چی شده؟
تو آدمهای شر زیادی رو میشناسی. یه نفر میخوام که برام آمار یه پسر و دختری رو بگیره.
فرشید خنده بلندی کرد و گفت:
خب؟ اینکه چیزی نیست همین الان به یکی زنگ میزنم که کارت رو ردیف کنه.
می خوام برام آمار یه دختر به نام ساناز اسکویی دانشجوی دانشگاه… رو بگیره و ببینه قراره با کدوم یکی از همکلاسیهاش ازدواج کنه. آن روز فرشید، فریدون را به من معرفی کردو فریدون هم در قبال گرفتن مبلغی ظرف یک هفته تمام اطلاعات را در اختیارم گذاشت.
ساناز اسکویی قراره با پسری به اسم رضا کمالی ازدواج کنه. رضا کمالی شاگرد اول اون دانشکده است اما وضع مالی شون تقریبا افتضاحه، پدرش که سالها پیش فوت کرده و رضا به اتفاق مادر و خواهرش زندگی میکنه و با حقوق بیمه پدرشون زندگی شون رو میگذرونن، ساناز و رضا دیوونه همدیگن، اما به دلیل وضع بد مالی رضا هنوز نتونستن با هم ازدواج کنن.
فریدون این جملات را گفت و با دادن آدرس منزل رضا پولش را گرفت و رفت. داشتم آتش میگرفتم. از اینکه میدیدم رقیب عشقیام یک پسر اس و پاس بی پول است و با این وضعیت دارد مرا که از هر لحاظ سرتر هستم، از میدان به در میکند ، دیوانه میشدم. این بود که من هم بیکار ننشستم و از فردای همان روز دست به کار شدم و در صدد تخریب شخصیت رضا نزد ساناز برآمدم:
ساناز خانوم جسارت نباشه، ولی این نامزد شما رضا آدم خوبی نیست.
ساناز خانوم، رضا آدم چشم پاکی نیست.
آری از فردای آن روز تمام این جملات و جملات دیگری را به بهانه اینکه در مورد رضا تحقیق کردهام به ساناز گفتم، اما وی یک هفته بعد به من گفت:
آقای ضیایی ممنون که به فکر من هستید. اما شما اشتباه میکنید چون خانواده من تحقیقات کاملی درباره رضا کردن و اصلا چنین چیزهایی که میگویید نیست.
تیرم، به سنگ خورده بود و این بار از در دیگری وارد شدم:
ساناز خانم، رضا در شان شما نیست او آدم بی پول و فقیریه، اما من شما رو از پول و ثروت بی نیاز میکنم.
بازم شما لطف دارین آقای ضیایی، اما واقعا برای من پول نقش مهمی نداره، به اعتقاد من قشنگی زندگی در اینه که آدم خودش ذره، ذره بسازه نه اینکه از چیز ساخته شده استفاده کنه و این جور حرفهای کلیشهای که خودتون میدونید سالهاست از زندگی ما ایرانیها خارج شده است.
باز هم تیرم به سنگ خورده بود، دیگر داشتم گیج میشدم و نمیدانستم که برای به دست آوردن ساناز چه کاری باید انجام بدهم، تا اینکه…
آری ! تا اینکه آن فکر شوم و شیطانی به ذهنم خطور کرد و بلافاصله با فریدون تماس گرفتم:
یه کار ی میخوام برایم انجام بدهی و در مقابل اون هر چقدر پول بخوای بهت میدم.
چی آقا مهرداد؟
می خوام برای یکی پاپوش درست کنی که بره زندان.
راسته کار خودمه، حالا کی هست؟
غریبه نیست، همون رضا کمالی که آمارش رو برام گرفته بودی.
عجب! موضوع داره جالب میشه بذارش به عهده خودم.
می خوای چیکار کنی؟
هیچی یه مقدار مواد میذارم توی کیف رضا و بعد…
فریدون خنده شیطانی کرد و ادامه داد:
سی میلیون ازت میگیرم و تا ده روز دیگه پسره رو میفرستم پشت میلههای زندون.
حق با فریدون بود، چرا که دو هفته بعد خبر دستگیری رضا کمالی و حمل مواد مخدر مثل توپ صدا کرد. رضا به زندان افتاد و ساناز به وضوح از هم پاشید، او فکرش را هم نمیکرد که نامزدش قاچاق مواد مخدر بکند و لابد این کار را هم به خاطر پول انجام میداد! رضا هر چه فریاد زد که روحش هم از مواد مخدر با خبر نبوده صدایش به جایی نرسید و در نهایت دادگاه به جرم حمل 3 کیلو مواد با توجه به اینکه سابقه دار نبود و پروندهای نداشت. به ده سال زندان محکوم شد و من که میدان را خالی از رقیب میدیدم، 6 ماه بعد با ساناز ازدواج کردم. آنقدر عاشق ساناز بودم که تمام زندگیام را به پایش ریختم و در اوج خوشبختی بودیم. چهار ماه از عروسیمان نگذشته بود که یک روز مادر رضا به شرکتم آمد پس از کلی گریه کردن گفت:
درست آن روز که فهمیدم با ساناز ازدواج کردی متوجه شدم که پاپوش از جانب تو بوده، خب به هر حال تو پولدار و با نفوذ هستی و رضای من بی پول و تنها، پس از اول هم معلوم بود که برنده تویی. باشه با ساناز ازدواج کردی نوش جونت اما تو رو به هر چی که میپرستی قسم، نذار زندگی رضا از هم متلاشی بشه. اون حالا باید تا ده سال الکی توی زندون باشه در نتیجه هم درسش نیمه کاره رها میشه و هم صاحب سوءسابقه میشه و در یک کلام خودش و من و خواهرش نابودیم. قسمت میدم یه کاری بکن.
با بیتفاوتی رو به پیرزن کردم و گفتم:
شرمنده مادر، مملکت قانون داره هر کس خربزه میخوره پای لرزشم بشینه!!
تو خودت بهتر از هر کس دیگهای میدونی که رضا بیگناهه. باشه تلافی به قیامت.
پیرزن این حرف را زد و رفت و دیگر خبری از رضا نداشتم و فقط دورادور شنیده بودم که مادرش از غصه دق کرده و مرده است. از آن روزها 8 سال گذشت و من و ساناز در اوج خوشبختی بودیم، تا امروز که رضا با دو سال عفو از زندان آزاد شده و با من تماس گرفته بود.
* * *
در همین افکار بودم که زنگ تلفن همراهم رشته افکارم را بهم ریخت. گوشی را که برداشتم ساناز پشت خط بود و با گریه از من میخواست به منزل بروم.
به سرعت به خانه رفتم و در آنجا متوجه شدم که رضا با ساناز هم تماس گرفته و او را تهدید کرده، ساناز اصلا علاقهای نداشت که با رضا حرف بزند و یاد آن ایام تاریک برایش زنده شود، چرا که از نظر ساناز، رضا یک آدم ترسو بود که برای پول درآوردن دست به قاچاق مواد مخدر زده بود. از طرف دیگر تهدیدهای رضا برای من و ساناز تمامی نداشت، این بود که به اتفاق ساناز از رضا شکایت کردیم و پس از یکی دو روز کنترل تلفنهایمان و منزل و محل کارم، مزاحمت رضا برای پلیس محرز و وی دستگیر شد. روزی که برای امضا شکایتنامهها راهی کلانتری شدم پس از8 سال با رضا برخورد کردم، اما چه رضایی؟ دیگر خبری از آن جوان خوش چهره بیست و یکی، دو ساله شاداب و سرحال نبود، چهرهاش به شکلی داغون و شکسته بود که همه فکر میکردند بالای چهل سال دارد، او به قدری لاغر و زرد شده بود که آدم از دیدنش به وحشت میافتاد. او این روزها منتظر دادگاهش است. بله! میدانم تا همین جا چقدر فحش و بد و بیراه نثار من کردهاید. حق دارید، چرا که لایق بدتر از اینها هستم. اما اجازه بدهید حقیقتی را بازگو کنم و آن اینکه، از روزی که رضا را با آن چهره و وضعیت در کلانتری دیدم دیگر یک لحظه آرامش ندارم، شبها بدون استثنا کابوسهای وحشتناکی از رضا و مادر خدابیامرزش میبینم و با صدای جیغ از خواب میپرم، به واسطه این خوابهای پریشان در شبانه روز بیشتر از سه ساعت نمیتوانم بخوابم، روزها هم دائما چهره رضا جلوی چشمم هست و تازگیها هم دچار توهم شدهام و مدام احساس میکنم رضا در تعقیب من است. این روزها حال خوشی ندارم و کارم به روانپزشک کشیده و بیشتر از ده کیلو وزن کم کردهام. اجازه بدهید خلاصه اش کنم و تازه بگویم پس از 8 سال فهمیدهام چه کردهام، آری! من باعث شدم دانشجوی ممتاز یک دانشگاه را به این وضعیت دچار و زندگیاش نابود شود. من باعث مرگ مادر رضا شدم، من یک خانواده را به خاک سیاه نشاندم تا خودم…
این برزخ خود ساخته کارم را به جنون کشیده و باعث شده تا در نهایت تصمیم نهایی خود را بگیرم و…
آری! خود را معرفی کردم و پس از 8 سال واقعیت را برملا کردم و…
طلاق ساناز از من، فنا شدن زندگی رضا، از بین رفتن شرکت و ورشکستگی و نابود شدن ثروتم، بستری شدن ساناز در بیمارستان روانپزشکی، سکته قلبی پدر ساناز، معتاد شدن رضا و زندانی شدن من، تنها بخشی از اتفاقات پس از معرفی من بود، اما عیبی ندارد حداقل دیگر شبها با کابوس از خواب نمیپرم و میدانم که خودم کردم که لعنت بر خودم باد. آری! خود کرده را تدبیر نی