کاشی و سرامیک و پرسلان

.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
.jpg)
سه سال بود که از بلژیک برگشته بودم. تازه داشتم با وضع جدیدم وفق پیدا میکردم، بازگشت از بلژیک، در ابتدا حکم یک کابوس را برایم داشت. ده سال آنجا زندگی کرده بودم. بیماری پدر وادارم میکرد تا به ایران برگردم. تازه کار و کاسبیام داشت روبهراه میشد. بر سر دوراهی بودم. یا باید به کمک خانوادهام میآمدم و یا به فکر آینده خودم باشم. انتخاب سختی بود، ولی به هرحال فکر کردم باید به ایران برگردم، سخت بود. ولی در همان لحظه اول که پدرم را با آن وضع دیدم هزاربار خداراشکر کردم که برگشتم.
پدر تقریبا فلج شده بود. مغازه فرشفروشی بسته مانده و منبع درآمد خانواده قطع شده بود. سه خواهر کوچک داشتم که میدانستم در سالهای آینده به شدت نیازمند حمایت مالی و معنوی من هستند.
با برگشتن من، همه به زندگی و خوشبختی دوباره امیدوار شدند واین خود کافی بود که من از تصمیمم رضایت کامل داشته باشم.
سه ماه بعد پدرم فوت کرد. بعد از فوت پدر، همه مسئولیتها به گردن من بود. مغازه پدرم دوباره به همان رونق گذشته برگشت. سخت کار میکردم. تمام فکر و خیالم آینده خواهرهایم بود و با خودم عهد بسته بودم تا زمانی که آنها به سروسامانی نرسند، به فکر آینده خودم نباشم. یک سال گذشت. اولین خواهرم ازدواج کرد. جهیزیه خوبی به او دادم و با سلام و صلوات راهی خانه بخت شد. امید داشتم دو خواهر دیگرم را هرچه زودتر شوهر دهم. اما تقدیر چیز دیگری بود. یک روز وقتی مثل همیشه به امور مغازه میرسیدم، خانم مسنی همراه دو دخترش وارد مغازه شدند… چند تا از فرشها را دیدند اما قیمتها به نظرشان زیاد بود. دخترها معصومیت خاصی داشتند با مهربانی سعی میکردند مادرشان را متقاعد کنند که فرش ارزانتری را انتخاب کند.
رفتارها آنقدر محترمانه بود که به دلم نشست. جوری که احساس کردم یکی از دخترها بدجوری به دلم نشسته، از طرفی میدانستم اگر از مغازهام بیرون بروند شاید برای همیشه آنها را گم کنم. برای همین سعی کردم راضیشان کنم یکی از فرشها را بخرند. تا آنجا که توانستم تخفیف دادم و حتی حاضر شدم چند تا از فرشها را به خانه آنها ببرم تا راحتتر انتخاب کنند. خلاصه قرارها را گذاشتیم. جمعه همان هفته قرار شد چندتا از فرشها را به خانهشان ببرم.
احساس غریبی داشتم. از خوشحالی نمیدانستم چکار باید بکنم. فکر کردم بهتر است اول خودم بروم آنجا و وقتی تصمیم قطعیام را گرفتم موضوع را به مادرم بگویم. ولی هیجانزدهتر از این بودم که بتوانم موضوع را مخفی نگه دارم. همان روز همه ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. او از اینکه میدید بالاخره من قصد ازدواج دارم، خیلی خوشحال شد.
جمعه به خانهشان رفتم. یک خانه ساده و قشنگ، تزئین خانه بسیار بادقت انجام شده بود. آنجا سعی کردم اطلاعات بیشتری درباره آن خانواده پیدا کنم. الهام دختر بزرگ خانواده بود.پدرش کارمند عالی رتبه بانک و مادرش دبیر بود.
همه چیز در ظاهر خوب و معقول به نظر میرسید. از آنجا که برگشتم مادر چشم انتظار بود تا ببیند بالاخره من به چه نتیجهای رسیدهام. وقتی آدرس و شماره تلفن را به دستش دادم، انگار دنیا را بهش داده بودند.
چند روز بعد تماس گرفت و قرارها را گذاشت و بالاخره روز خواستگاری رسید… . مراسم اولیه خیلی زود انجام شد. الهام رضایتش را اعلام کرد و شروع به تدارک عروسی کردیم. چقدر آن روزها خوشحال بودم. احساس میکردم خوشبختی در یک قدمی من است.
بعد از مراسم عروسی در آپارتمانی که خریده بودم ساکن شدیم. الهام دختر سختکوش و جدی بود. علیرغم درآمد نسبتا خوب من، او حاضر نشد دست از کار کردن بکشد همیشه کلی برنامه برای آینده داشت. هنوز چند ماهی از ازدواجمان نمیگذشت که با مشکل جدیدی روبهرو شدم. حالا مسئولیت دو خانواده را داشتم و این موضوع خیلی سخت به نظر میرسید.
بیشتر بعدازظهرها و حتی شبها باید به خانه مادرم میرفتم. آنها همان توقعی را از من داشتند که قبل از ازدواج داشتند. خواهرهایم برای کوچکترین کار، از من کمک میخواستند خیلی زود متوجه شدم که الهام از این وضع راضی نیست. او توقع داشت خواهرهای من مثل او و خواهرش کاملا مستقل باشند و یا حداقل کارهای شخصی خودشان را انجام بدهند. اما قاعده هر خانهای با خانه دیگر فرق داشت. وقتی پدرم زنده بود مسئولیت همه چیز را به تنهایی گردن گرفته بود و طبیعی به نظر میرسید که بعد از مرگ او، این انتظار از من برود که به طور احسن جای خالی او را پر کنم. قبل از ازدواج با الهام این کار را کرده بودم. ولی بعد از ازدواج دیگر نمیتوانستم مثل آن موقع به همه کارهایم برسم.
هنوز یک سال از ازدواجمان نمیگذشت که الهام اعتراضش را خیلی جدی مطرح کرد. او میخواست شوهری آزادتر و منطقیتر داشته باشد ولی گاهی مسائلی وجود داردکه با هیچ استدلالی حل نمیشود. من خوب میدانستم که خانوادهام چقدر به من احتیاج دارند، ولی الهام انتظار داشت آنها بتوانند خودشان از عهده کارهایشان برآیند. بگومگوها بالا گرفت. به طوری که خانوادهها هم متوجه مشکل ما شدند. مادرم احساس میکرد الهام میخواهد مرا از آنها بگیرد. مادر الهام هم تصور میکرد که دخترش حسابی بدبخت شده، چون شوهرش هنوز نمیداند که زندگی مستقل یعنی چه؟
وقتی پای بزرگترها در این میدان باز شد وضع بدتر هم شد. چون موضوع بسیار جدیتر شد. نمیدانم چرا کار به اینجا کشید. الهام قسم خورد که طلاقش را میگیرد و حاضر نیست دیگر با مرد بیعرضهای مثل من زندگی کند.
این آخرین جملهای بود که گفت و از خانه من رفت. چند ماه بعد احضاریهای برایم فرستادند. باور نمیکردم، اما حقیقت داشت. الهام تقاضای طلاق کرده بود. مهریه و همه حق و حقوقش را بخشیده بود. خیلی دلم گرفت، چون واقعا الهام را دوست داشتم. ولی میدانستم که او هم نمیتواند این وضع را تحمل کند. با این وجود از مادرم خواستم برود خانه آنها و از او دلجویی کند. مادر حاضر نشد این کار را بکند. خودم رفتم آنجا اما الهام حتی حاضر نشد از اتاق بیرون بیاید. مادرش میگفت الهام خیلی از من رنجیده و نمیتواند توهینهای مادرم را ببخشد. هرچه سعی کردم دلجویی کنم فایدهای نداشت حتی خودم هم میدانستم که وعده و وعیدهایم پوچ و توخالی هستند. خوب میدانستم که مجبورم از خانوادهام حمایت کنم و آنها آنقدر به این وضع عادت کردهاند که دیگر نمیتوانند تغییری در آن ایجاد کنند. آنها تنها حمایت مالی من را نمیخواستند. مادرم حتی انتظار داشت خرید خانهاش را هم من انجام دهم چون در تمام زندگیاش این کار را نکرده بود و همه مسئولیتها به گردن پدرم بود که حالا به من به ارث رسیده بود!
الهام نمیتوانست مرا با این وضعیت بپذیرد و من در دوراهی بدی گرفتار شده بودم… از یک سو عاشق الهام بودم و او را به عنوان زنی قوی ستایش میکردم و از سویی دیگر، دلم برای مادرم میسوخت و وجدانم به من اجازه نمیداد که او را فراموش کنم و دلش را بشکنم.
ته دلم میدانستم که حق با الهام است… اما هیچ چارهای نداشتم.
در روز دادگاه اعلام کردم که همسرم را دوست دارم و حاضر به طلاق او نیستم… با این کار میخواستم عشقم را به الهام ثابت کنم… اما انگار بدتر شد… چراکه او رسما کمر به لجبازی با من بست و اگرچه به اجبار به خانه برگشت، اما درست مانند یک دشمن با من رفتار میکند.
برایم دعا کنید… تمام سعی من بر این است که بتوانم بالاخره راه و چارهای پیدا کنم… برایم دعا کنید… من به معجزه اعتقاد دارم.