اخبار, شرکت ارگان معماری

کاشی و سرامیک و پرسلان

کاشی و سرامیک و پرسلان

نمی‌‌خواهم بگویم عشق افسانه است و وجود ندارد… نه، اما حداقل من آن را به شکل واقعی تجربه نکرده‌ام… چرا، در حرف خیلی‌ها عاشق هستند… عاشق هستند و مدعی… اما وقتی پای عمل به میان می‌آید به جرات می‌توانم بگویم که درصد بالایی از آنهایی که حرفش را می‌گویند جا می‌زنند. در رشته مدیریت بازرگانی که فارغ‌التحصیل شدم، یکراست به سربازی رفتم. در آنجا بود که برای بعد از این رویداد شروع به نقشه کشیدن کردم… من از خانواده بسیار معمولی و متوسطی بودم و به همین دلیل دو راه پیش روی خود داشتم:
یا باید بعد از سربازی در شرکت و اداره‌ای به عنوان کارمند استخدام می‌شدم و با حقوق کارمندی به زندگی می‌پرداختم و یا این که خودم دست به کار می‌شدم و در بازار آزاد شغلی برای خود بوجود می‌‌آوردم. هر دوی این دو راه را تا جای ممکن و در تمام این دو سال سبک و سنگین کردم… هرکدام معایب و مزایایی داشتند… شغل کارمندی اگرچه بازنشستگی و حقوق ثابت داشت، اما در عوض برای همیشه در یک سطح معمولی می‌ماندم… بر این باور بودم که حقوق کارمندی آدم را در نهایت گنجشک روزی می‌کند و شغل و کسب آزاد اگرچه مزایای کار کارمندی را نداشت، اما می‌توانستم پرش‌های زیادی را انجام بدهم… خصوصا که از همان دوران دبیرستان همه به من می‌گفتند که شم اقتصادی بالایی دارم. برای همین در نهایت تصمیم گرفتم دست به یک حرکت انتحاری بزنم و بدین منظور بعد از سربازی راهی کشور چین شدم و حسابی همه چیز را مورد ارزیابی قرار دادم.
در این سفر خیلی چیزها دستگیرم شد و بعدتر که به تهران آمدم مجوز یک شرکت واردات را گرفتم و با سند خانه پدری‌ام که تنها دارایی او محسوب می‌شد یک وام سنگین از بانک گرفتم.
نمی‌‌دانید آن روزها چه ترسی داشتم… می‌دانستم که شکست در این راه مساوی است با نه تنها نابودی خود من، که نابودی حتی خانواده‌ام… اما تصمیم داشتم در این راه قدم بگذارم و خدا هم به صدا و ایمان قلبم گوش داد و در عرض مدت کمی اجناسی را که به ایران وارد کرده بودم به شدت در بازار تقاضا پیدا کرد و در عرض کمتر از پنج سال نه تنها وامم را تسویه کردم که صاحب یک آپارتمان در بخش مرکزی شهر و ماشین و کلی سود هم شدم.
*         *         *
روز به روز وضع مالی من رو به پیشرفت بود… این اتفاق باعث شده بود تا زبانزد خاص و عام در بین دوستان و آشنایان و فامیل بشوم.
حالا این من بودم که حسابی به خانواده‌ام می‌رسیدم… دو برادرم را به شرکت خودم که حالا حسابی گسترش پیدا کرده بود آورده و استخدام کرده بودم، بهترین جهیزیه را برای خواهرم تهیه کردم و خلاصه به هرکسی که می‌توانستم کمک می‌کردم.
و در این بین بود که با شیما آشنا شدم.
شیما به عنوان کارآموز حسابداری به شرکت من آمده بود و در همان نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق او شده بودم.
عاشق صداقت و بی‌ریایی او… این دختر چنان ساده و مهربان بود که به این نتیجه رسیدم او نیمه گمشده من است و از سوی دیگر از آن جایی که از لحاظ شغلی و پولی حسابی به درجات بالا رسیده بودم احساس می‌کردم که زمان آن است تا به زندگی خودم هم سر و سامان بدهم.
شیما متوجه علاقه من به خودش شده بود، اما آنقدر نجیب بود که از زور شرم و خجالت همیشه نگاهش را از من می‌دزدید تا این‌که بالاخره یک روز راز دلم را برایش بازگو کردم و رابطه ما شروع شد.
وضع مالی خانواده شیما بد نبود، شیما تنها دختر آن خانواده بود و خیلی زود به این نتیجه رسیدم که در انتخابم اشتباه نکرده‌ام و برای همین از او خواستگاری کردم.
شیما چنان مهربان بود و چنان به من محبت می‌کرد و ابراز عشق می‌نمود که من احساس می‌کردم خوشبخت ترین مرد عالم هستم.
زندگی مشترک ما در نهایت و اوج عشق و علاقه آغاز شد و روزی نبود که ما به هم ابراز علاقه نکنیم.
با گذشت هشت سال از ازدواج ما حالا من نیمی از اموالم را به نام او کرده بودم و او هنوز عاشقانه مرا دوست داشت و به من عشق می‌ورزید… این کارهای او از ته دل بود… اما همه چیز در یک روز شوم پاییزی رقم خورد… روزی که یک حرکت اشتباه من باعث شد تا در عرض کمتر از یک ماه از عرش به فرش سقوط کنم… چنین اتفاقی در بازار تجارت کم رقم نمی‌خورد و من نیز از این قاعده مستثنی نبودم و یک حرکت اشتباه من باعث شد تا همه چیزم را از دست بدهم و سیل طلبکارها به سویم روانه شوند و من برای فرار از دست آنها و نرفتن به زندان مجبور شدم تمام اموالم را بفروشم… اما مبلغ بدهی من بیشتر از این حرف‌ها بود و برای همین مجبور شدم چیزهایی را که به نام شیما کرده بودم را هم بفروشم تا پول طلبکارها را بدهم.
شیما برای فروش آنها مخالفتی نکرد… حتی در ابتدا تنها پشتیبان من بود و هر شب که من گریه می‌کردم او بود که مرا دلداری می‌داد و می‌گفت که مانند کوه، کنار من است و حضور او تنها دلخوشی زندگی من بود تا این‌که بالاخره بدهی‌هایم را پاس کردم و تمام شد… اما بدهی‌ها و کابوس‌های من زمانی به پایان رسید که کل موجودی من به چهل میلیون تومان تقلیل یافته بود.
حالا خانه‌ای اجاره‌ای و تا پا گرفتن دوباره مجبور شدم در یک شرکت به عنوان یک کارمند ساده استخدام شوم… زندگی بدون ماشین و امکانات رفاهی و سرد باعث شد تا شیما با آن همه ادعا و ابراز محبت و گفتن ایستادن در کنار من تنها بتواند یک سال دوام بیاورد و بعد از آن کم‌کم بهانه‌هایش شروع شد تا در سال دوم آن اتفاق در نهایت خیلی رک و صریح پیشنهاد طلاق را داد و گفت که دیگر نمی‌تواند این زندگی را تحمل کند.
در ابتدا فکر می‌کردم شیما شوخی می‌کند… اما نه، او در تصمیم خود مصمم بود و آنقدر دایره و عرصه را به من تنگ کرده بود که در نهایت مجبور شدم طلاق را بپذیرم و ما از هم جدا شدیم.
باورم نمی‌شد زنی که این همه به من عشق می‌ورزید و این چنین می‌گفت که همیشه و در هر شرایطی کنار من است تنها یک سال بتواند دوام بیاورد و بعد خسته بشود… نمی‌توانم باور کنم که شیما دنبال پول من بوده است، که البته هم نبوده است… اما او  در عمل زن و یاور روزهای سخت نبود و فکر می‌کرد که همه چیز شوخی است.
بعد از این جدایی به این باور رسیدم که عشق، سرابی بیش نیست و همه ما فقط در حرف استاد هستیم و باور کنید که از دست رفتن چند میلیارد سرمایه زندگی‌ام، آنقدر مرا نسوزاند که بی‌معرفتی شیما مرا سوزاند… به هر رو دنیا همیشه به یک شکل نمی‌ماند و من هم دوباره از زمین بلند خواهم شد، اما دیگر بعید می‌دانم که بتوانم احساسی را که در وجودم از بین رفته است را احیا کنم… ‌ای کاش فاصله حرف و عمل ما اندکی کمتر بود!! ‌ای کاش

 بچه جنو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *