"کُت و شلواری با کلاه شاپوی قدیمی"
کت و شلواری نه کهنه نه نو ،از بس کهنه که نو ،داشت
در خیابان راه می رفت ،البته با کلاه شاپویی که به قول امروزی ها با آن سِت بود : همرنگ
و همخوان .
کت و شلوار خوش چهل پنجاه سالی شاید هم بیشتر عمر
داشت . یحتمل در آغاز می بایست قهوه ای راه راه روشنی بوده باشد که گرد زمان آن را
مایل به خاکی کرده است . نخ راه راه آن به زحمت پیدا بود . کلاه اگر چه نه چرک مرده
اما از شست و شو با آب صابون هنوز بوی آدمیزاد داشت .
مش قاسم کلاه مال ،کلاه را روی سنگ آهنی گرد دستی
خود گذاشت و کف صابون روی آن ریخت . با پارچه ای شبیه جیر اما نه جیر به نظر برزنت
می آمد روی آن می کشید و بعد هی مالش داد. صاحب کلاه ایستاده و گاه نشسته دست مریزادی
به مش قاسم می گفت .بعد از تعارفات مرسوم کلاه نیمه تر ،نیمه خشک را به سرگذاشت و رفت .
حتماً می پرسید صاحب این کت و شلوار با کلاه شاپوی
قدیمی کیست و چرا بدون اینکه در تن صاحبش باشد همینطور راست راست راه می رود . اگر
عجله نکنید به موقع می گویم .
کت و شلوار با کلاه شاپوی قدیمی همینطور که در خیابان
می رود با مغازه دارها و عابرین سلام می کند . این را هم اضافه کنم که هیچکس تعجب نمی
کند نه رهگذران نه کسبه . همه برایشان عادی بود . گویا او را هم چون یکی از شهروندان
، مدت ها بود بین خود پذیرفته بودند . او را می دیدند گویی نمی دیدند برایشان علی السویه
بود .
تنها در این شب بی خوابی که مدتی است گریبان گیرم
شده مرا وا داشته با اوهام این موجود نا موجود مواجه شوم و برای خود صغری کبری بچینم.
کت وشلوار با کلاه شاپوی قدیمی که در خیابان نم
نم دارد راه می رود ، از آنِ چه موجود مفلوک
یا مملوکی می تواند باشد .
کم کم نشانه هایش برایم عیان شد و چیزی نگذشت که
به یقین رسیدم . اما چگونه ؟! این را شما هم به مرور خواهید فهمید .کت و شلوار از آن
کسی جز کلانتر شهر نیست . شهری که بهتر است گفته شود دهات بزرگ یادهات شهر . بله .کلانتر
آکمال .
داستان از این قرار است زمانی نه چندان دور که هیچکدام
از اهالی ملبّس به کت و شلوار نبودند او صاحب همین یک دست کت و شلوار شد و با آن به مراکز دولتی و
اداری می رفت و به امورات مردم می رسید . یعنی زمانی که او زبان مردم بود ، مردم نه
سواد داشتند نه بلد بودند که برای کارشان به اداره جات مراجعه کنند و این شغل شریف
آکمال از پدر به او رسیده بود و او هم از پدر و پدر جدش الی آخر .
مردم او را کدخدا کمال و گاه کلانتر می گفتند البته
قبلنا که پدر و پدر جدش کب کبه و دب دبه ای داشتند ، برو بیا و کیا بیایی و صاحب کرور
تفنگچی و البته زندانی در آخور خانه شان ،از طرف دولت مامور گرفتن مالیه بودند و به
حکمی مال الحکومه جمع می کردند . بخشی را برای امورات خود و بخشی را به دولت مرکزی
می دادند . بنابراین خود را صاحب ملک و مردم می دانستند . کم کم که دولت پنجه هایش
قوی شد و از هر سر انگشتش صدها اداره و دستجات نظامی و انتظامی گرفته تا مالیه و شهرداری
و... ، دیگر جایی و محلی برای او نمی ماند
وحالا هم که هیچ جا حنای او رنگی ندارد ، به اصطلاح عوام پشمش را قیچی کرده
اند.
اما او به آن زندگی عادت کرده و غیر از این چیزی
نیاموخته بود .گذشته از آن حق پدری می دانست و حاضر نبود کت وشلوار دیوانی اش را از
تن به درکند و هر کسی هم جای او بود شاید همین سرنوشتش باشد .هنوز به گذشته خود می
بالید از افتخارات داشته و نداشته اش . گاه کیفور دورانی می شد که مردم به کت و شلوار
او سوگند می خوردند بعد عرض حال خود را صادقانه به او می گفتند . بگذریم که طی مرور
زمان به شوخی و گاه به استهزاء گرفته می شود . حالا مردم به هر چیزی که می خواهند کنایه
به کهنگی و قدیمی و مستعمل و از رده خارج شده
بزنند می گویند : این که عمرش به کت و شلوار آکمال است .
حالا مثل من به این مطلب رسیدید که این کت و شلوارچه
ارزشی دارد ؟!چه آکمال در آن باشد یا نباشد به اندازه ای جان دارد که بتواند از سد
زمان عبور کند و راست راست در خیابان راه برود و بر سر قرار نانوشته یا نوشته خود باشد
که مثل صاحبش به خانه های مردم سرزده وارد شود خود را میهمان کند و ساعتها چانه بجنباند
و از هر دری بگوید . و یا اینکه هنوز از این عادت مالیه بگیری خود دست بر نداشته و
در مغازه های قدیمی رفته و کسبه به رضا و نا رضا ، به احترام یا اینکه بخواهند او را
از سر خود واکنند چیزی در پاکت بگذارند و به او بدهند : کله قندی ، بسته ای چای یا
آبلیمویی....
جالب تر اینکه هنوز به خود جسارت داده به فرمانداری
برود و خود را نامزد نمایندگی مجلس کند هر چند هیچوقت نامش در لیست نامزدها نیاید....
به قلم :حجت الله تجلی برگرفته شده از کتاب دال
برگرفته از نشریه پیرسیک بهبهان
نویسنده : مهدی نصیرپور
دیدگاه دیگران (بدون دیدگاه)...
Leave a reply