یوسف از این کار برادر خود بسیار ناراحت شد امّا کاری از دستش برنمی آمد و از این بی عدالتی سر به بیابان نهاد و از شهر و منطقه خود دور
شد
رفت و رفت و چنان در غم و غصّه ی خود فرو رفته بود که نمی دید کجا قدم می گذارد . ناگهان در چاه عمیقی افتاد و مُرد. امّا کاروان هایی که از آن مسیر عبور می کردند بر سر چاه آمدند تا آب بردارند امّا آب چاه خونین بود یک نفر به درون چاه رفت تا دلیل آن را بفهمد وقتی به پایین چاه رسید با جسد یوسف روبرو شد .
جسد او را به بالا کشیدند. فردی از کاروان یوسف را شناخت و جسدش را به شهر یوسف آوردند. وقتی برادر بزرگ یوسف از مرگ برادر خود آگاه شد بسیار ناراحت و شرمنده شد امّا شرمندگی دیگر سودی نداشت.
مدّتی از مرگ یوسف گذشت و برادر بزرگتر به کبوتری تبدیل شد و بر شاخ های درختان پرید.از آن موقع تا کنون از شاخه ای به شاخه ای می پرد و برادر خود یوسف را صدا می زند.
می گوید: کاکا یوسف، یَه بهری مِه، دو بهر تو، یَه بهرمِه اَسی تو (برادرْ یوسف، یک قسمت برای من، دوقسمت برای تو، یک قسمت من هم برای تو).
نتیجه داستان :
مال اندوزی و حق خوری نکنیم
تا زنده هستیم قدرهمدیگر رابدونیم
پشیمانی سودی ندارد
دیدگاه دیگران (بدون دیدگاه)...
Leave a reply