یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم مینگرم، آن زمان رقصکنان میخندم…
یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم مینگرم، آن زمان رقصکنان میخندم…
گفتم خانم دکتر عوضش نمیگی یه بیمارستان از دست اخلاق من راحت میشن؟ او هم قهقهه زد. به خاطر اخلاق خشک و عصبی من کل بیمارستان به من لقب خانم گودزیلا داده بودند. متاسفانه فقط در کار این طور نبی بریزم؟ در حال عوض کردن لباسم گفتم بریز. خسته و کوفته روی کاناپه ولو شدم که دیدم همسرم با دوتا چای و یک کیک کج و کوله به سمتم آمد.
یاورند و هرکدام میخواستند با قوانین خودشان زندگی زناشویی خود را بسازند و در این بین هم هیچ توجهی به خواستههای یکدیگر نداشتند.
بهار دختری سی ساله بود که در یکی از روزهای سرد زمستان به دفتر من آمد… و داستان زندگیاش را اینگونه شرح داد:
من و آتوسا خیلی اتفاقی باهم آشنا شدیم… آشنایی که منجر به یک عشق افلاطونی شد و در نهایت سرنوشت مارا در هم رقم زد. آن روز برای شرکت در یک نشست بسیار مهم باید راهی شهرستان میشدم… از مدتها قبل برای این سمینار حساب بسیار ویژهای باز کرده بودم و منتظر این روز بودم… ظهر پرواز داشتم و شب قبلش منزل یکی از دوستان مهمان بودن و چند ساعتی را سعی کردم تا از فکر و خیال دور شوم.