کاشی و سرامیک و پرسلان

کاشی و سرامیک و پرسلان

م
بگذارید اعترافی بکنم… نمی‌دانم شما به عشق در یک نگاه اعتقاد دارید یا نه… خب من هم تقریبا تا پیش از دیدن مهتاب به این جمله کوچک‌ترین اعتقادی نداشتم، اما زمانی که برای اولین بار نگاهم با نگاه مهتاب برخورد کرد و گره خورد تازه فهمیدم که این جمله کاملا درست است. مهتاب دقیقا دختر رویاهای من بود… همان چیزی که همیشه در فکرم از همسر آینده داشتم.

ادامه مطلب

کاشی و سرامیک و پرسلان

کاشی و سرامیک و پرسلان

م
بگذارید اعترافی بکنم… نمی‌دانم شما به عشق در یک نگاه اعتقاد دارید یا نه… خب من هم تقریبا تا پیش از دیدن مهتاب به این جمله کوچک‌ترین اعتقادی نداشتم، اما زمانی که برای اولین بار نگاهم با نگاه مهتاب برخورد کرد و گره خورد تازه فهمیدم که این جمله کاملا درست است. مهتاب دقیقا دختر رویاهای من بود… همان چیزی که همیشه در فکرم از همسر آینده داشتم.

ادامه مطلب

کاشی و سرامیک و پرسلان

کاشی و سرامیک و پرسلان

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…
گفتم خانم دکتر عوضش نمیگی یه بیمارستان از دست اخلاق من راحت می‌شن؟ او هم قهقهه زد. به خاطر اخلاق خشک و عصبی من کل بیمارستان به من لقب خانم گودزیلا داده بودند. متاسفانه فقط در کار این طور نبی بریزم؟ در حال عوض کردن لباسم گفتم بریز. خسته و کوفته روی کاناپه ولو شدم که دیدم همسرم با دوتا چای و یک کیک کج و کوله به سمتم آمد.

یاورند و هرکدام می‌خواستند با قوانین خودشان زندگی زناشویی خود را بسازند و در این بین هم هیچ توجهی به خواسته‌های یکدیگر نداشتند.

بهار دختری سی ساله بود که در یکی از روزهای سرد زمستان به دفتر من آمد… و داستان زندگی‌اش را این‌گونه شرح داد:

من و آتوسا خیلی اتفاقی باهم آشنا شدیم… آشنایی که منجر به یک عشق افلاطونی شد و در نهایت سرنوشت مارا در هم رقم زد. آن روز برای شرکت در یک نشست بسیار مهم باید راهی شهرستان می‌شدم… از مدتها قبل برای این سمینار حساب بسیار ویژه‌ای باز کرده بودم و منتظر این روز بودم… ظهر پرواز داشتم و شب قبلش منزل یکی از دوستان مهمان بودن و چند ساعتی را سعی کردم تا از فکر و خیال دور شوم.

ادامه مطلب

کاشی و سرامیک و پرسلان

کاشی و سرامیک و پرسلان

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…
گفتم خانم دکتر عوضش نمیگی یه بیمارستان از دست اخلاق من راحت می‌شن؟ او هم قهقهه زد. به خاطر اخلاق خشک و عصبی من کل بیمارستان به من لقب خانم گودزیلا داده بودند. متاسفانه فقط در کار این طور نبی بریزم؟ در حال عوض کردن لباسم گفتم بریز. خسته و کوفته روی کاناپه ولو شدم که دیدم همسرم با دوتا چای و یک کیک کج و کوله به سمتم آمد.

یاورند و هرکدام می‌خواستند با قوانین خودشان زندگی زناشویی خود را بسازند و در این بین هم هیچ توجهی به خواسته‌های یکدیگر نداشتند.

بهار دختری سی ساله بود که در یکی از روزهای سرد زمستان به دفتر من آمد… و داستان زندگی‌اش را این‌گونه شرح داد:

بیست ساله بودم که در مهمانی خداحافظی دخترخاله‌ام که عازم خارج بود با آرمین آشنا شدم. آرمین از اقوام دور شوهر خاله‌ام بود و سه سالی از من بزرگ‌تر بود. او در آن زمان سرباز بود و تازه از دانشگاه در رشته مترجمی زبان سه سال بود که از بلژیک برگشته بودم. تازه داشتم با وضع جدیدم وفق پیدا می‌کردم، بازگشت از بلژیک، در ابتدا حکم یک کابوس را برایم داشت. ده سال آنجا زندگی کرده بودم. بیماری پدر وادارم می‌کرد تا به ایران برگردم. تازه کار و کاسبی‌ام داشت روبه‌راه می‌شد. بر سر دوراهی بودم. یا باید به کمک خانواده‌ام می‌آمدم و یا به فکر آینده خودم باشم. انتخاب سختی بود، ولی به هرحال فکر کردم باید به ایران برگردم، سخت بود. ولی در همان لحظه‌ اول که پدرم را با آن وضع دیدم هزاربار خداراشکر کردم که برگشتم.
وسی فارغ‌التحصیل شده بود. جوانی بود از یک خانواده کاملا متوسط، تقریبا شبیه خود ما… پدر و مادر من هردو بازنشسته یک اداره د

ادامه مطلب

کاشی و سرامیک و پرسلان

کاشی و سرامیک و پرسلان

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…
گفتم خانم دکتر عوضش نمیگی یه بیمارستان از دست اخلاق من راحت می‌شن؟ او هم قهقهه زد. به خاطر اخلاق خشک و عصبی من کل بیمارستان به من لقب خانم گودزیلا داده بودند. متاسفانه فقط در کار این طور نبی بریزم؟ در حال عوض کردن لباسم گفتم بریز. خسته و کوفته روی کاناپه ولو شدم که دیدم همسرم با دوتا چای و یک کیک کج و کوله به سمتم آمد.

یاورند و هرکدام می‌خواستند با قوانین خودشان زندگی زناشویی خود را بسازند و در این بین هم هیچ توجهی به خواسته‌های یکدیگر نداشتند.

بهار دختری سی ساله بود که در یکی از روزهای سرد زمستان به دفتر من آمد… و داستان زندگی‌اش را این‌گونه شرح داد:

بیست ساله بودم که در مهمانی خداحافظی دخترخاله‌ام که عازم خارج بود با آرمین آشنا شدم. آرمین از اقوام دور شوهر خاله‌ام بود و سه سالی از من بزرگ‌تر بود. او در آن زمان سرباز بود و تازه از دانشگاه در رشته مترجمی زبان روسی فارغ‌التحصیل شده بود. جوانی بود از یک خانواده کاملا متوسط، تقریبا شبیه خود ما… پدر و مادر من هردو بازنشسته یک اداره د

ادامه مطلب

کاشی و سرامیک و پرسلان

کاشی و سرامیک و پرسلان

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…
گفتم خانم دکتر عوضش نمیگی یه بیمارستان از دست اخلاق من راحت می‌شن؟ او هم قهقهه زد. به خاطر اخلاق خشک و عصبی من کل بیمارستان به من لقب خانم گودزیلا داده بودند. متاسفانه فقط در کار این طور نبی بریزم؟ در حال عوض کردن لباسم گفتم بریز. خسته و کوفته روی کاناپه ولو شدم که دیدم همسرم با دوتا چای و یک کیک کج و کوله به سمتم آمد.

یاورند و هرکدام می‌خواستند با قوانین خودشان زندگی زناشویی خود را بسازند و در این بین هم هیچ توجهی به خواسته‌های یکدیگر نداشتند.

بهار دختری سی ساله بود که در یکی از روزهای سرد زمستان به دفتر من آمد… و داستان زندگی‌اش را این‌گونه شرح داد:

بیست ساله بودم که در مهمانی خداحافظی دخترخاله‌ام که عازم خارج بود با آرمین آشنا شدم. آرمین از اقوام دور شوهر خاله‌ام بود و سه سالی از من بزرگ‌تر بود. او در آن زمان سرباز بود و تازه از دانشگاه در رشته مترجمی زبان روسی فارغ‌التحصیل شده بود. جوانی بود از یک خانواده کاملا متوسط، تقریبا شبیه خود ما… پدر و مادر من هردو بازنشسته یک اداره د

ادامه مطلب

کاشی و سرامیک و پرسلان

کاشی و سرامیک و پرسلان

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…
گفتم خانم دکتر عوضش نمیگی یه بیمارستان از دست اخلاق من راحت می‌شن؟ او هم قهقهه زد. به خاطر اخلاق خشک و عصبی من کل بیمارستان به من لقب خانم گودزیلا داده بودند. متاسفانه فقط در کار این طور نبی بریزم؟ در حال عوض کردن لباسم گفتم بریز. خسته و کوفته روی کاناپه ولو شدم که دیدم همسرم با دوتا چای و یک کیک کج و کوله به سمتم آمد.

تازه فهمیدم اصرار دخترم برای زود آمدن خانه من چی بوده. طفلکی پوششی نامرتب از شکلات صبحانه و اسمارتیز روی کیک گذاشته و تزیینش کرده بود. یک برش برداشتم و در دهانم گذاشتم، طعم عشق می‌داد. به همسرم گفتم محمود بگو امروز چه اتفاقی افتاد؟ با کنجکاوی پرسید مگر اتفاقی غیر از دانشگاه و تدریس و بیمار و مطب و کلینیک هم برای تو می‌افتد؟ گفتم لوس نشو محمود. امروز تصادف کردم. چاودم. در زندگی شخصی هم اطرافیانم من را شخصی بی‌احساس تلقی می‌کردند. به بچه‌هایی فکر کردم که در آن بیمارستان به دنیا آورده بودم و تعدادی از آنها الان باید بیست و پنج سال به بالا باشند. به بیمارها، اشک‌ها، لبخند‌ها و خاطرات عجیب بخش فکر می‌کردم. شیفتم که تمام شد وسایلم را برداشتم

ادامه مطلب

کاشی و سرامیک و پرسلان

کاشی و سرامیک و پرسلان

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…
گفتم خانم دکتر عوضش نمیگی یه بیمارستان از دست اخلاق من راحت می‌شن؟ او هم قهقهه زد. به خاطر اخلاق خشک و عصبی من کل بیمارستان به من لقب خانم گودزیلا داده بودند. متاسفانه فقط در کار این طور نبی بریزم؟ در حال عوض کردن لباسم گفتم بریز. خسته و کوفته روی کاناپه ولو شدم که دیدم همسرم با دوتا چای و یک کیک کج و کوله به سمتم آمد.

تازه فهمیدم اصرار دخترم برای زود آمدن خانه من چی بوده. طفلکی پوششی نامرتب از شکلات صبحانه و اسمارتیز روی کیک گذاشته و تزیینش کرده بود. یک برش برداشتم و در دهانم گذاشتم، طعم عشق می‌داد. به همسرم گفتم محمود بگو امروز چه اتفاقی افتاد؟ با کنجکاوی پرسید مگر اتفاقی غیر از دانشگاه و تدریس و بیمار و مطب و کلینیک هم برای تو می‌افتد؟ گفتم لوس نشو محمود. امروز تصادف کردم. چاودم. در زندگی شخصی هم اطرافیانم من را شخصی بی‌احساس تلقی می‌کردند. به بچه‌هایی فکر کردم که در آن بیمارستان به دنیا آورده بودم و تعدادی از آنها الان باید بیست و پنج سال به بالا باشند. به بیمارها، اشک‌ها، لبخند‌ها و خاطرات عجیب بخش فکر می‌کردم. شیفتم که تمام شد وسایلم را برداشتم

ادامه مطلب

کاشی و سرامیک و پرسلان

کاشی و سرامیک و پرسلان

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…
گفتم خانم دکتر عوضش نمیگی یه بیمارستان از دست اخلاق من راحت می‌شن؟ او هم قهقهه زد. به خاطر اخلاق خشک و عصبی من کل بیمارستان به من لقب خانم گودزیلا داده بودند. متاسفانه فقط در کار این طور نبودم. در زندگی شخصی هم اطرافیانم من را شخصی بی‌احساس تلقی می‌کردند. به بچه‌هایی فکر کردم که در آن بیمارستان به دنیا آورده بودم و تعدادی از آنها الان باید بیست و پنج سال به بالا باشند. به بیمارها، اشک‌ها، لبخند‌ها و خاطرات عجیب بخش فکر می‌کردم. شیفتم که تمام شد وسایلم را برداشتم

ادامه مطلب

کاشی و سرامیک و پرسلان

کاشی و سرامیک و پرسلان

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…

یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم…
گفتم خانم دکتر عوضش نمیگی یه بیمارستان از دست اخلاق من راحت می‌شن؟ او هم قهقهه زد. به خاطر اخلاق خشک و عصبی من کل بیمارستان به من لقب خانم گودزیلا داده بودند. متاسفانه فقط در کار این طور نبودم. در زندگی شخصی هم اطرافیانم من را شخصی بی‌احساس تلقی می‌کردند. به بچه‌هایی فکر کردم که در آن بیمارستان به دنیا آورده بودم و تعدادی از آنها الان باید بیست و پنج سال به بالا باشند. به بیمارها، اشک‌ها، لبخند‌ها و خاطرات عجیب بخش فکر می‌کردم. شیفتم که تمام شد وسایلم را برداشتم

ادامه مطلب